خوشا به حالت ای روستایی
بعد از چند روز که از روستایی برگشتهام هنوز نتوانستم با زندگی شهری دوست شوم و هر بار که بیرون میروم و میآیم از این هوای آلوده عصبی میشوم و دچار تردید در برقراریِ نوع خاصی از ارتباط با آدمها. روستا هم که بودم نتوانسته بودم با زندگی روستایی دوست شوم. در بهت رفتارها، تفکرات و روابطِ صمیمی و سادهی آدمهای روستا بودم و آن نوع زیستن بین آدمها را نتوانسته بودم هضم کنم، به همین خاطر دوستی کردن با زندگی روستایی برایم با مانعِ ناباوری مواجه شده بود.
نه آنجا بودن را زندگی کردم به خاطر مبهوت بودن و نه اینجا بودن را زندگی میکنم به خاطر حسرت آنچه که از بهتش در آمدم...
پینوشت1: وقتی رفته بودم انگار عینکی که روی چشمم بود را تمیزِ تمیز کرده بودند و همه چیز برای دیدن شفاف شده بود و زیبا بدون اینکه خودم متوجه کثیفی عینکم باشم. اما حالا که برگشتم انگار دوباره شیشهی عینک کثیف شده و دستمال برای تمیز کردنش؟ کجاست؟
پینوشت2: نمیدانم، شاید از روستا نوشتم...- ۹۴/۰۶/۲۵