کاکتوس

دیوی با دوسر، پدر و مادر

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ
شاید امروز دوست نداشتنی ترین روز کاری ام بود. تقریبا جلسه آخری بود که با بچه هایم کلاس داشتم(هفته بعد کلاس ها تق و لق است و برنامه مدرسه هنوز مشخص نیست) و این مساله که بعضی هایشان مثل پانیذ را دیگر هیچوقت نمی بینم چون از این مدرسه خواهند رفت برایم ناراحت کننده بود و امروزم را روز دلگیری کرده بود. اما خب زنگ آخرم دلگیری امروزم را افزون کرد و شاید نباید برای آخرین دیدارها چنان وضعیتی پیش می آمد.

در اینجا گفته بودم با کلاس زنگ سومم به مشکل برخوردم و امروز به هیچ وجه حاضر نبودم وارد آن کلاس بشوم مگر اینکه آن سه دانش آموز خاطی در کلاسم حضور نداشته باشند. با عذرخواهی بسیار بچه ها و به اصرار کادر مدرسه بعد از نیم ساعت رفتم سر کلاس. همه شان مودب و ساکت شده بودند. فکر هایشان درباره کارهایی که با من کرده بودند را بیان می کردند و پشیمان بودند. سه جلسه اول سال مربی شان یکی از دوستانم بود که به خاطر مسائلی کلاس من در مقطع راهنمایی با کلاس دوستم در مقطع ابتدایی جا بجا شد و من بعد از سه جلسه مربی این کلاس شدم. دلیل بچه ها برای اذیت کردن های من این بود که چون مربی اولشان رفته بود، من را اذیت می کردند تا من بروم و معلم اولشان برگردد.

خب تقریبا جلسه آخر بود و دوست نداشتم دوباره بحث راه بیندازم برای همین شروع کردم حرف های خودم را زدن. شروع کردم نظرات خودم را گفتن و آن ها هم سراپا گوش شدن.

من: ببینید بچه ها! بعضی وقت ها می شود شرایط را تغییر داد پس خوب است تلاش کنیم تا وضعیت تغییر کند اما بعضی وقت ها امکان تغییر شرایط نیست پس چه بهتر برای کنار آمدن با شرایط به فکر راه هایی باشیم. این وضعیتی که برای من و شما و مربی قبلی پیش آمد واقعا غیرقابل تغییر بود. امسال که گذشت، من هم الان مشکلم خودم نیستم چون همه چیز تموم شد. اما دو تا چیز را این آخر سالی از طرف من یادتون بمونه. یکی اینکه وقتی وضعیت جدیدی برایتان به وجود می آید سعی کنید بگردید چیزهای خوب اون وضعیت را پیدا کنید. مطمئنا چیزهای خوب میتونید پیدا کنید که وضعیت قبلی اون خوبی ها رو نداشته. به یک معنای دیگه نیمه پر لیوان رو ببینید. چون اگر این کار رو نکنید فقط خودتون اذیت میشید.

عسل: خانم اصلا شاید وضعیت قبلی به صلاحمون نبوده.

فرنیا: بله خانم، شاید اگر وضعیت قبلی رو داشتیم بدبخت میشدیم.

من: بله! اینم یک نوع نگاهه که حتما صلاحی بوده تا وضعیت تغییر کنه. اما یک چیز دیگه اینکه شما به خانم «شین» عادت کرده بودید، درست! اما باید یاد بگیرید بتونید با از دست دادن آدم ها کنار بیایید. شما بزرگ تر میشید و وارد جامعه میشید و مطمئن باشید خیلی از این دست دادن ها خواهید داشت. اعضای خانوادتونو ممکنه از دست بدید؛ یا اصلا از ایران برن و دیگه پیش شما نباشن. در رابطه هاتون شکست بخورید و آدم ها ترکتون کنن. استاد دانشگاهتون تغییر کنه. مدیر سرکارتون عوض بشه. هم کلاسی هاتونو از دست بدید. ... باید خودتون رو برای این از دست دادن ها آماده کنید و برخورد مناسب داشته باشید چون اگر این کار رو نکنید فقط خودتون و اطرافیانتون رو اذیت میکنید.
 
دیانا: خانم میشه از این حرف ها دیگه نزنید که من خیلی از این چیزها کشیدم. 

