کاکتوس

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم...

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۰ ب.ظ

یکی، دو سال پیش عکسی برایم فرستاده بود. عکسی بدون جزییات. مبهم. عکس را دوست داشتم. حسابی کیفور شده بودم و گذاشته بودمش یک جای امن. جایی که دست هیچ کِرم و ویروسی به‌ش نرسد.

چند روز پیش شعری از محمدعلی بهمنی می‌خواندم. عکسِ آن روزها از خاطرم گذشت. شعر فقط آن عکس را کم داشت. با آن عکس بود که جان می‌گرفت؛ عکس سایه‌اش. بدون جزییات. مبهم.

عکس حوالی پاییز است. پاییزِ بالغ‌نشده. بدون باران. بدون بادهای پر‌سوز. بدون ابر. بدون درختان عریان. از آن پاییزهایی که آفتاب ظهرش پر از شرم است و خجالت. از سایۀ تن‌پوشش می‌شود فهمید بهار و تابستان نیست. از سایۀ برگ‌های صنوبرِ کنار سایه‌اش زمستان نبودنش هم حتمی است. همان صنوبرهایی که برای پاییز شروع می‌کنند به لرزان و زرد شدن. همان‌هایی که با بادهای نازکِ پاییزِ بالغ‌نشده دم دم‌های ظهر دلبری می‌کنند.

عکس را برایش فرستادم؛ با یک کپشن:

 

«تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم...»

 

  • ۹۶/۰۶/۲۴
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۱)

عکس از سایه! با این همه جزئیاتی که در آن دیده اید... حاصلجمع دیده شدن و پنهان ماندن! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی