کاکتوس

خودیادگیری

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۵ ب.ظ

 

بعد از کلاس فکر می‌کردم، چرا اینقدر خوشحالم؟ چه اتفاقی افتاده که زندگی بیشتر در جانم دویده؟ همه‌اش به آن گنجشک برمی‌گشت. همان که سر کلاس سرش را با زرد و خردلی و نسکافه‌ای سایه می‌زدم. اولش جان نمی‌گرفت. جهت کوک‌ها گنجشک را زنده نمی‌کرد. آنقدر کلنجار رفته بودم؛ کار را نسبت به چشمانم عقب و جلو کرده بودم؛ جهت کوک‌ها را در ذهنم تصور کرده بودم و روی پارچه پیاده کرده بودم تا همان که باید در حال شکل گرفتن شده بود. همان لحظه که خودم گیر کار را فهمیده بودم؛ نکته‌ و قلق‌اش را دریافته بودم گویی زندگی بیشتر از قبل در جانم دویده بود. چشمانم برق افتاده بود.

 

 

بعد از کلاس فکر می‌کردم، گویی همه‌مان به این لحظه‌های یادگیری برای جانی دوباره گرفتن نیاز داریم. شاید بهتر است بگویم خودیادگیری. من از چیزی حرف میزنم که ما را سخت و شیرین به خود مشغول می‌کند. از آن چیزی که نتیجه‌اش لحظه‌ای است که نفسی از سینه بیرون می‌آید و پر از شور می‌گوییم «شد!»، «فهمیدم!»، «درآمد!»، «جواب داد!». آن لحظه را برای حل کردن یک مسئله ریاضی در نظر بیاور، یا فهم و کلنجار رفتن با یک مقاله فلسفی؛ لحظه خلق یک اثر هنری آنگونه که در ذهن داری یا جواب گرفتن از برنامه‌ای که ساعت‌ها کدزنی‌اش را کرده‌ای و جواب نمی‌گرفتی. گویی همه‌مان برای جانی دوباره گرفتن به این خودیادگیری‌ها نیازمندیم.

 

 

در این زندگی پر هیاهو که هرکسی برای خودش دنبال معنایی برای زندگی‌اش است، خوب است خودمان را دریابیم و از مشغول کردن به خوددیادگیری محروم نکنیم. مگر نه اینکه «ما را تمام لذت هستی به جستجوست، پویندگی تمامی معنای زندگی ست»؟

 

 

 

  • فاطمه نظریان

فلش بکِ زندگی

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ
براش گفتم ما یک کاری تو کلاس‌هامون انجام میدیم که خیلی به بچه‌ها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال می‌خواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگه‌هاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف می‌زنیم. خودِ نه ماه پیشش‌شان و سه ماه پیش و اکنون‌شان از جلوی چشمشان رد می‌شود. کم کم درباره تغییرات صحبت می‌کنیم و برایشان معنادار می‌شود که منِ اکنون، منِ نه ماه پیش نیستم. تغییرات خوبی کرده‌ام. مهارت‌های خوبی در کلاس کسب کرده‌ام. آستانه صبر و تحملم بیشتر شده. بهتر فکر می‌کنم. بهتر صحبت می‌کنم و...
 
براش گفتم زندگی واقعی هم همینه! خوبه گاهی برگشت به عقب داشته باشیم. بعد برگردیم به اکنون‌مان. منِ قبل از فلان ماجرا را به یاد بیاورم. منِ اکنون را خوب نظاره کنم. چه چیز من را منِ کنونی کرده؟ همان اتفاقی که وقتی درونش بودم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم. همان اتفاقی که دوستش نداشتم ولی کاری کرد که خودِ الانم را بهتر بپذیرم. براش گفتم شاید خوب باشه زندگی‌مون رو اینجوری ببینیم. شاید خوب باشه رفت و برگشت داشته باشیم به گذشته و آنچه که الان هستیم. به اتفاق‌های خوب، به اتفاق‌های بد. اینجوری زندگی معنادارتر نمیشه؟
  • فاطمه نظریان

برای سی سالگی...

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۴۶ ق.ظ

من هفته پیش سی سالگی را پر کردم و پشت سر گذاشتم. ترسناک بود؟ خمود بود؟ دچار بحران هویتی شدم؟ دوره گذار بود؟ همه آن چیزهایی که درباره‌اش می‌گویند و از سال‌ها قبل، ما را برای رسیدنش می‌ترسانند، بود؟

‌ 

بیا فرض کنیم در جایی که به‌ش می‌گویی سی سالگی ایستاده‌ای و یک نفر از طرف ثبت احوال زنگ در خانه‌تان را می‌زند و می‌گوید در گذشته با خانواده‌تان تبانی کرده که شناسنامه‌ات را چند سال زودتر یا دیرتر صادر کند. با تمام سیستم‌های مربوطه و اداری از آموزش و پرورش گرفته تا چه و چه هم همه چیز هماهنگ بوده و حالا دچار عذاب وجدان شده و آمده است حقیقت را بگوید. و خب تو الان یک آدم بیست و چند ساله می‌شوی یا سی و چند ساله... دنبال سی سالگی می‌گردی؟ اگر جایش پیدا شود، زندگی پشت سر و آینده‌ات تغییر می‌کند؟ احوالات گذشته‌ و همان لحظه‌ات تغییر می‌کند؟ زندگی‌ات واقعا به این اعداد و ارقام وابسته است؟ ‌

یا به قول یاسر خوشنویس که سال‌ها پیش در وبلاگش درباره سی سالگی‌اش نوشته بود، بیا فرض کنیم سیستم ریاضی ما ده دهی نباشد. سی سالگی کجای زندگی ما خواهد بود آنوقت؟

 

خلاصه که از سی سالگی نمی‌خواهم حرف بزنم، از زندگی‌ای که اکنونش اینجاست و تا به اینجا پرش کردم می‌گویم، از سال پیش. تلخ بود و شیرین. روی چیزهایی از زندگی‌ام ریسک کردم و نتیجه‌اش تا به الان خوب بوده و البته که باید گذاشت جلوتر برویم و ببینیم حلقه‌های زنجیرهای تصمیم‌هایمان باز هم خوب چفت می‌شوند یا نه. سخت بود و ترسناک، اما ماهیت ریسک است دیگر... گویی گاهی باید خودت را به دست جریان زندگی بسپاری. ول کنی آن کُنده پوسیده‌ای را که با تمام ترس به‌ش چنگ میزنی تا مبادا آب تو را با خودش ببرد. چه بسا آن‌طرف‌تر از جایی که خودت را پاگیر کرده‌ای چیزهایی دلبخواه‌تر باشد. رهایش کنی آن کنده پوسیده را و به قول معروف watch and enjoy... حتی اگر سنگ‌های رودخانه گاه به گاهی زخم و زیلی‌ات می‌کنند...

  • فاطمه نظریان

ما و فرشته‌های سرمایه‌گذار

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۴۶ ق.ظ

اگر از نظر اقتصادی خیلی متمول باشید، میایید روی ایده‌های مبهم سرمایه‌گذاری کنید؟

یک عده آدم که خیلی وضع مالی‌هاشون خوبه جمع شدن و یک جایی به اسم کارایا رو درست کردن. اونجا چه کار می‌کنن؟ روی ایده‌ها و استارت‌آپ‌های مبهم سرمایه‌گذاری می‌کنن. ایده‌ها و استارت‌آپ‌هایی که اصلا معلوم نیست آیندشون چی میشه. آیا به بار میشن و برای این آدم‌ها سودی خواهند آورد یا نه. اصطلاح خارجیش رو یادم رفته، اما به فارسی اسم «نیک‌اندیش» رو برای این سیستم انتخاب کردن و به اصطلاح به اون آدم‌ها هم angel گفته میشه.

