با «ه» از دانشگاه زده بودیم بیرون و وارد ایستگاهِ بی آر تی شده بودیم. پیرزنی با لباسی محلی که با چادری مشکی و طرح دار، کم و بیش لباسش را پوشانده بود به سمتمان آمد و دو برگه ی کوچکی که دستش بود را نشانمان داد. آدرسی را جویا شد و نمی دانستیم از کدام آدرس آمده و به کدام شان می خواهد برود. یکی آدرس بیمارستانی در ونک بود و دیگری آدرسی حوالی دانشگاه. با سوال و جواب هایی فهمیدیم از ونک آمده و می خواهد به آدرسِ دیگر برود اما گم شده است و بلد نیست. من و «ه» خیابان را نشانش دادیم و با کمی مکث به چشم های هم نگاه کردیم، چشم هایی که هر دو پر از تردید بود، تردید از عدم موافقت دیگری برای همراهیِ پیرزن. اما هر دو باهم سرتکان داده بودیم و بهم فهمانده بودیم پیرزن را باید همراهی کنیم. «صبر کنید ما می رسانیمتان».
بابا صبح رسونده بودم مدرسه. از ماشین پیاده شده بودم و رفته بودم داخل. پسرها صف بسته بودن و صبحگاهشون بود. کلاس مدرسم تمام شده بود و زده بودم بیرون. از پل عابر رد شده بودم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم. «پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟!». اتوبوس آمده بود و سوار شده بودم و همچنان با خودم فکر می کردم پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟! بالاخره تصمیم گرفتم؛ «من خیابانِ به سمت نواب را دوست ندارم»، پس کارگر را برای پیاده شدن انتخاب کردم.
امیرآباد را به سمت پایین روانه شده بودم. هوا خیلی خوب بود، خیلی خوب. مثل روز قبل گرم نبود و لطافت خاصی داشت، طوری که دوست داشتی تمام ریه هایت را از آن هوای خوب پر کنی برای روزهای مبادا. از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد شده بودم و مجله های رنگارنگ کودک و نوجوانش از جلوی چشمم عبور کرده بودن.
زنگ اول:
من: بچه ها به نظرتون چی میشه که ما شک می کنیم؟
رها: وقتی کسی دروغ میگه بهش شک میکنیم.
من: خود دروغ گفتنِ تنها باعث شک میشه؟ میشه یک مثال بزنید؟
بچه ها یک مثال برام زدند(الان هرچی فکر می کنم مثالشان اصلا یادم نمی آید).
من: خب، ببینید یعنی شما اینجا اومدید دروغ اون آدم رو با یک چیزهای دیگه که ازش میدونید کنار هم قرار دادید و بعد بهش شک کردید. درسته؟ یعنی یک سری شواهد دیگه داشتید از اون آدم که دروغش با اون شواهد نمیخونده و همین باعث شده که شما بهش شک کنید، درسته؟
به نام او...
خب دیگه نمیشد ننوشت. با اینکه خیلی سعی کردم با وبلاگ قدیمی ام در بلاگفا بسازم و مشکلات را تحمل کنم، اما او خانه و زندگی را ول کرد و رفت. ول کرد و رفت و به رابطه پایبند نماند وخیانت کرد. خیانت که شاخ و دم نداره، همینه دیگه! همین کاریه که بلاگفا با من کرد. از آنجایی هم که پایبندی من مشروط به پایبندی او بود و حتی پایبندی من جور دیگری نمی توانست معنا داشته باشد؛ وفاداری من هم به او منتفی شد و نتیجه اینجایی شد که می بینید. هستم با بلاگ تا ببینیم بلاگفا چه تصمیمی می گیرد...