کاکتوس

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

خورد، خوابید

شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ
-خاله، مگه نمی خوای امروز ببرمت پارک؟
+هوم!
-خب برو بخواب که ببرمت دیگه.
+خوابید.
-کی خوابیدی؟ تو که بیداری!
+شب.
فقط داشتم نگاش میکردم که من دیگه حرفی ندارم.

پی نوشت: خوابیدن هم برای بچه مون مثل خوردن شده. اگر یک بار در روز یک چیزی رو بخوره حتی اون چیز کم باشه دیگه نمیخوره چون «خورد». خوابیدن هم مثل خوردن یک باری شده...

  • فاطمه نظریان

چسپ و نَجاشی

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ب.ظ

محمدصادق آمده داخل اتاق. «آله، نجاشی» میگردم و یک برگه آچهارِ یک ور خراب بهش میدهم که نقاشی بکشد. «بیا خاله جون اینم ورق، نقاشی بکش!»

«بَبَگ؟»

«آره، ورق. بذار خودکارم بهت بدم» یک خودکار آبی هم بهش میدهم اما خودکار رنگی هایم را می خواهد. یکی از خودکارهای صورتی ام  را هم بهش میدهم. «بیا! اینم یک خودکار دیگه»

«خُتار؟»

«آره، خودکار». حتی نمیتواند خوب خودکار در دستش بگیرد. حتی هنوز چپ دست و راست دست بودنش معلوم نیست؛ بعضی وقت ها با دست راست خط خطی می کند و بعضی وقت ها با دست چپ. شروع میکند خط خطی کردن ورقی که بهش دادم. «آله، بابا!»

«وااااای! چه قشنگ کشیدی. مامانش، بابایی رو کشیده!» دوباره شروع میکند خط خطی کردن. «آله! مامان»

«وااااای! مامانم چه خوشگل کشیدی! خاله رو هم میکشی؟»

«نه!»

«می خوای نقاشیتو بچسبونیم به یخچال؟»

«هوم!» میدود به سمت آشپزخانه. دوباره برمیگردد دنبال من. «آله! یَخلال. نجاشی.»

«باشه خاله جون، بذار چسب بیارم» 

«چسپ؟»

«آره، چسب» با چسب و نقاشیش به آشپزخانه میرویم. همون پایینِ یخچال که قدِ خودش میرسد میخواهد نقاشیش را بچسبانیم. خودش می خواهد چسب را ببرد، اما بلد نیست و چسب را از جاچسبی برمیدارد و تا میتواند با دو دستش چسب را می کشد تا نصفش کند و چسب را حسابی خراب می کند. «بده خاله، بهت بگم چجوریه. بده! بذار خاله میکنه، میده تو بزنی. باشه؟» چسب را به من برمی گرداند و یک تیکه می کنم و بهش می دهم. هنوز بلد نیست از چسب استفاده کند. قسمت چسبیِ چسب را به سمت خودش گرفته و سعی می کند آن را به نقاشیش بزند، اما نمیشود. کلافه شده. چسب را برایش برعکس میکنم روی دستش. «حالا بزن!» یک چسب وسط نقاشی، یک چسب گوشه نقاشی اما به یخچال نرسیده، ... بالاخره بعد از کلی وقت چهار طرف نقاشی اش روی یخچال چسبانده می شود.

و حالا هر نقاشی ای که می کشد باید با چسب و جاچسبی دنبالش راه بیفتیم تا نقاشی را جایی از خانه که می خواهد بچسبانیم...

  • فاطمه نظریان

دُتُر

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ

داشتم آماده میشدم برای رفتن به دندانپزشکی که محمدصادق هم متوجهِ بیرون رفتنم شد. رفت لباس هاشو  آورد که عوض کنه و با من بیاد. اما نمیشد ببرمش. بعد از اینکه فهمید قرار نیست با من بیاد شروع کرد گریه کردن. بهم چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. «خاله جون میخوام برم دکتر، دندونمو آمپول بزنم. نمیشه که تو بیایی» اما خب گریش بند نمیومد. «خاله زود میاد. برات بستنی هم می خره. باشه؟» اما آروم نمیشد و بغل مامانمم نمی رفت و سفت من را گرفته بود. بالاخره مامانم یک جوری آرومش کرد و از خونه زدم بیرون.