این‌ها رو من دیروز در جلسه با یکی از هیئت امنای کارایا که جزو مشاورین ما هم هست فهمیدم. کارشون صرفا شخصی و سلیقه‌ای هست و بعد از طی مراحلی اون هیئت امنا هستن که به صورت خیلی شخصی و سلیقه‌ای از یک تیمی خوششون میاد و میگن من اینقدر تومن از این ایده حمایت میکنم و در ازاش 2 الی 4 درصد از سهام اون پروژه رو برمیدارن. کمک‌هاشونم اونقدری هست که مثلا از یک سبد هفت‌تایی اگر پنج تاشون با ایده حال نکردن، کل سبد نیاد پایین و اون دو تای دیگه خیلی خوب بتونن ایده رو ساپورت مالی کنن.

خیلی خیلی برام جالب بود که خب این آدم‌ها اگر به فکر سرمایه‌گذاری و پول درست و درمون بودن، چرا ایده‌های مبهم؟ برن یک جای سفت و محکم پول‌هاشونو چند برابر کنن، اگر به فکر کار خیر هستند خب یک عالمه کارهای دیگه که تو جامعه ما کار خیر با اونا به ما شناسونده میشه. میتونستن اون کارها رو انجام بدن. اما اومدن دست گذاشتن روی نیک‌اندیشی و جمع و جور کردن ایده‌های یک سری جوان و پر و بال دادن به اون‌ها و چندین سال تجربه‌شون رو تو این راه گذاشتن برای جوون‌ها(جلسات ماهانه با نماینده‌های پروژه‌ها و ایده دارند).

درسته، از ده تا پروژه مبهمی که روش سرمایه‌گذاری میکنن به احتمال بالا یکیش به بار میتونه بشینه و تا حدی ضرر مالی ناشی از نه تا پروژه دیگه با سود این پروژه بهشون برمیگرده و حتما پشت این سیستم سود مالی هم هست که تو دنیا مطرح شده و عد‌ه‌ای روش سرمایه‌گذاری میکنن. اما تو ایران با توجه به خلق و خو و تفکراتی که از آدم‌ها سراغ دارم پا گذاشتن آدم‌هایی تو این حوزه، برام جالب بود. و جالب‌تر جمع شدن آدم‌های سرمایه‌دار از حوزه‌های مختلف کنار هم بود. روزمه هیئت امناش رو ببینید.
 

دیروز تو جلسه با یک مفهوم جدید دیگه هم آشنا شدم؛ «شرکت اجتماعی». خب ما با مفهوم شرکت اقتصادی آشنا هستیم. هدف اصلی این شرکت‌ها پول درآوردن و سود اقتصادی ست. با مفهوم نهادهای اجتماعی و مردم نهاد و ... هم آشنا هستیم. این‌ها هم هدفشون کارهای اجتماعی کردن بدون عائدی مالی هست و معمولا از طریق خیریه‌ها یا کمک‌های شخصی و دولتی هزینشون تامین میشه.
یک مفهومی چند سال است شکل گرفته به اسم «شرکت اجتماعی». تو ایران هنوز اونطور که باید جا نیفتاده، اما ما قراره یکی از شرکت‌های اجتماعی‌ای باشیم که نشون بدیم میشه، باشه. شرکت اجتماعی چه کار میکنه؟ هدف صلیش رسالت اجتماعیش هست، اما برای این هدف نمیخواد آویزون کمک‌های مختلف بشه، بلکه ادعا داره من خودم پول خودم رو درمیارم و روی پای خودم وایمیسم. تو این شرک‌ها کسی قرار نیست پولدار بشه و صرفا به اندازه‌ای کسب درآمد و پول معنا داره که اون شرکت بتونه به بهترین نحو صورت رسالت اجتماعیش رو به ثمر برسونه. براش مهمه کارکنانش حقوق بهتر و بهتر بگیرن که بهتر و بهتر برای هدفشون کار کنن. کسی قرار نیست از شرکت اجتماعی پولدار بشه چون هدفش پولدار شدن نیست اصلا.

خیلی مفهوم جالبی بود برای هممون. شرکت‌های اجتماعی‌ برای ادم‌هایی که دغدغه کار فرهنگی و اجتماعی دارن مثل ماها و از اونور هم براشون درآمد مهمه، بهترین ایده بوده و هست.

امیدوارم بتونیم خوب جلو بریم...

  • فاطمه نظریان

بر سر قرارها

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۳۸ ق.ظ
از ابتدای سال جدید چند قرار کوچک با خودم گذاشتم. آنقدر اینور و آنور خواندم که پایبند بودن به بعضی کارها در زندگی بسیار تاثیرگذار است، گفتم خب حتما یک چیزی هست که اینقدر همه جا می‌نویسند و می‌گویند. امتحان کردنش ضرر ندارد. من هم چند تا کار برای زندگی‌ام مشخص کردم که به‌شان پایبند باشم؛ کارهای حساب‌شده!
یکی‌شان را می‌گویم. مثلا هر شب قبل از خواب حتماِ حتما اتاقم را مرتب و منظم کرده باشم. کتاب‌ها در قفسه رفته باشند. لباس‌ها آویزان شده باشند. وسایل گلدوزی در جایشان گذاشته شده باشند. روان‌نویس‌ها همه جمع شده باشند و در جامدادی باشند. دفترها در کشو مخصوص‌شان گذاشته شوند. کیف‌ها در کمد رفته باشند و خلاصه اتاق مرتب و منظم شده باشد قبل از خوابیدنم. و خب هیچ کدام این اتفاق‌ها تا چند روز گذشته نمیفتاد. اصلا هم به‌ من نمی‌آید همچین دختر نامرتبی باشم، اما واقعیت این است که شتر با بارش در اتاقم گم میشد. و نتیجه آنکه اصلا گول ظاهر آدم‌ها را نخورید. 
از ابتدای سال سعی کردم پای قرارم بمانم. خسته بوده‌ام، خوابم میامده اتاقم را مرتب کرده‌ام و بعد خوابیده‌ام. و همین مدت کم واقعا به همین چیز کوچک حالم خوب و خوش بوده. حالم خوب بوده که توانسته‌ام متعهد باشم با تمام شرایط. انگار که پیروزی‌ای نصیبت شده و حال روانت را خوب می‌کند این پیروزی. وقتی به این فکر میکنی که با تمام خواب و خستگی بر سر قرارت مانده‌ای خودت را توانا میابی. درست است که کار کوچک است اما نظم و تاثیرش را بر ذهن و روان واقعا دست کم نگیرید(گفتم که کارها را حساب‌شده انتخاب کردم) و البته همین توانا بودن و ماندن بر سر قرارهای کوچک است که بخشی از زندگی را می‌سازد...
قرار بگذار نمازت را اول وقت بخوانی، نیم ساعت ورزش روزانه داشته باشی، هشت لیوان آب در روز بخوری، با فلانی مهربان‌تر باشی، بخشی از مسئولیت کار خانه را در هفته به عهده بگیری یا چیزهای کوچک همینجوری... امتحانش ضرر ندارد. برای من که تا به الان مفید واقع شده...
 
 
  • فاطمه نظریان

لب پیشانی

پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۲۵ ب.ظ

دوشنبه شاید یکی از روزهای سخت و بد کاریم در کلاس بود. من با 5-6 سال تجربه کاری فلسفه برای کودکان(فبک) نمی‌تونستم کلاس رو اونطور که باید جلو ببرم از بس که هیجان بچه‌ها برای موضوع بالا بود و هرچی مسیر بحث رو توضیح می‌دادم  نمی‌تونست براشون معنادار بشه. موضوع گفت و گو چی بود؟ رابطه...(البته جزیی). من این موضوع رو چندین بار با همین رده سنی کار کرده بودم و هیچ مشکلی نداشتم؛ اما چی شده بود که ایندفعه در کلاس‌داری مستاصل شده بودم؟
روز بعدش با روانشناس گروهمون صحبت کردم. مشکل کجا بوده؟ یکی از احتمال‌های قوی این بود:
لب پیشانی مغز که مربوط به تفکر منطقی و حل مسئله هست در نوجوونی به خوبی رشد نکرده. من تمام تجارب گذشته‌ام با بچه‌هایی بود که پیش‌زمینه 2 الی 4 سال فبک داشتند. یعنی برنامه فبک به رشد این قسمت تا حدی کمک کرده بود و وقتی پایه هشتم درباره چنان موضوعاتی که براشون هیجان بالایی رو ایجاد میکنه گفت‌و‌گو می‌کردیم، بچه‌ها برای یک بحث منطقی و برای حل مسئله مورد نظرشون آماده‌تر بودند. اما دانش‌آموزهای امسال من فقط و فقط سه ماه برنامه فبک را داشتند.
و از سه‌شنبه دارم به مدارسی فکر می‌کنم که خواسته‌اند برنامه فبک را اصولی‌تر از آموزش و پرورش اجرا کنند و خودشان با گروه‌های دیگری که در این زمینه کار می‌کنند قرارداد می‌بندند و یک دفعه برای پایه هشتم و هفتم برنامه‌ای به اسم فبک میگذارند. برنامه فبک مشکلات بچه‌ها را اولویت میداند. مشکلات این رده سنی آمیخته است از هیجان و خب بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای چه اتفاقی قرار است بیفتد؟!! این برنامه برای درست اجرا شدنش در رده سنی نوجوان گویی باید از قبل‌تر شروع شود...

  • فاطمه نظریان

روزِ جهانی معلم

جمعه, ۱۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۲ ب.ظ
یکی از دانش‌آموزهای پنج سال پیشم بهم پیام داده. سال 92 بود که کارم رو شروع کردم. اولین دوره دانش‌‌آموزهام رو سال 92 داشتم. دانش‌آموزی هم که به‌م پیام داده اون دوره دانش‌آموزم بود. اون دانش‌آموزها الان دانشجو شدن.
قرار گذاشتیم که همو ببینیم. از اون روزی که قرار شد همو ببینیم به‌طرز عجیبی نگرانم و ترسان. نمیدونم بعد از پنج سال چقدر پیر شدم؟! نمیدونم وقتی میبینم میگه مثل همون روزها هستم یا نه؟!
عکس پروفایلش رو میبینم که یک خانومِ جوانِ زیبا شده. ابروهاشو برداشته. رژ ملایم زده. خط چشم نازک و کم‌رنگی کشیده. مدل آرایشش خیلی ساده و متین هست. خودش پر از زیبایی و طراوتِ جوانی هست. آرایشی همینقدر ملیح و ساده کفایت میکنه براش. بعد به خودم فکر میکنم که وقتی اون عکس پروفایل من رو دیده چی از ذهنش گذشته؟ چه فکری کرده؟ عکس‌های پنج سال پیشم رو میذارم جلوم و با الان مقایسه میکنم و هی با خودم میگم چقدر پیرتر شدم؟ وقتی حضوری ببینم چی میگه؟ چی از ذهنش میگذره؟
دانش‌آموزهام خانوم‌های جوانی شدن که الان دانشجو هستن. من پیرتر شدم. اما تهِ دلم این پیری رو دوست دارم. یک پیریِ خوش‌آیند... انگار که خوش‌آیند بودنش از زیبایی‌ای میاد که تو صورت این خانوم‌های جوان می‌بینم. یک جایی وصل شدن به من. پنج سال پیششون وصل هست به من... از پنج سال پیش خانوم و خانوم‌تر شدن و تاریخ داشته این خانوم شدن. من جزیی از این تاریخ هستم که اکنونش زیباست. من پیریِ خوش‌آیندی را حس می‌کنم. در کنار همۀ اون فکرهای پر از نگرانی و استرس ناشی از پیر شدن ظاهری، اما من تهِ دلم حس خوش‌آیندی را حس می‌کنم؛ پیری‌ای خوش‌آیند...
و چه خوب که معلم هستم. روز به روز تازه می‌شوم... با تازگی دانش‌آموزهایم تازه می‌شوم و پیری‌ام را خوش‌آیند حس می‌کنم...
  • فاطمه نظریان

با هم مهربان باشیم

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۴ ب.ظ
زن و شوهر طبقه بالا تازه ازدواج کرده بودند که آمدند خانۀ ما. سه سال پیش حدودا. صبح‌ها که می‌رفتم مدرسه آقای همسایۀ بالایی هم از خانه بیرون می‌آمد تا به محل کارش برود. صدای خنده و ریز ریز حرف زدن‌های خانوم و آقای همسایه را وقتی کفش‌هایم را پا می‌کردم، می‌شنیدم. بوی دوست داشتن و زندگی را در پله‌ها پخش می‌کردند. از در که می‌رفتم بیرون و سوار تاکسی می‌شدم آقای همسایه را می‌دیدم که با ظرف غذا از در می‌آمد بیرون. سوار ماشینش میشد و بوی دوست داشتن و زندگی تا سر بلواری که تاکسی‌های خطی ایستاده بودند هم پخش میشد.
کمی بیشتر از یک سال است که خدا دختری به‌شان هدیه کرده. هنوز هم صبح‌های زود که بیرون می‌روم خانوم همسایه برای بدرقه آقای همسایه از درِ واحدشان بیرون می‌آید. هنوز هم صدای خنده و ریز ریز حرف زدن‌هایشان پله‌ها را خوش‌بو می‌کند و همچنان آقای همسایه ظرفِ غذا به‌دست از خانه بیرون می‌آید.
دیشب صدای آقای همسایه را می‌شنیدم که قربان صدقه دخترش جلوی در واحدشان می‌رفت. حتما خانوم همسایه در را برای آقای همسایه باز کرده و هانا کوچولو-دخترشان- هم با همان دندان‌های نصفه و نیمه‌ و موهای خرگوشی‌اش خنده‌کنان دویده جلوی در و «بابا! بابا!» گفته و آقای همسایه هم دلش غنج رفته و تمام خستگی‌های کار از تنش تکانده شده و شروع کرده به قربان صدقه رفتن هانا کوچولو.
چند دقیقه بعد مامان و بابا هم که بیرون بودند، آمدند خانه. مامان تعریف کرد که آقای همسایه را پایین دیدیم. یک بسته پوشک دستش بوده. پوشک را بالا گرفته و خوشحال به بابا گفته: «گرفتم آقای نظریان». بابا از گرانی گفته و کمی سر به سرش گذاشته و آقای همسایه همچنان خوشحال گفته: «فدای سر هانا!». بعدتر تصور کردم، حتما وقتی هانا کوچولو آمده دم در، آقای همسایه پوشک را بالا گرفته و نشانش داده و قربان صدقه‌اش رفته. خانوم همسایه هم لبخندی زده و دلش آرام گرفته.
آقای همسایه خوشحال است. پوشک به سختی پیدا کرده اما باز خوشحال است. خانوم همسایه هر روز صبح آقای همسایه را بدرقه می‌کند و خوشحال است. می‌دانیم شرکت آقای همسایه نوسان مالی دارد، اما آقای همسایه هنوز خوشحال است و وقتی می‌آید خانه با هیجان قربان صدقه هانا کوچولو می‌رود. بابا امسال فقط صد هزار تومان کرایه را زیاد کرد اما ساختمان همچنان پر از زندگی ماند. صبح‌ها بوی زندگی در ساختمان می‌پیچد. شب‌ها بوی دوست داشتن در ساختمان می‌پیچد و ما خوشحالیم که یک خانواده خوشحال در ساختمان‌مان زندگی می‌کند. خوشحالیم که آقای همسایه به هانا کوچولو دلش شاد است و خانوم همسایه به آینده‌شان امیدوار. 
  • فاطمه نظریان

ضروری است

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۷ ب.ظ

 

از فروردین تا به دیروز حال و احوالم خیلی رو به راه نبوده. اتفاق‌ها و گرفتاری‌های مختلف خسته‌ام کرده. هر بار که بلند شدم و سعی کردم چیزهایی را از نو شروع کنم، دوباره و دوباره شکستم. همۀ این چند ماه به‌م سخت گذشته. خیلی زیاد. بی‌انصافی نکنم هر از چند گاهی یک حس خوب، یک اتفاق کوچکِ خوب مثل نسیمِ یک روز تابستانی، خیلی کوتاه، خیلی بی‌رمق از کنار روزهای زندگی‌م گذشته. اما خب داغی چلۀ تابستان که با این نسیم‌ها خنک نمی‌شود. بهار نمی‌شود.

 

دیروز هم وسط بازار تهران یکی از همان نسیم‌ها خورد به صورت این روزهای تلخم. اما نباید بگویم کوتاه بود و بی‌رمق که اگر اینطور بود تا همین الان دلم به‌ش بهار نبود. که اگر اینطور بود دیشب باز هم گریه می‌کردم. تا همین الان دلم سبز بوده باهاش. آره، یک روز شده که سرپا نگهم داشته و تو این یک روز را فقط یک روز نبین! از محاسبات نجومیِ روز و شب بیا بیرون. یک روز خوبِ اصیل، اصلا همان است که او قسم خورده است به‌ش. «وَالعصر»، یک روزگار. یک روز خوبِ اصیل برای کسی که پر از غم است، می‌تواند یک روزگار باشد. یک روزگار خوب. روزگاری که از بازار تهران می‌کشاندش به حرم امام رضا(ع). همینطور که دست دلش در دستش است نرم نرم میاردتش عرفه‌خوانی. شب هم دست دلش را میگذارد در دست همانی که خودش «و فدیناهُ بِذِبح عظیم» را برایش تفسیر کرده.(1)

 

صبح آمدم جوراب سورمه‌ای-زرشکی‌ام را پا کنم که با شلوار لی و کفش زرشکی‌ام هم‌خوانی داشته باشد که دیدم پاره شده. درش آوردم. با خودم گفتم حالا که دارم می‌روم بازار حواسم باشد از همان جوراب‌فروشی بزرگِ سرِ نبش داخل بازار، دور آن میدان کوچک چند جفت جوراب بخرم. دکان به دکان راستۀ پارچه‌فروش‌ها را گشته بودیم و چیزی که می‌خواستیم را پیدا نکرده بودیم. خسته شده بودیم. گفته بودم، حداقل برویم و جوراب بخرم. داخل بازار گم شده بودیم. جوراب‌فروشی را پیدا نمی‌کردیم. زنگ زدم به میم. از پشت تلفن آنقدر خوب راهنمایی کرد که چند دقیقه بعد داخل جوراب‌فروشی بودیم. رنگ به رنگ انتخاب کردم؛ سورمه‌ای، صورتی، کرم. جوراب صورتی را دوست داشتم. وقتی مغازه‌دار گذاشتش روی میز مهرش سنگین به دلم نشسته بود. بی‌هوا تصورش کردم که پوشیدمش. دارم راه می‌روم باهاش. کجا؟ زیر زمین حرم امام رضا(ع)، دارالاجابة. کفش‌هایم هم دستم است. چادرم هم رها است. دقیقا روی همان سنگ‎های وسط بین فرش‌های بالا و پایین زیر‌زمین راه می‌روم. ابتدای ورود دارم رنگ جوراب‌هایم را روی سنگ‌‌ها می‌بینم. بعدتر سرم را بالا می‌گیرم که یک جای دنج پیدا کنم. همیشه برایم همین‌طور است. آداب زیارت برای من است دیگر. جوراب‌ها باید نو باشند برای پا گذاشتن روی صحن‌ها و رواق‌ها. باید روی زمین صحن‌ها و رواق‌ها رنگ به رنگ خودشان را هم‌خوان کنند. حالا هم جوراب صورتی خودش را بین جوراب‌های دیگر عزیزدردانه کرده بود. زودی خودش را به پای خیال کرده بود که بگذارمش کنار تا روز موعود. زودی خودش را به پای خیال کرده بود و دلم را تازه کرده بود.  با خیالش حالم خوش شده بود. چراغ‌های دلم بعد از روزها، ماه‌ها روشن شده بود.

 

کارهایی که باید را انجام دادم با چراغ‌های روشن دلم. باید به عرفه هم می‌رسیدم. شب قبل دل سیر گریه نکرده بودم. دلم سکوت را ترجیح داده بود. هر سخنی جا و مکان خودش را دارد. حرف دل را هم باید در جایش و به‌وقتش گفت. وقتش عرفه بود. جایش بین آدم‌هایی بود که هر کدام دستِ کم یک خوبی‌ای داشتند. بقیه‌اش را موسی و آن شهر بی‎باران یادم داده بود. بقیه‌اش را از قبل خودم ساخته بودم. عرفه خواندم. یک دل سیر اشک ریختم. گفتم و گفتم و گفتم... خواستم و خواستم و خواستم... با چراغ‌های روشن... با دستی که در دست دلم بود. «اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها»...

 

شب شده بود و هنوز هم دلم سبز بود. ذهنم به «شب‌شکن»ِ «شمس و الشموس» پر زده بود. از کتابخانه کشیدمش بیرون. ورق زدم و ورق زدم... «هر چند مردانه به میدان آمدید ولی قربانی شدن قوچ به جای اسماعیل‌ات هنوز معنای ذبح عظیم نیست. منتظر باش تا حقیقت را دریابی... منتظر باش...»

هل که تا با سر برم سر عهد دوست

کاین سر پرشور سرگردان اوست

من عشیق و بی‌نشان منظور من

تا چه‌ها آید به سر زین شور من(2)

 

دلم هنوز هم سبز است. تا همین الان. این روزها «بار هستی» میلان کوندرا می‎خوانم. توما گونه به این می‌اندیشم که این سبزی، این روشنی حاصل چند اتفاق بود. شب قبل دیروقت به نون پیام می‌دهم. برنامۀ فردایم تغییر می‌کند. به یاء پیام می‌دهم. قرار فردا را کنسل می‌کنم و رفتن به بازار را جایگزین می‌کنم. به خاطر گرما و زیاد بیرون بودن قصد می‌کنم مانتوی سورمه‌ای‌ام را که از همۀ مانتوها خنک‌تر است بپوشم. شلوار لی برایش بهتر است. کفش زرشکی به شلوار لی می‌آید و راحت‌تر است. جوراب سورمه‌ای-زرشکی برای شلوار لی و کفش زرشکی مناسب است. و جوراب سورمه‌ای-زرشکی پاره است. یک رشته «اتفاق» چندگانه لازم بود تا من به سوی جوراب صورتی کشیده شوم و حال دلم سبز شود. و کاش این اتفاق‌های چندگانه بیشتر باشند در زندگی؛ با زنجیره‌ای کوتاه‌تر...

________________________________________

(1) اشاره به تفسیر امام رضا(ع) از آیه 107 سوره صافات

(2) دیوان آتشکده-نیر تبریزی

  • فاطمه نظریان

صلاة ظهر

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ب.ظ
در خیابان راه می‌رفتم و در تلگرام سیر می‌کردم؛ لا‌به‌لای حرف‌های خودم و او. صلاة ظهر بود. صدای اذان خیابان را پر کرده بود؛ کم و زیاد. به مسجد نزدیک‌تر میشدم و صدا روشن‌تر میشد. صدای اذان با صدای گنجشک‌های روی درختان گره خورده بود. با صدای جوشکاریِ جوشکارِ رو‎به‌روی مسجد نیز. صدای چند قدمی را که از جلوی مسجد رد میشدم ریکورد کردم و لا‌به‌لای حرف‌ها برایش فرستادم. صدای گنجشک‌ها را، جوشکاری جوشکار را، همهمۀ مردم را و «حَیِّ عَلی خیر العمل» موذن را.
«قشنگه، نه؟»
«آره! خیلی. صدای رضاییان هست»
نمی‌شناختمش. عکس مؤذن را فرستاد. «یهویی خیلی پیر شده»
مسجد را پشت سر می‌گذاشتم و صدای اذان هم دورتر میشد. حرف‌ها
 را از سر گرفته بودیم. «عَرفتُ اللهَ سُبحانَهُ بِفَسخِ العَزائِم»*
سریع تایپ کردم: «وَ حَلِّ العُقودِ وَ نَقضِ الهِمَم» آیکون سِند را زدم...
به مقصد رسیده بودم.
 
پی‌نوشت: صدایی که ضبط کردم را شما هم می‌توانید نوش گوش کنید؛ از اینجا.
*حکمت 242 نهج‌البلاغه
 
  • فاطمه نظریان

سادگی‌اش از تو، جان دادنش با من

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ

صبح در هوای باران‌زدۀ اتاق با صدای عبورِ ماشین‌ها در خیابان خیس‌مان بیدار شدم. اگر شوفاژ‌ها و شومینه‌ها و بخاری‌ها را در خانه‌ها جاگیر نکرده باشید و پاییز کمی صدایش را بلند کرده باشد، هوای باران‌زدۀ اتاق را چیزی شبیه امروز صبح من تجربه کرده‌اید. گوشی را برداشته بودم و شروع کرده بودم تلگرام و پلاس و توییتر و فیس‌بوک و اینستاگرام و وبلاگ و ایمیل‌ها را چک کردن. تقریبا همه جا پاییز، پاییز و بارون، بارون بود. کمی هم قیل و قال یونسکو و روز جهانی معلم. یک روز متفاوت آغاز شده بود، اما خب ناراحتی‌های روزهای قبلِ من گویی در دلم همچنان جایشان خوش بود. باید می‌زدم بیرون. کلاس داشتم. باران را دوست نداشتم. حالم را خوب نمی‌کرد و شبیه خیلی از آدم‌هایی که احساس‌شان از شادیِ آمدنش هول کرده بود، بود. احساس من ماتم گرفته بود. باران بر نا‌خوش احوالیم می‌افزود و وقت بیرون زدن از خانه حواسم بود چتر را همراه کنم تا مبادا قطره‌ای از آن نصیب تن و لباسم شود و این جان به غم نشسته را متلاطم کند. غم را با آشوب و تلاطم هم‌نشینی سخت است. و حتی قطره‌ای باران بر تن، برای این جان خسته و غمگین حکم آشوب و تلاطم را داشت. چتر را باید همراه می‌کردم تا غم با قطره‌ای باران سرکش نشود. باید آرام می‌گرفت. و اگر غم آرام بگیرد جور دیگری روی بر می‌گرداند.

 


بعد از کلاس حالم بهتر بود. گفته بودم که باید گذاشت غم آرام گیرد تا روی خوشش را نشان دهد. اما چیزی می‌خواستم برای بهتر شدن. بهتر و بهتر شدن. انقلاب را گز کردن در هوای نازک و پاک بعد از باران آن چیز نبود. کتاب‌‌ها و لوازم‌التحریرها آن چیزها نبودند. نه کتابی به دلم خوش می‌نشت و نه چیزی. رنگ می‌خواستم از جنسی متفاوت با گواش‌ها و مدادها و پاستل‌ها و... . خلق کردن را طلب داشتم از جنسی متفاوت با کشیدن و کشیدن. پارچه‌ها و سوزن زدن‌ها چیزی را در من قلقلک می‌دادند. بازار قدیمی تهران که آن موقع روزِ پنجشنبه بسته بود؛ اما بازار پارچه‌فروش‌های مولوی، نه! راهی مولوی شدم. آنچه در پی‌اش بودم گویی پیدا شده بود. رنگ‌ها، گل‌ها، خط‌ها،... همه و همه این دل و حال را داشتند خوش می‌کردند. چیزی که می‌خواستم را پیدا کرده بودم. چهل‌تکه‌ای آیینه‎دوزی را سوزن زدن، طلب داشتم. رنگ‌هایی که می‌خواستم و جنسی که دنبالش بودم را گفته بودند از مغازۀ عمو حسن می‌توانم پیدا کنم. شوق بود که در دل جا خوش کرده بود. دکان‌ها را رد می‌کردم و گاهی برای اطمینان از درستی راهم، آدرس عمو حسن را از فروشنده‌هایی جویا می‌شدم. بالاخره عمو حسن را یافتم. پارچه‌ها را برای چهل‌تکه‌ام خریدم. بدون هیچ نقش و نگار و خطی. سادۀ ساده. من باید به این پارچه‌های ساده جان می‌دادم. با نخ‌ها و آیینه‌ها و پولک‌ها. همین جان دادن به تمامه بود که خواستۀ دل را اجابت می‌کرد. درست مثل روزی که دفتر نقاشی‌های جدید رنگ‎آمیزیِ بزرگسالان را برداشته بودم و وقت حساب کردن قیمت دلم دستم را کشیده بود عقب و دستم گذاشته بودش سرجایش. دل گفته بود «رنگ کردن تنها؟ که چی؟ باید نقش و نگار نیز از من باشد» و راست می‌گفت. پارچه‌های نقش و نگار‌دار که چی؟ باید طرح و جان دادن از من باشد...    

  • فاطمه نظریان

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم...

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۰ ب.ظ

یکی، دو سال پیش عکسی برایم فرستاده بود. عکسی بدون جزییات. مبهم. عکس را دوست داشتم. حسابی کیفور شده بودم و گذاشته بودمش یک جای امن. جایی که دست هیچ کِرم و ویروسی به‌ش نرسد.

چند روز پیش شعری از محمدعلی بهمنی می‌خواندم. عکسِ آن روزها از خاطرم گذشت. شعر فقط آن عکس را کم داشت. با آن عکس بود که جان می‌گرفت؛ عکس سایه‌اش. بدون جزییات. مبهم.

عکس حوالی پاییز است. پاییزِ بالغ‌نشده. بدون باران. بدون بادهای پر‌سوز. بدون ابر. بدون درختان عریان. از آن پاییزهایی که آفتاب ظهرش پر از شرم است و خجالت. از سایۀ تن‌پوشش می‌شود فهمید بهار و تابستان نیست. از سایۀ برگ‌های صنوبرِ کنار سایه‌اش زمستان نبودنش هم حتمی است. همان صنوبرهایی که برای پاییز شروع می‌کنند به لرزان و زرد شدن. همان‌هایی که با بادهای نازکِ پاییزِ بالغ‌نشده دم دم‌های ظهر دلبری می‌کنند.

عکس را برایش فرستادم؛ با یک کپشن:

 

«تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم...»

