*حرفهای ما هنوز ناتمام... تا نگاه میکنی: وقت رفتن است...
شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۳۳ ب.ظ
امروز آخرین جلسه کلاسم با نهمها بود. یک گروه مربی از آبادان آمده بودند برای دیدن کلاسها و اجراهایمان. دو تا از کلاسهای من را میهمان بودند. وقتی یکی از کلاسهای نهمم که خیلی دوستشان دارم تمام شد یک به یک در آغوششان گرفتم و برایشان آروزهای خوب کردم. اما دوباره نتوانستم بغضم را نگه دارم. صدایم نتوانست لرزش را تاب بیاورد و اشکهایم جاری شد. بچهها باورشان نمیشد. میخواستند من را آرام کنند اما اشکهای خودشان هم جاری شده بود. پشتم را کرده بودم به مهمانها که اشکهایم را نبینند. میگفتم «بچهها تو رو خدا گریه نکنید. شما گریه میکنید من بیشتر گریم میگیره. من بیشتر گریم میگیره، شما بیشتر گریه میکنید. بیایید شما این دور را بشکنید و تمامش کنیم.» بین اشکها خندهمان گرفته بود. مهمانها از قبل گفتهبودند میخواهند با ما عکس یادگاری بگیرند. یکیشان گفت دیگر مزاحمتان نمیشویم. دوباره بین اشکها خندهام گرفت و رو به شاگردهایم گفتم، مزاحم گریه کردنمان؟! دوباره بین اشکهایشان خندهشان گرفت. مهمانهایمان بودند که ما را دلداری میدادند و آراممان میکردند و به رابطهمان حسرت میخورد و میگفتند چه رابطه احساسی قویای پیدا کردید. و بنده خدا مهمان آقایمان که مانده بود بین این همه اشک و بغل دخترها و معلمشان چه باید کند. نمیدانم با این صحنهها چه تصوری از دبیرستان دخترانه پیدا کرد؟!
بالاخره اشکهایمان بند آمد و عکس گرفتیم. و در آخر سخت دل کندیم...
این کلاس نهمم با کلاسهای دیگرم خیلی فرق داشتند. قویترین دوره دانشآموزانی بودند که در برنامه ما آموزش دیدند. حتی باهاشون رسالۀ افلاطون خواندهبودم و بحث کردهبودیم. سه سال این برنامه را داشتند. حلقههایشان در همایشهای پژوهشگاه علوم و فرهنگ انسانی افراد زیادی را شگفتزده کرده بود. همینطور خیلی بهم نزدیک بودیم. هیچوقت احساس نکردم خیلی از من کوچکتر هستند و دور. آنها هم احساس دوری و اختلاف سنی با من نداشتند. جالب بود که اولین جلسات نمیتوانستیم با هم کنار بیاییم. روش من را نمیتوانستند بپذیرند. من هم مدل بحث کردن آنها را نمیتوانستم بپذیرم. جلسات اول یا من در حال نقد کردن آنها بودم یا آنها من را نقد میکردند. بحثی شکل نمیگرفت. فقط داشتیم خیلی سخت با هم کنار میآمدیم و سعی میکردیم همدیگر را فهم کنیم. حتی از من به مسئول گروه شکایت برده بودند که نمیتوانند با من کنار بیایند. که روشم فلان است و فلان. و من هم قبلتر از آنها شکایت برده بودم که اینها چرا اینگونه بحث میکنند و کار برایم سخت است. بالاخره توانسته بودیم هم را فهم کنیم و هر کداممان کمی تغییر کنیم. به هم نزدیک شده بودیم و برای هم بسیار دوستداشتنی؛ آنقدر نزدیک و دوستداشتنی که امروز در آغوش هم اشک میریختیم و دل کندن برایمان سخت بود...
*عنوان از قیصر امینپور
بالاخره اشکهایمان بند آمد و عکس گرفتیم. و در آخر سخت دل کندیم...
این کلاس نهمم با کلاسهای دیگرم خیلی فرق داشتند. قویترین دوره دانشآموزانی بودند که در برنامه ما آموزش دیدند. حتی باهاشون رسالۀ افلاطون خواندهبودم و بحث کردهبودیم. سه سال این برنامه را داشتند. حلقههایشان در همایشهای پژوهشگاه علوم و فرهنگ انسانی افراد زیادی را شگفتزده کرده بود. همینطور خیلی بهم نزدیک بودیم. هیچوقت احساس نکردم خیلی از من کوچکتر هستند و دور. آنها هم احساس دوری و اختلاف سنی با من نداشتند. جالب بود که اولین جلسات نمیتوانستیم با هم کنار بیاییم. روش من را نمیتوانستند بپذیرند. من هم مدل بحث کردن آنها را نمیتوانستم بپذیرم. جلسات اول یا من در حال نقد کردن آنها بودم یا آنها من را نقد میکردند. بحثی شکل نمیگرفت. فقط داشتیم خیلی سخت با هم کنار میآمدیم و سعی میکردیم همدیگر را فهم کنیم. حتی از من به مسئول گروه شکایت برده بودند که نمیتوانند با من کنار بیایند. که روشم فلان است و فلان. و من هم قبلتر از آنها شکایت برده بودم که اینها چرا اینگونه بحث میکنند و کار برایم سخت است. بالاخره توانسته بودیم هم را فهم کنیم و هر کداممان کمی تغییر کنیم. به هم نزدیک شده بودیم و برای هم بسیار دوستداشتنی؛ آنقدر نزدیک و دوستداشتنی که امروز در آغوش هم اشک میریختیم و دل کندن برایمان سخت بود...
*عنوان از قیصر امینپور