مروارید: بله، خانم! دیانا مثل یک کسی هست که هرچقدر درباره این چیزها باهاتون درد و دل کنه و خالی بشه، بعد اینقدر وضعیتش بده که دوباره زود پر میشه. مثل یک بادکنک که وقتی حرف میزنه خالی میشه و دوباره زود بادش می کنن.
(دیانا بغض کرده بود.)

من: خب دیانا میخوای الان یک کم بادِ بادکنک رو خالی کنی؟ می خوای حرف بزنی تا یک کم سبک بشی؟

دیانا: خانم وضعیت من خیلی بده! فکر نمی کنم هیچکس مثل من باشه وضعیتش. من با بابام مشکل دارم، اصلا هم دوستش ندارم. اصلا نمی خوام باهاش زندگی کنم. البته الان یک کم رابطمون بهتر شده، اما... فقط منتظرم مامانم زودتر یک خونه ای رو پیدا کنه که زودتر برم پیش مامانم تا پیش بابام نباشم.
(دیانا پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن.)

بهار: من می فهمم چی میگی دیانا.

دیانا: نه! هیچکس نمیفهمه من چی میگم. شما ها اصلا مامان و باباهاتون باهم دعوا می کنن؟
خیلی از بچه ها گفتن آره.

دیبا(با خنده): مامان و بابای منم باهم دعوا میکنن و بابام میذاره از خونه میره و من و خواهرم باید بریم التماس کنیم که برگرده خونه.

دیانا: اما میدونم هیچکدومتون مثل من نیستید. هیچکدومتون وقتی میرید خونه یک زن غریبه در رو براتون باز نمیکنه. کدومتون اینجوریه؟

بهار: دیانا، من میفهمم چی میگی. منم مامان و بابام از هم جدا شده بودن و تازه باهم دوست شدن. منم بابام یک پرستار بداخلاق و وحشتناک گرفته بود برامون. من میفهمم چی میگی. 
(بهار شروع کرده بود به گریه کردن.)

دیانا(با گریه): نه! کدومتون دیده که باباش با مشت زده باشه تو دماغ مامانش و همه جا پر از خون شده باشه؟
دیبا و پارمیس یک دفعه خندیدن. یعنی من واقعا نمیتونم بفهمم این دو تا موجود چرا اینقدر سطح درکشون پایینه و تمام سال هم سر همین مسخره بازی ها و بی فکری هاشون حرص می خوردم.

دیانا(با حالت عصبانی): به چی میخندید؟ من حموم رو دیدم که پر از لخته های خون شده. این چیش خنده داره؟ میتونی بفهمی چقدر سخته؟

من: دیبا، پاشو برو بیرون یک آبی به صورتت بزن. یک دوری بزن و بیا.
و با اشاره گفتم دیانا حالش خوب نیست و بهتره نباشی اینجا تا راحت تر حرفاشو بزنه. اما نمی رفت و همچنان لبخند ملیح تحویل من میداد. آروم به پارمیس هم که خندیده بود گفتم پاشو دیبا رو ببر بیرون و دوتاییتون تا پنج دقیقه نیایید سر کلاس تا حال دیانا بهتر بشه(فقط با خودشون میشد خودشونو قانع کرد، اگر دیبا میدید یکی از خودشون داره میبرش بیرون، بهتر قبول میکرد تا اینکه از طرف من بهش امر میشد). پارمیس با اصرار دیبا رو کشوند بیرون.

من: دیانا! الان میتونی راحت حرف بزنی.

دیانا: خانم! من هیچوقت نمی خوام مامان و بابام دوباره باهم زندگی کنن، هیچوقت. چون همه چیز بد میشه دوباره. من فقط یک خواهر بزرگتر دارم که میتونم همه حرفامو به اون بگم، اونم به مامانم بگه و مامانم اگه کاری از دستش بر بیاد انجام بده. فقط خواهرم همدم من هست.

من: پس ببین دیانا! وضعیت از این بدترم میشد باشه! مثلا یکی که دقیقا شرایط تو رو داره با این تفاوت که یک خواهر بزرگ تر نداره که کنارش باشه. تو یک خواهر داری و این خیلی خوبه که کنارته.

دیانا: اما خانم! خواهرم پنج سال از من بزرگتره و من نمیتونم برای اون کاری کنم، اون همش به من کمک میکنه. پس خواهرم چی؟

من: نه! اصلا اینجوری فکر نکن که چون کوچیکتری نمیتونی برای خواهرت کاری کنی. منم یک خواهر کوچیکتر دارم.
همشون ذوق کرده بودن و یک کم آروم تر شده بودن و می پرسیدن اسم خواهرتون چیه؟ 

من: اسمش حوریه است. دیانا با این که از من کوچیکتره اما همین که هست برای من کلی خوشحالیه. مطمئن باش تو هم فقط حضورت برای خواهر بزرگترت کلی کمک هست.
دیانا همچنان گریه می کرد. رفتم پیشش و بغلش کردم. بهش گفتم میخوای برات آب بیارم؟ یا میخوای باهم بریم تو حیاط، تو هوای آزاد که یک کم حالت بهتر بشه؟ اما هیچکدوم اینا رو نخواست.

دیانا(هق هق کنان): بچه ها کیا شرایطشون مثل منه؟ دست بالا. یعنی مامان و باباش از هم جدا شدن یا می خوان جدا بشن؟
به جز بهار که دستشو بالا گرفته بود، هیوا هم با گریه شروع کرد حرف زدن. از بچگی و دعواهای مامان و باباش گفت، دعواهای مسخره. بچه هم که بوده یک بار مامانش رفته دادگاه برای جدایی از باباش اما به هیوا دروغ گفته که برای کار دیگه ای اومدن دادگاه. هیوا دانش آموز خیلی شیطونِ من امروز آروم و پژمرده بود. پر از استرس بود که مامانش یک ماه دیگه میره. یک کم رفتم پیش هیوا و بغلش کردم.

من: هیوا مطمئن باش مامانت نمیره. مامان و باباها باهم زیاد دعوا میکنن اما بعدش آشتی میکنن. مامان تو هم نمیره، بهت قول میدم.

هیوا: نه، خانم! میره. خودش گفته.

من: من بهت قول میدم نمیره! مطمئن باش. حالا یک کم آروم باش.
تمام کلاسم گریه شده و بود یکی یکی دانش آموزهام از این مدل مشکلاتشان می گفتند. دیانا، بهار، هیوا، عسل، مروارید،...
زنگ خورد و یک دفعه دیدم نگار هم بدجوری داره گریه میکنه. نگار یک دانش آموز فوق العاده خنده رو است. همیشه در حال خندیدن است، همیشه.

من: تو چرا گریه میکنی نگار؟
نگار شروع کرد از داییش گفتن که فوت کرده. داییش نزدیک ترین شخص بهش بوده و چند سال پیش فوت میکنه و نگار خیلی اذیت میشه. بعد از داییش به داداشش وابسته میشه که شبیه داییش هم بوده. داداشش برای دو ماه میره عمان و تمام این دو ماه نگار بهانه میگرفته و گریه میکرده. اما نه میتونسته به باباش بگه مشکلش رو و نه به مامانش. چون مامان و باباش بهش اهمیت نمیدن و تا چند وقت دیگه هم داداشش برای همیشه میره. نگار گریه میکرد که خانم من هیچکس رو ندارم، با هیچکس نمیتونم درد و دل کنم و حرف بزنم.

من: نگار دوست های خوبی پیدا خواهی کردو نگران نباش. مثلا همین یکتا فکر میکنم دوست خوبی برات باشه. اصلا میشه یک کاری کرد. هروقت میخواستی با یکی حرف بزنی و درد و دل کنی همونموقع تو کاغذ بنویس و بعدش بیار برای من. من میخونم. خوبه؟ دوست داری اینجوری؟

نگار: بله، خانم!
من: خب پس گریه نکن! باشه؟
مروارید: بچه ها من دیگه به دعواهای مامان و بابام عادت کردم. میدونید به یک نتیجه ای رسیدم، چرا ما بچه ها باید موهامون به خاطر دعواهای مامان و باباهامون سفید بشه؟ به ما چه؟ هرچقدر دوست دارن دعوا کنن. 
من: بچه ها! فهمیدید مروارید چی گفت؟ حرف جالبی میزنه! به نظرم راست میگه! چرا ماها باید به خاطر مامان و باباهامون زندگی خودمونو خراب کنیم؟


پی نوشت: نمیدونم چند تا پدر و مادر اینجا رو میخونن، اما خب بالاخره ممکنه اون هایی هم که پدر و مادر نیستن یک روزی پدر و مادر بشن و اینجا رو بخونن. ازتون خواهش میکنم خیلی خیلی باهام مهربون باشید که مهربونی به خودتون، مهربونی به بچه هایتان است.