 

  • فاطمه نظریان

فریز‌شده‌ها

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۷ ق.ظ

ازدواج کردن فرزندان یکی از مسائلی است که بیشتر خانواده‌ها دغدغۀ آن را داشته‌اند و وقتی که سن دختر یا پسر بالا می‌رود نگرانی خانواده نیز به مراتب بیشتر می‌شود. علت نگرانی خانواده‌ها در خصوص ازدواج دختر معمولا مربوط به عواملی مثل بالا رفتن سن دختر برای فرزند‌آوری، نزدیک شدن مرگ والدین و نگرانی در خصوص وضعیت اجتماعی و معیشیتی دختر بعد از مرگ آن‌ها، و در بعضی موارد نادر توجه به نیازهای جنسی و عاطفی است. در جامعه کنونی به‌واسطۀ سبک زندگی پیش آمده و استقلال یافتن اقتصادی دخترها نگرانی در خصوص مورد دوم و با تغییر در نحوۀ روابط آدم‌ها نگرانی در خصوص مورد سوم از طرف خانواده‌ها تا حدی کم‌تر شده است. اما مورد اول-بالا رفتن سن فرزند‌آوری- همچنان می‌تواند عامل نگرانی نه تنها خانواده‌ها، که حتی خود دخترها و پسرها باشد.
هر نگرانی‌ای نتایجی به همراه دارد. نگرانی در خصوص این موضوع نیز نتایجی به‌همراه دارد. تعجیل در امر ازدواج صرفا به سبب کم شدن احتمال باروری یکی از این نتایج ‌می‌تواند باشد. و خب این تعجیل خود می‌تواند زمینه‌ساز بروز مشکلاتی در زندگی زناشویی شود. از دیگر نتایج این امر گیر افتادن جامعه در حلقه‌ای معیوب است. پسرانی که ترجیح می‌دهند با دختری ازدواج کنند که به خاطر مسئله مذکور-فرزندآوری- سن کم‌تری دارد و دوباره دخترانی با سن بالاتر مجرد باقی می‌مانند و سن ازدواج‌شان بالاتر می‌رود و دوباره پسرانی ترجیح می‌دهند با دخترانی با سن کم‌تر از آن‌ها اردواج کنند و... . کم شدن آرامش روانی در بین افراد جامعه خصوصا دختران و پسرانی که سن آن‌ها در حال افزایش است یا خانواده‌های آن‌ها، از دیگر نتایج مسئله مذکور است.
اما تا به اینجا دربارۀ دختران و پسرانی صحبت کردم که مسئله فرزندآوری از جانب خودشان دارای اهمیت بوده. در زمان کنونی هستند دختران و پسران زیادی که این مسئله برایشان اهمیت ندارد بدین جهت که یا با فرزندآوری میانۀ خوشی ندارند یا برایشان فرقی ندارد فرزند خودشان را بزرگ کنند یا فرزند دیگری و فرزند‌خوانده داشتن هم برایشان کفایت می‌کند. در خصوص مورد دوم نمی‌خواهم صحبت کنم.

اما مورد اول... بیایید به پشت سر خود نگاهی بیندازیم. چه تعداد از باورها و تصمیم‌های ما دربارۀ امور، از گذشته تا به الان ثابت مانده‌اند؟ ما انسان‌ها به مرور زمان با تغییر شرایط زندگی و شرایط روحی باورها و تصمیم‌هایمان تغییر می‌کنند. از این جهت من خودم تا جای ممکن سعی بر این دارم همیشه احتمال‌هایی را برای آنچه که اکنون نمی‌خواهم لحاظ کنم، چون نمی‌دانم در آینده باورها و تصمیم‌های مرا چه پیش خواهد آمد.  بنابر این باید این احتمال را لحاظ کنم که به عنوان مثال اگر من همین حوالیِ زمانی زندگی مشترکی داشتم، دوست نداشتم فرزندی داشته باشم اما ممکن است روزی نیاز پیدا کنم و دوست داشته باشم باردار شدن، مادر شدن و پدر شدن همسرم  را تجربه کنم. شاید علاقۀ شدید من به همسرم آنگونه در من متبلور شود که بخواهم از او فرزندی داشته باشم و دوباره وجودی از او برایم تکرار شود. شاید مناسبات اخلاقی من در خصوص فرزندآوری تغییر کند. شاید برنامۀ زندگی من تغییر کند و روزی بخواهم زندگی‌ام را جور دیگری جلو ببرم و چیز دیگری از آن بخواهم. اما مسئله بچه‌دار شدن مسئله‌ای است که با گذشت زمان احتمال اتفاق افتادنش برای من کم‌تر و کم‌تر می‌شود و برگشتی ندارم. من اگر بخواهم فقط چنین احتمالی را برای خودم لحاظ کنم، حتی اگر در این دوره از زندگی‌ام علاقه و اصراری به فرزند‌آوری نداشته باشم، تا حدی آرامش روانی‌ام دچار لغزش می‌شود؛ چه رسد به دخترانی که مادری را روزها و روزها آرزو دارند و هر روز با افزایش سن‌شان خود را از این آرزو دورتر می‌بینند و احوالات روحی‌شان دچار تغییرات  ناخوش‌آیندی می‌شود.
اما چه باید کرد؟ چندین سال است که امکانی در ایران برای دختران مجرد فراهم شده است؛ فریز کردن تخمک‌ها. دو پژوهشگاه مربوط به باروری یعنی رویان و ابن سینا(به قول میم پسر سینا :) ) این کار را انجام می‌دهند. البته فقط پژوهشگاه ابن سینا است که این کار را برای دختران مجرد انجام می‌دهد. اگر در این خصوص سرچ کنید مطالب زیادی دربارۀ هزینه، روش‌ها، تعهدات و... این موضوع خواهید یافت. اطلاع‌رسانی و فرهنگ‌سازی در خصوص این موضوع به نظر من بسیار مهم است. حتی افراد تحصیل‌کرده  زیادی در جامعه هستند که از وجود چنین امکانی برای دختران مجرد اطلاع ندارند. بیشتر بدانیم و صحبت کنیم در این خصوص. صخبت از این موضوع و جا انداختن آن نتایج خوبی برای آرامش روانی جامعه و دختران مجردی که سن آن‌ها در حال افزایش است خواهد داشت.

  • فاطمه نظریان

آدم‌های مهربون این شهر4

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۳۰ ب.ظ
خب نمیشه جایی لواشک محلی و آلوچه و این مدل ترشیجات باشد و من بی‌اعتنا از کنارشان گذر کنم. در یکی از ایستگاه‌های مترو بازارچه‌ای از محصولات محلی و سنتی برگزار کرده بودند. جلوی غرفه لواشک‌ها در حال تست بودم و می‌گفتم کدام‌ها را می‌خواهم و کدام‌ها را نه. مسئول غرفۀ کنارِ غرفۀ لواشک‌ها یک دختر بیست و یک، دو ساله بود. چهره‌اش ناز بود و پر از خستگی. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. آنقدر خسته بود که حتی متوجه آراستگی لباس و ظاهرش هم نبود. خسته نشسته بود روی صندلی. غرفه‌دارِ لواشک‌ها در حال کشیدن لواشکم بود که دخترک از جایش بلند شد و شروع کرد به ارائه محصولات غرفه‌اش برایم. بی‌توجهی نکردم. صورتم را سمتش چرخاندم و گوشش دادم. وسط ارائه‌اش دختری که لواشک‌ها را برایم وزن می‌کرد پرسید اگر کمی بیشتر از چیزی که خواستید شود اشکال ندارد؟ از دخترک عذرخواهی کردم و به اشاره گفتم چند لحظه صبر کند. پاسخ دخترِ دیگر را دادم. لواشک‌ها را داد دستم. رو به سمت دخترک کردم. «واقعا ببخشید، اما باید برم و دیرم شده. واقعا ببخشید وسط توضیحاتتون. اشکال نداره برم؟» چهره دخترک ابتدا متعجب شد. سپس یک لبخند بزرگ روی صورتش نشست. با یک لبخند پهن همراه با کمی تعجب گفت: «وای! این چه حرفیه؟ اصلا اشکال نداره!» دیگر اثری از خستگی در چهره‌اش نمی‌دیدم. دیرم شده بود. سریع خداحافظی کردم و راهم را به سمت ایستگاهِ خانه ادامه دادم. همانطور که دور میشدم خنده‌های دخترک و خوشحالیش را از رفتارم با دختر غرفه کناریش می‌شنیدم. کار خاصی نکرده بودم. فقط با دخترکِ خسته محترمانه رفتار کرده بودم. سعی کرده بودم در احترام گذاشتن خساست به خرج ندهم، حتی اگر با یک دخترک بیست و یک، دو سالۀ غرفه‌دار رو‌به‌رو هستم.
وقتی خوشحالی دخترک را دیده بودم، تازه فهمیده بودم خیلی وقت‌ها در احترام گذاشتن نسبت به کسانی که عطر تبلیغ می‌کنند در ایستگاه‌های مترو یا جلوی عطر‌فروشی‌ها، تبلیغات پخش می‌کنند در پیاده‌روها، بازاریاب‌ها،.... خساست به خرج می‌دهیم. کسانی که شاید از نظر ما سطح شغلی پایینی داشته باشند. کسانی که شغلشان منزلت اجتماعی بالایی ندارد و درآمد کمی دارد. دخترک‌ها و پسرک‌هایی که استخدام می‌شوند برای صاحبان مغازه‌ها، غرفه‌ها و شرکت‌هایی با حقوق کم. خود من همیشه حواسم به رفتارهایم با این دسته از افراد نبوده. اما آن شب فهمیدم که فقط کمی احترام چقدر می‌تواند در حال این آدم‌ها تاثیر داشته باشد. سعی می‌کنم از این به بعد بیشتر حواسم به رفتارهایم با این دخترک‌ها و پسرک‌ها باشد. اگر صاحب‌کارهایشان در درآمد و راحتی آن‌ها خساست به خرج می‌دهند، ما در احترام گذاشتن به آن‌ها خسیس نباشیم.
  • فاطمه نظریان

