محمدصادق آمده داخل اتاق. «آله، نجاشی» میگردم و یک برگه آچهارِ یک ور خراب بهش میدهم که نقاشی بکشد. «بیا خاله جون اینم ورق، نقاشی بکش!»
«بَبَگ؟»
«آره، ورق. بذار خودکارم بهت بدم» یک خودکار آبی هم بهش میدهم اما خودکار رنگی هایم را می خواهد. یکی از خودکارهای صورتی ام را هم بهش میدهم. «بیا! اینم یک خودکار دیگه»
«خُتار؟»
«آره، خودکار». حتی نمیتواند خوب خودکار در دستش بگیرد. حتی هنوز چپ دست و راست دست بودنش معلوم نیست؛ بعضی وقت ها با دست راست خط خطی می کند و بعضی وقت ها با دست چپ. شروع میکند خط خطی کردن ورقی که بهش دادم. «آله، بابا!»
«وااااای! چه قشنگ کشیدی. مامانش، بابایی رو کشیده!» دوباره شروع میکند خط خطی کردن. «آله! مامان»
«وااااای! مامانم چه خوشگل کشیدی! خاله رو هم میکشی؟»
«نه!»
«می خوای نقاشیتو بچسبونیم به یخچال؟»
«هوم!» میدود به سمت آشپزخانه. دوباره برمیگردد دنبال من. «آله! یَخلال. نجاشی.»
«باشه خاله جون، بذار چسب بیارم»
«چسپ؟»
«آره، چسب» با چسب و نقاشیش به آشپزخانه میرویم. همون پایینِ یخچال که قدِ خودش میرسد میخواهد نقاشیش را بچسبانیم. خودش می خواهد چسب را ببرد، اما بلد نیست و چسب را از جاچسبی برمیدارد و تا میتواند با دو دستش چسب را می کشد تا نصفش کند و چسب را حسابی خراب می کند. «بده خاله، بهت بگم چجوریه. بده! بذار خاله میکنه، میده تو بزنی. باشه؟» چسب را به من برمی گرداند و یک تیکه می کنم و بهش می دهم. هنوز بلد نیست از چسب استفاده کند. قسمت چسبیِ چسب را به سمت خودش گرفته و سعی می کند آن را به نقاشیش بزند، اما نمیشود. کلافه شده. چسب را برایش برعکس میکنم روی دستش. «حالا بزن!» یک چسب وسط نقاشی، یک چسب گوشه نقاشی اما به یخچال نرسیده، ... بالاخره بعد از کلی وقت چهار طرف نقاشی اش روی یخچال چسبانده می شود.
و حالا هر نقاشی ای که می کشد باید با چسب و جاچسبی دنبالش راه بیفتیم تا نقاشی را جایی از خانه که می خواهد بچسبانیم...
داشتم آماده میشدم برای رفتن به دندانپزشکی که محمدصادق هم متوجهِ بیرون رفتنم شد. رفت لباس هاشو آورد که عوض کنه و با من بیاد. اما نمیشد ببرمش. بعد از اینکه فهمید قرار نیست با من بیاد شروع کرد گریه کردن. بهم چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. «خاله جون میخوام برم دکتر، دندونمو آمپول بزنم. نمیشه که تو بیایی» اما خب گریش بند نمیومد. «خاله زود میاد. برات بستنی هم می خره. باشه؟» اما آروم نمیشد و بغل مامانمم نمی رفت و سفت من را گرفته بود. بالاخره مامانم یک جوری آرومش کرد و از خونه زدم بیرون.
دیروز غروب دلم هوای کتابخونه مرکزی دانشگاه را کرده بود. ساعت پنج بعد از ظهر به بعد کتابخونه و فضای سبز رو به روش و کلا دانشگاه حال و هوای دیگه ای میشه. یک سایه ی خاصی کل دانشگاه را میگیره که سکوت را بیشتر نمایان میکنه. اینموقع هاست که خوش خوشان میری برای خودت ازکافی شاپ یک نوشیدنی گرم میگیری و میایی روی یکی از نیمکت های رو به روی کتابخونه تنها میشینی و همینطور که نوشیدنیت آروم آروم خنک میشه، تو هم آروم آروم به کلی چیز که فقط اقتضای اون خلوتی و سکوت و سایه است فکر میکنی. و تنها رویِ نیمکتِ یک فضای سبزِ آروم نشستن هم حس و حال خاص خودش را داره، خاص به اندازه ی حس و حال یک نیمکت برای دو نفرِ خاص.
بعد از خوردن نوشیدنیت میری بالا؛ پشت میزت کنار پنجره میشینی و از فضای آروم و خلوت کتابخونه که جز تو و دو، سه نفر دیگه بیشتر توش نیستن لذت میبری و چند دقیقه به درخت های سبزِ سبزِ رو به روت در اون سکوتِ مسحور کننده خیره میشی و دوباره بر می گردی به کار...
کتابخونه مرکزی و فضای سبز رو به روش ساعت پنج بعد ازظهر به بعد یک دنیای دیگه میشه...