کاکتوس

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

در دنیای تو ساعت چند است؟

دوشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ب.ظ
«در دنیای تو ساعت چند است؟»، فیلمی که میتواند حضورتان را در فضا نازک و لطیف کند؛ فیلمی که میتواند فراق را هم برایتان خواستنی و شما را پر از حس های دوست داشتنی و قشنگ کند...
  • فاطمه نظریان

بَق بَقو

شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ
از دیروز تا حالا دو تا یاکریم میان توی تراس و میرن. صدای بَق بَقو شونو دوست دارم؛ خیلی وقت بود صدای بَق بَقو این طرف ها نیمده بود...

  • فاطمه نظریان

با خودمان چه کردیم؟!

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

با «ه» از دانشگاه زده بودیم بیرون و وارد ایستگاهِ بی آر تی شده بودیم. پیرزنی با لباسی محلی که با چادری مشکی و طرح دار، کم و بیش لباسش را پوشانده بود به سمتمان آمد و دو برگه ی کوچکی که دستش بود را نشانمان داد. آدرسی را جویا شد و نمی دانستیم از کدام آدرس آمده و به کدام شان می خواهد برود. یکی آدرس بیمارستانی در ونک بود و دیگری آدرسی حوالی دانشگاه. با سوال و جواب هایی فهمیدیم از ونک آمده و می خواهد به آدرسِ دیگر برود اما گم شده است و بلد نیست. من و «ه» خیابان را نشانش دادیم و با کمی مکث به چشم های هم نگاه کردیم، چشم هایی که هر دو پر از تردید بود، تردید از عدم موافقت دیگری برای همراهیِ پیرزن. اما هر دو باهم سرتکان داده بودیم و بهم فهمانده بودیم پیرزن را باید همراهی کنیم. «صبر کنید ما می رسانیمتان».

  • فاطمه نظریان

دیوی با دوسر، پدر و مادر

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ
شاید امروز دوست نداشتنی ترین روز کاری ام بود. تقریبا جلسه آخری بود که با بچه هایم کلاس داشتم(هفته بعد کلاس ها تق و لق است و برنامه مدرسه هنوز مشخص نیست) و این مساله که بعضی هایشان مثل پانیذ را دیگر هیچوقت نمی بینم چون از این مدرسه خواهند رفت برایم ناراحت کننده بود و امروزم را روز دلگیری کرده بود. اما خب زنگ آخرم دلگیری امروزم را افزون کرد و شاید نباید برای آخرین دیدارها چنان وضعیتی پیش می آمد.

در اینجا گفته بودم با کلاس زنگ سومم به مشکل برخوردم و امروز به هیچ وجه حاضر نبودم وارد آن کلاس بشوم مگر اینکه آن سه دانش آموز خاطی در کلاسم حضور نداشته باشند. با عذرخواهی بسیار بچه ها و به اصرار کادر مدرسه بعد از نیم ساعت رفتم سر کلاس. همه شان مودب و ساکت شده بودند. فکر هایشان درباره کارهایی که با من کرده بودند را بیان می کردند و پشیمان بودند. سه جلسه اول سال مربی شان یکی از دوستانم بود که به خاطر مسائلی کلاس من در مقطع راهنمایی با کلاس دوستم در مقطع ابتدایی جا بجا شد و من بعد از سه جلسه مربی این کلاس شدم. دلیل بچه ها برای اذیت کردن های من این بود که چون مربی اولشان رفته بود، من را اذیت می کردند تا من بروم و معلم اولشان برگردد.

خب تقریبا جلسه آخر بود و دوست نداشتم دوباره بحث راه بیندازم برای همین شروع کردم حرف های خودم را زدن. شروع کردم نظرات خودم را گفتن و آن ها هم سراپا گوش شدن.
  • فاطمه نظریان

کار، زندگی، درس*

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بابا صبح رسونده بودم مدرسه. از ماشین پیاده شده بودم و رفته بودم داخل. پسرها صف بسته بودن و صبحگاهشون بود. کلاس مدرسم تمام شده بود و زده بودم بیرون. از پل عابر رد شده بودم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم. «پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟!». اتوبوس آمده بود و سوار شده بودم و همچنان با خودم فکر می کردم پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟! بالاخره تصمیم گرفتم؛ «من خیابانِ به سمت نواب را دوست ندارم»، پس کارگر را برای پیاده شدن انتخاب کردم.

 

امیرآباد را به سمت پایین روانه شده بودم. هوا خیلی خوب بود، خیلی خوب. مثل روز قبل گرم نبود و لطافت خاصی داشت، طوری که دوست داشتی تمام ریه هایت را از آن هوای خوب پر کنی برای روزهای مبادا. از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد شده بودم و مجله های رنگارنگ کودک و نوجوانش از جلوی چشمم عبور کرده بودن.

  • فاطمه نظریان

زنگ اول و دوم و سوم

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

زنگ اول:

من: بچه ها به نظرتون چی میشه که ما شک می کنیم؟

رها: وقتی کسی دروغ میگه بهش شک میکنیم.

من: خود دروغ گفتنِ تنها باعث شک میشه؟ میشه یک مثال بزنید؟

بچه ها یک مثال برام زدند(الان هرچی فکر می کنم مثالشان اصلا یادم نمی آید).

من: خب، ببینید یعنی شما اینجا اومدید دروغ اون آدم رو با یک چیزهای دیگه که ازش میدونید کنار هم قرار دادید و بعد بهش شک کردید. درسته؟ یعنی یک سری شواهد دیگه داشتید از اون آدم که دروغش با اون شواهد نمیخونده و همین باعث شده که شما بهش شک کنید، درسته؟

 

  • فاطمه نظریان

خیانت

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ

به نام او...

خب دیگه نمیشد ننوشت. با اینکه خیلی سعی کردم با وبلاگ قدیمی ام در بلاگفا بسازم و مشکلات را تحمل کنم، اما او خانه و زندگی را ول کرد و رفت. ول کرد و رفت و به رابطه پایبند نماند وخیانت کرد. خیانت که شاخ و دم نداره، همینه دیگه! همین کاریه که بلاگفا با من کرد. از آنجایی هم که پایبندی من مشروط به پایبندی او بود و حتی پایبندی من جور دیگری نمی توانست معنا داشته باشد؛ وفاداری من هم به او منتفی شد و نتیجه اینجایی شد که می بینید. هستم با بلاگ تا ببینیم بلاگفا چه تصمیمی می گیرد...

  • فاطمه نظریان