آن دردِ بی‌درمان...

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۳ ب.ظ

بعضی وقت‌ها هم معلوم نیست چه درد بی‌درمانی، چه موجود از‌خدا‌بی‌خبری به سراغت می‌آید که با خودت می‌اندازدت سر لج. سحرخیزی را میگذاری کنار و تا میتوانی خودت را تا نزدیک‌های ظهر به‌اکراه می‌خوابانی. با اینکه می‌دانی از آن دسته آدم‌هایی هستی که اگر روزت را دیر شروع کنی اصلا روزی نخواهی داشت. مدت مدیدی است ورزش صبح‌گاهیت ترک نشده و تاثیرات خوبش را بر تمرکز، شادابی، ساختمان استخوانی، دستگاه تنفسی و گوارشیت دیده‌ای. اما یک روز صبح مثل امروز با خودت لج میکنی و ورزش نمیکنی؛ به خاطر همان دردی که نمی‌دانی از کجا بر روح و روانت نازل شده. یا اینکه یک شب مثل دیشب با خودت لج میکنی و مسواک نمی‌زنی. یک روز مثل امروز با خودت لج میکنی و تصمیم می‌گیری حداقل هشت لیوان آب نخوری. وقتت را به بطالت بگذرانی. غذا خوب نخوری. دست به هیچ کاری نزنی. آنقدر دست به کاری نزنی که دیگر نتوانی کاری کنی. خلاصه، تا میتوانی با خودت بد می‌شوی.
نمیدانم چه موجودی است که هر از گاهی خودش را به وجودت گره می‌زند و تبدیلت میکند به یک آدم خیر‌نخواه نسبت به خودت. یک آدم لج‌باز با خودت. آدمی که یک روز، دو روز گند می‌زند به خودش و زندگیش، بعد دوباره یادش می‌افتد باید خودش را دوست بدارد. حواسش به خودش باشد. نباید با خودش لج کند. باید ورزشش را ادامه بدهد. غذا خوب بخورد. آب زیاد بخورد. کتاب بخواند. کارهای عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. باید زود خوب شود. باید آن موجود عجیب و غریب، آن درد از ناکجا‌آباد(شاید هم ناکجاناآباد) نازل‌شده که وصله ناجور است را با هر بدبختی‌ای از خودش دور کند.

 

 

  • فاطمه نظریان

خبر داری که شهری روی لبخند تو شاعر می‌شود؟*

يكشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

دیروز غروب تو را کم داشتم. در کوچه پس‌کوچه‌های آرامِ قدیمیِ تهران. زیر یاس‌های دیوارهای ترک‌برداشته. رو‌به‌روی خانه‎های قدیمیِ بِنام.



*فاضل نظری

  • فاطمه نظریان

میان این همه غوغا، میان صحن و سرایت*

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ب.ظ
این رواق و اون رواق. این صحن و اون صحن. این چلچراغ، اون چلچراغ. از این فرش به اون فرش. از این حیاط به اون حیاط. پر زدن‌ کبوتر‌ها. دویدن بچه‌ها. قربون صدقه رفتن خادم‌ها. و چهره‌های آشنایی که لحظه به لحظه در چهره زوار برایت ظهور می‌یابند. حتما امام رئوف هوای‌شان را خیلی دارد که چهره‌ و یادشان را راهی چشم و دل‌ می‌کند بدون آنکه سلام‌رسانی کرده باشند و بدانند مهمان کجایی.

*حمید رضا برقعی
  • فاطمه نظریان

دل‌های سیل‌زده

يكشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ق.ظ

در شهر‌هایی سیل آمده و خانه خراب‌ شده‌ایم.

صبح مامان با چشمانی پر از اشک از تصویر پسر‌بچۀ دوچرخه‌سوار در سیل گفت. فقط خدا خدا می‌کردم برنامه‌های خبری دیگر این تصویر را پخش نکنند. شب که برگشتم خانه، دوباره این تصویر را در خبرها روی صفحۀ تلویزیون دیدم. عزیز خانۀ ما بود. تصویر را می‌دید و اشک می‌ریخت. صدا و سیما حواسش به دل مادران هست؟ حواسش به دل مادر آن پسر‌بچه هست؟ چند بار دیگر قرار است  این تصویر را نشان دهد و برنامه‎های خبری‌اش را پر کند و دل مادر آن پسر‌بچه، عزیزانش و مادران دیگر را آتش بزند؟

  • فاطمه نظریان

خندونه!

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ

یکشنبه، هفتمی‌ها در همۀ کلاس‌ها فقط شیطنت کردند و شیطنت. همۀ بحث‌ها را تقریبا سوزاندند. سر یکی از کلاس‌ها واقعا ناراحت شده بودم. موضوع بسیار مهم بود و بچه‌ها به بحث دل نمی‌دادند و بازیگوشی می‌کردند. اخم کردم و شروع کردم غر‌غر کردن. وسط غرغر‌هایم صبا از جایش بلند شد و آمد رو‌به‌رویم. «خانوم چشماتونو ببندید، دستتونو بیارید جلو». وسط دلخوریِ من واقعا همچین حرکتی جایش بود؟ بیشتر ناراحت شدم.

«صبا، برو بشین!»

«خانوم، خب یک دقیقه چشماتونو ببیندید و دستاتونو بیارید جلو» قبل از شروع کلاس شیطنت کرده بود و فکر می‌کردم الان هم حتما در راستای همان سر‎به‌سر گذاشتن‌هایش، سوسک پلاستیکی‌ای، واقعی‌ای چیزی می‌خواهد بگذارد کف دستم.

قبل از کلاس خودش را لوس کرد که من و وانیا با شما با آسانسور بیاییم و با پله‌ نرویم طبقه بالاتر. قبول کردم. خوشحال شد. در آسانسور دستش را گرفت رو‌به‌رویم که: «خانوم، بزنید قدش». خب فکر می‌کردم به خاطر خوشحال بودنش است و دستم را آوردم بالا. «بزن!». نزد. «شما بزنید». آمدم مثلا بزنم قدش که جا‌خالی داد و غش غش زد زیر خنده. من هم خندیدم. وانیا هم خندید. فقط گفتم: «واقعا که!»