هیچوقتِ هیچوقت وقتی بچه ای تو خونه هست گول این رو نخورید که حواسش به بازیشه، خوابه، تو اتاقشه،... و با همسرتون نامهربونی کنید. بچه ها حواسشون هست، خیلی هم خوب هست. خیلی هاشون از اینکه چطوری یواشکی حرف های مامان و باباهاشون رو گوش میدن برام تعریف کردن، از اینکه الکی خودشونو به خواب زدن و همه حرف ها را گوش دادن گفتن. چرا؟ چون رابطه مامان و باباهاشون براشون مهمه، چون مامانشونه، باباشونه. پس همیشه ی همیشه باهم مهربون باشید، خیلی مهربون باشید. بچه ها رو از خودتون بیزار نکنید. از بابای دیانا برای دیانا هیچ چیزی جز تنفر نمونده. از مامان و بابای مروارید هیچ چیزی جز دو تا آدم احمق نمونده. از مامان هیوا چیزی جز یک موجود تهدیدگر و عامل استرس نمونده. از بابای دیبا چیزی جز یک موجود ضعیف که زود خونه و زندگی رو ول میکنه و میره و دو تا بچه باید بهش التماس کنن تا برگرده و بشه مضحکه شون نمونده. پس باهم مهربون باشید و خودتون رو برای بچه ها نفرت انگیز و احمق و تهدیدگر و ضعیف و تمسخر آمیز و ... نکنید! باهم مهربون باشید و با روح و روان بچه هاتون بازی نکنید. اگر هم رو نمیخوایید، باهم مشکل دارید، جدا بشید که شاید باهم بودنتان بیشتر سوهان روح خودتون و بچه هاتون باشه. اما خواهشا خوب جدا بشید. با خاطره ای خوب همدیگر رو ترک کنید. بچه ها خیلی حساس هستند.

بعد نوشت: تمام دیروز و امروز صدای گریه و هق هق بچه ها توی گوشم بود؛ تصویر اشک ها و صورت های پژمرده شان جلوی چشمم بود و نمی دانم چه کاری می توانم انجام بدهم؟! بدبختی است که این ها را ببینی و ندانی چه باید کنی...

نظرات  (۳)

  • کمی خلوت گزیده!
  • حتی منم که فقط خوندم کلی اذیت شدم...
    خیلی دعوای پدر و مادر بچه ها رو اذیت میکنه.حتی اگه یه مساله ی سطحی باشه.
    پاسخ:
    من که هنوزم اذیتم و نمیدونم چه کار میشه کرد. البته با گروه صحبت می کردیم؛ گفتیم اینجور بچه ها را جدا کنیم و براشون برنامه های خاص داشته باشیم اما من تا سال تحصیلی جدید هم دلم طاقت نمیاره:(

    آره، درست میگی:(
  • میثم علی زلفی
  • ماجرای درد آوری است.
    مثل موارد شما زیاد به ما رجوع می کنند. کمترین کار همین کاری است که شما کردید. گوش بودن برای قلبی که پر از درد است.
    البته یک کار دیگر هم می شود کرد. تربیت پدر و مادر های آینده با استفاده از تجربه ی پدر مادر هایی که با گوشت و پوست ناموفق بودن سبک زندگیشان را چشیده اند
    انسان محوری و خود خواهی و اومانیستی زندگی کردن آنها را دیده اند می خواهد هزار من ریش داشته باشد یا نه!
    پاسخ:
    بله، خیلی دردآور است. امسال به هیچ وجه حاضر نشدم با آن بچه‌ها کلاسی بگیرم چون این که بدونی بچه‌ها پر از مشکل هستند و کار خاصی از دستت بر نیاید، واقعا اذیت‌کننده است.
    آخه مشکل اینه که معمولا آن پدر و مادرها دلیل ناموفق بودن سبک زندگی‌شان را چیزهایی می‌دانند که جنسش از چیزهایی که شما فکر می‌کنید متفاوت است.
  • دانشجوی کلاس اول دبستان
  • سلام

    پایدار باشید

    من به "فبک" علاقه مند شدم 

    http://www.mullasadra.org/new_site/persian/Site%20News/Latest/RaveshtadrisPAC.htm
    پاسخ:
    سلام
    متشکر.

    چه خوب:)

    من کتاب رو ندیده بودم. ممنون از معرفی‌تون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی