حالِ ذهن مریم
مریم شاگرد کلاس هفتم من است. کلاس پنجم نیز شاگردم بود. از اواخر سال پیش(ششم) ذهنش درگیر مسائلی شد که شروع کرد با من دربارهشان صحبت کردن؛ دوستپسر داشتن. من مربی کلاس ششم مریم نبودم. در کلاسشان چند نفر بودند که دوستپسر داشتند و مهمانیها و تولدها میرفتند و از دوستپسرهایشان و روابطشان تعریف میکردند و مریم هم کنجکاو شده بود که حسِ بایکپسربودن در یک رابطه چگونه است. دوست داشت تجربه کند. میگفت مادرش بهش گفته، الان سن مناسبی برای دوستپسر داشتن نیست. زیرا شناخت در این سن درست نیست و مریم و حتی دخترهای هم سن و سالش میتوانند آسیب ببینند. بهش گفته بود بزرگتر که شد با نظارت خانواده میتواند او هم چنین چیزی را تجربه کند، اما الان سن مناسبی نیست. اما خب بچهها حرفهای مادر مریم را قبول نداشتند. بهش گفته بودند وقتی بزرگتر شوی بلد نیستی با پسرها ارتباط برقرار کنی و به قولی پسرندیده میشوی. در دانشگاه خیلی ضایع خواهی بود(اصطلاح خودِ بچهها بود). یا گفته بودند باید اینقدر تجربه کنی تا بشناسی. شناخت با تجربه حاصل میشود. اما خب ساناز پاسخ داده بود، هر رابطهای که موفق نیست و هر رابطه ناموفق قسمتی از وجود من را دچار آسیب میکند. بعد از چند رابطۀ ناموفق، از من چه میماند؟ من نابود شدهام. شناخت به چه کار من خواهد آمد؟ خالهاش را هم مثال زده بود که بعد از یک رابطه ناموفق دچار افسردگی حاد شده است. اما خب بچههای دیگر گفته بودند که ما خودمان را آنقدر درگیر رابطه نمیکنیم که اگر بهم خورد بعدش دچار افسردگی شویم. گفته بودند ما دوست درایم پسرها را بشناسیم. سمانه گفته بود شناخت که فقط با رابطه حاصل نمیشه. میشه درباره پسرها مطالعه کنیم. بچهها حرفش را قبول نکرده بودند و گفته بودند پسرها با هم متفاوت هستند. هرکدامشان اخلاق خاصی دارد. سمانه گفته بود خب اینجوری که باید با همه پسرها دوست شویم چون همه پسرها با هم فرق دارند. بچهها گفته بودند، نه همه! یک تعداد خاصی. و...
حرفهای بالا قسمتی از حرفهایی بود که بچهها سر کلاس من زده بودند؛ جلسهای که من به جای معلم خودشان رفته بودم. وارد حرفها و بحثهایشان نشده بودم و اجازه داده بودم حرفها و استدلالهایشان را برای هم بگویند. زنگ خورده بود و تمام حرفها و استدلالها را به مربی خودشان منتقل کرده بودم و گفته بودم برای جلسه بعد مربیشان بحث را ادامه بدهد. اما خب بعید میدانستم بحث خوب ادامه پیدا کند. چون مربیشان آقا بود و میدانستم بچهها مثل کلاس من بحث را در کلاس خودشان راحت ادامه نمیدهند. اما خب کار دیگری از دستم بر نمیآمد.
تابستان شد و من شدم مربی کلاس تابستانیای که مریم در آن حضور داشت. دوباره دربارۀ موضوع بالا با من صحبت کرد. حرفهای مادرش را گفت. تمام سعی مادرش بر این بود که به نحوی مریم را از داشتن دوستپسر منع کند، البته خیلی دوستانه. توصیههای مادرانه کرده بود. گفته بود اگر تو جزو شاگردهای ممتاز مدرسه هستی یکی از دلایلش سختگیری من بابت این موضوع بوده. گفته بود برای اینکه دوستپسر خوبی داشته باشی باید خودت جایگاه خوبی داشته باشی. پس باید جایگاه خودت را خوب نگه داری. باید درست را بخوانی فعلا تا جایگاه خوبی بدست آوری. گفته بود میتوانی با پسرهای فامیل یا دوستان خانوادگی درس بخوانی، بازی کنی اما چیزی به اسم دوستپسر، نه! مریم همۀ حرفهای مادرش را به من گفت. اما خب تهِ تهِ دلش حس کنجکاوی مانده بود. دوست داشت تجربه کند. حق هم دارد. طبیعی است. گفته بود من نسبت به پسرهای فامیل و دوستان خانوادگی واقعا حس برادری دارم. باهاشون از بچگی بزرگ شدم. اونا فرق دارن. دوست دارم ببینم حسم با پسرهای غریبه چجوریه.
خب موافق منع کردن نیستم. برای همین شروع کردم درباره یک رابطه باهاش صحبت کردن. گفتم، همه همیشه میگن پسرها ممکنه به دخترها آسیب بزنن، پس دخترها باید حواسشون باشه، تو این سن دوست نشن. اما میدونی مریم، تا حالا فکر کردی شاید این تو باشی که به یک پسر آسیب بزنی؟ پرسید، خانم من؟ چجوری؟ گفتم خب پسرها هم آدم هستند. احساسات دارند. اگر تو بلد نباشی یک رابطه رو خوب مدیریت کنی، درست رفتار کنی تو یک رابطه اونوقت تو هم میتونی به یک پسر آسیب بزنی. پس همونطور که تو ممکنه آسیب ببینی، اونم ممکنه آسیب ببینه. برای اینکه این اتفاق نیفته تو اول باید تا یک حدی خودت رو خوب بشناسی. بدونی چجور آدمی هستی. نیازهات چی هستند. از یک رابطه چی میخوای. بعد خودت و یک نفر دیگه رو درگیر یک رابطه کنی. تو الان به اون شناخته رسیدی؟ چیزی نگفت. گفتم شاید برای این شناخت زمان بیشتری نیاز داشته باشی. گفت، خانم درست میگید، اما... حق داشت. ازش پرسیدم برای چی میخوای با یک پسر دوست بشی؟ گفت خب باهاشون دوست دارم درس بخونم. درس خوندن که اشکال نداره. پرسیدم، تا حالا با همین دوستای دخترت درس خوندی؟ اصلا امتحان کردی که آدمِ درس خوندن مشترک هستی؟ بعضی وقتها آدمها تنهایی درس بخونن راحتترن. گفت برای من فرقی نداره. گفتم خب اگر هدفت فقط درس خوندن باشه که این هدف با دوستهای دخترت هم فراهم میشه. گفت آره، خانم اما... گفتم، آهان! پس یک چیزی بیشتر از درس خوندن این وسط هست. پرسید چی خانم؟ گفتم، من نمیدونم، تو باید پیداش کنی.
بعد از ظهر آن روز در تلگرام بهم پیام داد که خانم من به حرفهاتون فکر کردم. درست میگید. و دوباره اما... بهش گفتم، من میتونم شماره مامانت رو داشته باشم. گفت، بله! اما من ترسیدم خانم. با مامانم چه کار دارید؟ گفتم، نترس! هیچی! هم من خیلی دوستت دارم و هم مامانت. میخوام با مامانت صحبت کنم چون فکر میکنم دوتایی با هم بهتر میتونیم بهت کمک کنیم. اما اگر دوست نداشته باشی این کار رو نمیکنم. میدونستم با مامانش خیلی صمیمی است و همۀ حرفهایش را به او میگوید. گفت، باشه خانم. به نظر منم دوتایی بهتر کمکم میکنید. من همه حرفها و فکرهامو به مامانم میگم. اینجوری که شما میگید بهتره. فقط میشه مدرسه چیزی نفهمه. گفتم، آره! حتما! من میتونستم راحت شماره مامانت رو از مدرسه بگیرم، اما برام مهم بود که تو تصمیم بگیری چجوری رفتار کنیم. شماره من را هم گرفت(بچه ها فقط شماره تلگرام من را دارند و شماره اصلی ام را ندارند) و گفت میگم مامانم باهاتون تماس بگیره.
امروز مامان مریم باهام تماس گرفت. باهم حرف زدیم. ازم تشکر کرد. گفت خوشحاله که مریم به من اعتماد کرده. من هم ازشون خیلی تشکر کردم که اینقدر با مریم دوست بودن که مریم تمام فکرها و حرفهایش را بهشان گفته. پیشنهاد دادم حتما با یک مشاور صحبت کنن چون من و ایشون تخصص لازم رو برای برخورد با این مساله نداریم. خیلی استقبال کردند و گفتند دنبال یک مشاور خوب برای دوران بلوغ میگردند و حتما من را هم در جریان قرار میدن. امیدوارم که مریم حال ذهنش زودتر خوب شود.
پینوشت1: تمام اسمها غیرواقعی هستند.
پینوشت2: فکر میکنم بخشی از شناخت یک فرد از خودش در رابطهها اتفاق میافتد. یعنی این رابطهها هستند که ما را به بخشی از خودشناسی میرسانند. اما برای ورود به یک رابطه فکر میکنم نیاز است آن قسمت از خود که فارغ از یک رابطه قابل کشف است را ابتدا کشف کنیم. حرف من با مریم مربوط به این نوع شناخت بود.