کاکتوس

شمعدونی

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ
گفته بود، شمعدونیمو دیدی؟ داییت برام خریده.
خیلی ساده دلش به شمعدونی‌ای که دایی براش خریده بود، شاد بود. مثل همۀ وقت‌هایی که من و بقیه براش گلدون می‌خریم. اما خب میدونم شمعدونی یک چیز دیگه‌ ست. دایی زود‌تر دست به کار شد. بین گلدون‌های عزیز شمعدونی رو به اسم خودش زد.



پی‌نوشت1: یک بار می‌گفت صبح‌ها صبحونشو می‌بره کنار گلدون‌هاش می‌خوره. باهاشون حرف می‌زنه. می‌خواست خوشحالمون کنه. بگه که چقدر گلدون‌هایی که براش می‌خریم رو دوست داره. بگه که صبح‌ها چقدر حالش خوبه وقتی کنار گلدون‌هاش مربای آلبالو می‌خوره. خوشحال بود. نباید سراسر غمگین میشدم که عزیز تنهاست و با گلدون‌هاش تنهاییشو پر میکنه. او خوشحال بود و همین می‌توانست بس باشد. بعضی وقت‌ها باید زندگی رو ساده دید و خوشحال بود. نباید فقط به تنهایی‌هاش فکر کرد. باید به دل‌خوش بودن‌هاش به گلدون‌ها هم فکر کرد. به مربای آلبالوی کنار شمعدونی دایی و حال خوبش. و خوشحال بود...

پی‌نوشت2: جدیدا با یک گروه موسیقیِ فلسطینی آشنا شدم، به اسم «الثلاثی جبران». سبکِ کارشان موسیقیِ سنتی عربی است. گروه از سه برادر تشکیل شده که عود می‌نوازند. من کارهایشان را دوست داشتم. سه تا از کارهایشان را برایتان آپلود کردم؛ Majaz, Roubbama, Masar. امیدوارم از شنیدنشان لذت ببرید.
  • ۹۵/۰۲/۱۳
  • فاطمه نظریان

حالِ خوب

مادربزرگ

نازکی

نظرات  (۴)

موسیفی عربی هم دنیاییه 
پاسخ:
من شعر عربی خیلی خیلی خیلی کم خواندم و دیدم، اینقدر کم که اگر بگویم نخواندم بهتر است. اما دوستانم که اشعار عربی خوانده‌اند/می‌خوانند، می‌گویند اشعار عربی هم زیبایی و دنیای خاصی دارد...
شعر و ملودی عربی ازون چیزاییه که گاهی وقتا چنان سحر آمیز میشه که تا مرزهای جنون انسان رو به پیش می بره
مخصوصا اگه زیر بارون ، در کنار چشم اندازی از مدیترانه توی یه کافه بیروتی هم نشسته باشی
خوش بحال عزیز
گاهی وقتا از همون شمعدونی ها احوال عزیز رو بپرس ، مطمئنم حرفای زیادی برای گفتن دارن.

پاسخ:
یکی از جاهایی که من یک زمانی دوست داشتم اونجا درس بخونم، دانشگاه امریکن بیروت بود(البته الان هم دوست دارم) :)

:)
همسر برادرم اهل صور توی لبنانه
اونجا درس میخوند
فوق العاده ست فضاش
امیدوارم یه روزی تحقق پیدا کنه آرزوهاتون
پاسخ:
عه! چه خوب:) من بعد از اینکه دیدم فیلسوف پایان نامم اونجا سخنرانی داشته خیلی بیشتر برام جالب شد.

من دوران کارشناسی یک هم رشته‌ای داشتم که همسرش لبنانی بود. خودش هم رفتارها، مدل لباس پوشیدنش،... همه شبیه لبنانی‌ها شده بود(البته این را بعدا فهمیدیم). بر حسب ماجرایی من و یکی از دوستانم و ایشون باید با هم سیگنال وسیستم می‌خواندیم. هیچ کلاس مشترکی نداشتیم و هم ورودی هم نبودیم. اولین بار سر همین با هم درس خواندن میدیدمش. جلسات اول این آقا واقعا برای ما عجیب بود؛ آنقدر که حتی دیگر می‌خواستیم درس خواندن را باهاش ادامه ندهیم. تا اینکه یک روز که دیر آمد گفت دم در دانشگاه به خاطر مدل لباس پوشیدنش راهش نمی‌دادند. تیشرت و گرم کن ورزشی و صندل بدون جوراب. گفت که همسرش لبنانی است و خیلی کم ایران است و بیشتر لبنان است. کلا سبک زندگی و حتی لباس پوشیدنش شبیه لبنانی‌ها شده بود. از ان به بعد بود که دیگر برای ما عجیب نبود و درس خواندن را ادامه دادیم:)
یاد این خاظره افتادم...

ممنون:)
بله 
همزیستی با مردمانی فراسوی مرزها و فرهنگ ها نکته های بسیار بسیار زیادی رو به انسان ها فرا میده
گاهی وقتا که به انسان ها از سایر ملیت ها و نژاد ها فکر میکنم یه حس دلتنگی ای آزارم میده
خیلی دوست دارم یه روزی کوچه به کوچه بگردم در جستجوی نگاهی آشنا 
حتی یه دوره رفتم و مقداری اسپانیولی یاد گرفتم ،
موسیقی ازون دست چیزایی ه که همچین حسی رو ایجاد میکنه
و البته سینما هم جزو همون زبان های مشترک دوست داشتنی ه
پاسخ:
همینطور کتاب‌ها...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی