مستان
يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ب.ظ
چهار سالم بود که مادر عزیز فوت کرد. من نتیجۀ دختریاش بودم.
امروز عزیز را برده بودیم بهشت زهرا. کنار قبر مادرش رو به من گفت «یادته برات شعر میخوند؟» یادم بود؛ اما چیزی نگفتم که خودش با ته لهجۀ لری همان شعر همیشگی مادرش را برایم بخواند...
بیبیچَه، بیبیچَه
تنها نرو دِ کوچَه
کوچَه پر از مَسونَه
مَسونَ لُرسونَه
بوسَه به زور مِسونه*
*بیبیچه بیبیچه
تنها نرو تو کوچهکوچه پر از مستونه
مَستونِ لُرستونه
بوسه به زور میستونه
یاد مادر بزرگ خودم افتادم اون هم زیاد شعر می خواند.
(تا دیروز این شعرها رو برای دختر ها می خوندن تا حیا و عزتشون حفظ بشه اما امروز باید برای پسر ها خوند تا گرفتار دختران بزک کرده و بی حیا و مست نشوند.)