فکر می‌کردم باز هم در همان راستا می‌خواهد اذیت کند. آنقدر اصرار کرد که بالاخره خواسته‌اش را پذیرفتم. چشمم را بستم. دستم را آوردم جلو. خودم را برای مواجهه با یک چیز ترسناک، چندش‌آور، وحشتناک،... آماده می‌کردم. سعی می‌کردم در هر شرایطی عکس‌العملم خیلی عادی باشد. بالاخره چیزی که در دستانش بود را در دستانم ریخت. سفت بود و خشک. چند تا بود. کوچک بود. انگار کمی خیالم آسوده شده بود و آنقدرها هم اوضاع به نظر بد نمی آمد؛ شاید به خاطر سفتی و خشکی آن چیزها. چشمانم را باز کردم. یک مشت پسته در دستانم قرار داده بود. خودش هم با چهرۀ خندان رو‌به‌رویم ایستاده بود. جا خورده بودم. با لحن شیرینی گفت: «خانوم، خندونه! پستۀ خندونه! بخندید!» خنده‌ام گرفته بود. دلم می‌خواست سفت بغلش کنم. «از دست تو! ممنونم. برو بشین!» حالم خوب شده بود. دیگر غر‌غر نمی‌کردم. خب جلسه آخر بود به قول بچه‌ها. من نباید موضوع مهم و حساس برای آن جلسه آماده می‌کردم. دیگر سخت نگرفتم.

شما هم وقت‌هایی که دلخورید؛ وقت‌هایی که دارید غر‌غر می‌کنید، یاد پسته‌ها بیفتید. خندونن. :)


پی نوشت: یکشنبه در هر کلاسی، وقت خداحافظی برای دخترها آرزو میکردم که همیشۀ همیشه مثل آن روز پر از انرژی باشند و شاد. شادی های خوب و زیاد...

  • فاطمه نظریان

نوبت عاشقی ست یک چندی*

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ

خیلی وقت بود کلاس آواز تهِ دلم را قلقلک می‌داد. اما هیچ‌ وقت به خودم اجازه نمی‌دادم درست و حسابی به‌ش فکر کنم. به خاطر محذوریت‌های خانوادگی. با معلم آواز مدرسه دوست شدم. بعد از یک سال. او سر صحبت را باز کرده بود و بعد من کمی از کارش پرسیده بودم. گفته بود  آواز می‌خواند. کنسرت اجرا می‌کند. اپرا. دیگر نتوانسته بودم شوقِ به آواز خواندن را همان  تهِ تهِ دلم پنهان نگه دارم. ذوق و شوقم را پاشیدم به ادراکش. جدی‌ام گرفت. تشویقم کرد. استاد و آموزشگاه معرفی کرد. استادی به‌نام. خندیدم. «من و فلان استاد؟! او خیلی بزرگ است. بعدش هم اصلا صدای من معلوم نیست کشش آواز داشته باشد یا نه؟! صدایم خیلی ضعیف است.» جدی بود. گفته بود: «اتفاقا یک سری از اساتید به‌نام ترجیح می‌دهند با یک مبتدیِ هیچ‌نیاموخته کار کنند تا یک شاگرد غلط‌آموخته که کلی زمان لازم است برای پاک کردن غلط‌های آوازیَش. کار با یک مبتدی راحت‌تر است. بعدش هم اینکه صدا را تربیت می‌کنند. نمی‌شود اصلا اینطور گفت.»

با کلی ذوق ماجرا را برای «او» تعریف کرده بودم. نگاه عاقل‌اندر سفیهی کرده بود و گفته بود: «تهِ فلسفه خواندن این است؟ خوانندگی؟ خوب است! دخترهای فلسفه‌خوانده بروند خوانندگی و پسرهایش هم مسافر‌کشی. هان؟» خندیده بودم و گفته بودم: «بعد هم یک خوانندۀ فلسفه‌خوانده به رسم روزگار با یک رانندۀ فلسفه‌خوانده ازدواج کند. زن کنسرت بگذارد و مرد مسافر‌کشی کند. مرد بعد از کنسرتِ زن با همان ماشین مسافر‌کشی برود دنبال زن. بیایند خانه. مرد دخلش را بریزد روی زمین و با زن شروع کنند به شمردن پول‌ها. همانطور هم که پول‌ها را می‌شمارند زن برای مرد بخواند. مرد هم با کش پول‌ها را دسته کند و بشمارد و حظ ببرد از صدای زن و دوباره بشمارد و...» که گفت: «تازگی‌ها فیلمی با این صحنه‌ها ندیدی؟ کش و پول دسته کردن و...» گفتم: «آره! راستی «نوبت عاشقی» مخبلباف را هم تازه خوانده‌ام.» که گفت: «خب بهتر است دیگر ادامه ندهی.»

فردایش به دوست هم گفتم که قصد سفر به دیار آواز‌خوان‌ها را کرده‌ام. ذوق کرده بود. زیاد. بغلم کرده بود و تکرار‌کنان می‌گفت: «آفرین چه کار خوبی می‌کنی. اتفاقا همیشه می‌خواستم بهت بگم صدات طنین خاصی داره. دوست نداری کار رادیو یا دوبله کنی؟ اما به آواز فکرم نرسیده بود. خیلی خوبه.» با تعجب نگاهش کرده بودم و گفته بودم: «یعنی واقعا تهِ فلسفه‌خوانی خوانندگی است؟ یعنی واقعا «او» راست می‌گفت؟» اما دوست هیجان‌زده‌تر از آن بود که به جمله‌هایم دل بدهد. آرام که شد داستان خوانندۀ فلسفه‌خوانده و رانندۀ فلسفه‌خوانده و «دوران عاشقی» مخلباف را برایش گفتم. دوست هم گفته بود بهتر است ادامه ندهم. ادامه ندادم.

دوباره معلمِ آواز را دیده بودم. یک استاد خوب دیگر هم برایم پیدا کرده بود. گفته بود بهتر است استادم خانم باشد. نمی‌گفت هم مثلا من می‌رفتم با مرد جماعت کلاس آواز بگیرم؟! در دلم گفتم خوانندۀ فلسفه‌خوانده فقط برای رانندۀ فلسفه‌خوانده می‌خواند. رانندۀ فلسفه‌خوانده هم تنها مردِ زندگیِ زن است. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که  جمله‌های در دل را برای معلم آواز مدرسه عیان کنم یا نکنم؟! که تردید به یقین بدل شد و پاسخ آمد که «ولش کن! با «او» و دوست می‌شود از کشِ پول و دخل روی زمین و فیلم نامۀ مخلباف گفت اما با معلمِ آواز مدرسه که دیگر نمی‌شود!» گفته بود: «آواز خیلی احساسی است. بهتر است با کسی کار کنی که از نظر احساسی راحت بتوانی بهش نزدیک بشوی و خوب درکت کند. خب با یک خانم راحت‌تر میشه نزدیک بود. یا یک خانم صدای تو را بهتر می‌شناسد برای آموزش چون خودش هم خانم است.» از تجربۀ استادهای آواز زن و مردش گفته بوده و نتیجه گرفته بود استاد خانم خیلی بهتر است. و خب اگر این همه صغری و کبری هم نمی‌چید، خوانندۀ فلسفه‌خوانده فقط برای رانندۀ فلسفه‌خوانده می‌خواند و رانندۀ فلسفه‌خوانده تنها مردِ زندگیِ زن بود.


پی نوشت: و باز هم فیلِ من هوای سفر به جاهایی را کرد. می‌دانم قدم بر نداشته، دوباره می‌نشیند بر جایش.


*مصرعی از سعدی. اینجا.


#راست و خیال(ما از اون فلسفه‌خوانده هاش هستیم که اینجا، خیال را داخل در واقع نمی بینند.)

  • فاطمه نظریان