وقتی برگشتم و در رو باز کردم، رو به روی درب ورودی روی اسبش نشسته بود. «سلللللللللللام»(لام های سلامش را غلیظ میگه و لحن سلام دادنش خیلی دلنشینه).
«سلااااااااام عزیییززززززم»
«آله، دُتُر؟»
«آره، عزیزم رفتم دکتر» بعد دستشو به سمت لپش آورد. «دندو، آپو؟»
«آره، آمپولم زدم. دردم می کنه». از اسبش پیاده شد؛ دستاشو باز کرد و من را که روی پام نیم خیز رو به روش نشسته بودم، بغل کرد. بعدشم جایی از صورتم را که بهش نشون داده بودم درد میکنه بوس کرد. 
خیلی خوب بود. یک بچه ی کوچولوی کوچولو از اسبی که خیلی دوستش داره به خاطر تو میاد پایین و بغلت میکنه و یک بوس ناز روی صورتت میذاره...
  • فاطمه نظریان

آقائه

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ
دارم صوت کلاسی را گوش می دهم که محمدصادقِ دو ساله وارد اتاق می شود. می خواهد هندزفری را در گوشش بگذارم. هندزفری را در گوشش میگذارم و با تعجب میگه«آقائه!» و بعد لبش را گاز میگیره. تا به حال یک مکالمه ی خیلی عادی را از هندزفری گوش نداده و برایش عجیب است. «آقائه کوش؟ کجاست؟» دور و برش را نگاه می کنه؛ به هندزفری نگاه میکنه؛ نمیدونه چی بگه. سوالم را با لحن دیگری تغییر می دهم. «صدای آقائه از کجا میاد؟» هندزفری را نشون میده که از اینجا. «خودِ آقائه پس کوش؟» دوباره متعجب به اطراف و هندزفری نگاه میکنه. هندزفری را نشونش میدم. «آقائه این تو هست؟» نمیدونه چی بگه و هنوز همه چیز برایش عجیبه. فکر کنم برای اینکه از دست من خلاص بشه بعد از چند ثانیه سرش رو تکون میده، «هوم!»
«آقائه این تو جا میشه؟ آقائه مگه گنده نیست؟» دوباره مات و مبهوت میشه. بعد از چند ثانیه که سیم هندزفری را تا لپ تاپ دنبال کرده و انگار که جواب را پیدا کرده باشه، لپ تاپ را نشان میدهد که یعنی آقائه این تو هست. اما تا نگاهش به صفحه ی لپ تاپ میفته و تصویر آقایی نمیبینه دوباره مات و مبهوت میشه. «پس کوش؟ اینجا که آقا نیست» دوباره متعجب به اطراف و هندزفری و لپ تاپ نگاه میکنه... بعد از چند ثانیه بالکن اتاق را نشان میده و به سمت بالا اشاره میکنه «بالاس» یعنی آقائه طبقه ی بالا هست...

بعدنوشت: برام جالب بود که محمدصادق یا حتی خیلی از بچه های دیگه با تکنولوژی خیلی عجیب و غریب برخورد نمی کنند. یعنی خیلی راحت، بدون اینکه ذهنشان درگیر یک سری مسائل شود در کنار تکنولوژی زندگی می کنند. اما برخورد و عکس العمل مردمان گذشته را در برابر همین تکنولوژی ها مثل سینما، تلفن همراه، اینترنت،... با بچه های امروزی مقایسه کنید، عکس العمل هایی همراه با ترس، حیرت، تعجب،... 
نقش اجتماع و برساختگی در انسان در این مقایسه ها خیلی خوب مشخص می شوند.
  • فاطمه نظریان

حسودی

جمعه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
خیلی بده اینقدر حسود باشی که حتی پیشرفت علم رو هم نخوای؟ یعنی خیلی بدبختیه که به علم حسودی کنی؟
خب فکر کنید، یک نفر شما رو به خاطر خیلی از ویژگی ها و توانایی هاتون دوست داره. بعد تصورش را هم کنید که علم به یک جایی برسه که بتونه فیلمی مثل Her یا EX Machina یا... رو اما با درجه ی بالاتری محقق کنه. خب یعنی اونوقت علم تونسته ورژنی از شما رو، حتی بهتر برای اون کسی که دوستتون داره هدیه کنه. خب نباید حسودی کنید؟! نباید بخوایید علم پیشرفت نکنه؟!

پی نوشت1: در راستای این مطلب و این مطلب.
پی نوشت2: حسادت، بحث های فلسفیِ علم و ذهن و... نظریات له و علیه چیزهای بالا رو واقعا نمی فهمه.
  • فاطمه نظریان

بهترین خواب دنیا

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ب.ظ
شب دیر بخوابی و صبح با مصیبت برای نمازِ صبح بیدار بشی. خواب آلود(با سکونِ دال) خواب آلود نمازت را رو به روی پنجره ی اتاقت بخونی. پنجره ی اتاقت باز باشه و نسیم خنکی بیاد داخل و همینطور که پرده ی سفیدِ توریِ اتاق را تکون میده، یک دستی هم به صورت تو بکشه. بعد همونجا، همونطور که جانمازت بازه و چادر نماز سفیدت با گل های صورتی سرته، رو به روی همون پنجره و پرده ی توری و نسیم خنکی که دست به صورتت میکشه، تو چادر نمازت از خنکی و یخی هوا چمباله بشی و بخوابی. یعنی بهترین و لذت بخش ترین خواب دنیا همین میتونه باشه؛ دور چادر نماز، تو خنکای صبحی که آسمونش کبوده با خواب آلودگیِ زیاد چمباله شدن و خواب رفتن...


پی نوشت1: وقتی این پست را نوشتم، فکر کردم جز دخترها کس دیگری هم میتونه این پست را درک کند؟!
پی نوشت2: یعنی اگر تابستانی وجود نداشت، فکر کنم من افسردگی می گرفتم...
  • فاطمه نظریان

پنج بعد از ظهر، کتابخونه مرکزی

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ

دیروز غروب دلم هوای کتابخونه مرکزی دانشگاه را کرده بود. ساعت پنج بعد از ظهر به بعد کتابخونه و فضای سبز رو به روش و کلا دانشگاه حال و هوای دیگه ای میشه. یک سایه ی خاصی کل دانشگاه را میگیره که سکوت را بیشتر نمایان میکنه. اینموقع هاست که خوش خوشان میری برای خودت ازکافی شاپ یک نوشیدنی گرم میگیری و میایی روی یکی از نیمکت های رو به روی کتابخونه تنها میشینی و همینطور که نوشیدنیت آروم آروم خنک میشه، تو هم آروم آروم به کلی چیز که فقط اقتضای اون خلوتی و سکوت و سایه است فکر میکنی. و تنها رویِ نیمکتِ یک فضای سبزِ آروم نشستن هم حس و حال خاص خودش را داره، خاص به اندازه ی حس و حال یک نیمکت برای دو نفرِ خاص.

بعد از خوردن نوشیدنیت میری بالا؛ پشت میزت کنار پنجره میشینی و از فضای آروم و خلوت کتابخونه که جز تو و دو، سه نفر دیگه بیشتر توش نیستن لذت میبری و چند دقیقه به درخت های سبزِ سبزِ رو به روت در اون سکوتِ مسحور کننده خیره میشی و دوباره بر می گردی به کار... 

کتابخونه مرکزی و فضای سبز رو به روش ساعت پنج بعد ازظهر به بعد یک دنیای دیگه میشه...

  • فاطمه نظریان