کاکتوس

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ذو حدین

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ب.ظ

در مورد مدرسه و کلاس های سال تحصیلی حرف زده بودیم و گفته بود «نظر من مشخصه اما خب گرانبار از اشتیاقات خودم هست». یعنی اگر نظر من را می خواهی، نرو مدرسه و کلاس نگیر. دلایلم را برای مدرسه رفتن گفته بودم و سر یکی از دلایل حرف شده بود؛ «پول می خوام». پرسیده بود «پول می خوای چه کار؟» و شروع کرده بود مسخره کردنم که «گرسنه ای؟» یا «هزینه ی قر و فرت تامین نمیشه؟ » یا ... گفته بودم «برای اینکه چیزایی که دلم میخواد را بخرم». گفته بود «دلت رو کنترل کن! باید خویشتن دار باشی!». خجالت کشیده بودم و بعدش گفته بود «با خرج کردن لذت نبر! با چیزای دیگه سعی کن لذت ببری». و بعد خودش به حرفش خندیده بود...


من هم یادم رفته بود بگم سر کلاس رفتن برای من، یکی از اون کارهای لذت بخشی هست که به جز خرج کردنه.

  • فاطمه نظریان

تفاوت ره از کجا تا به کجا

پنجشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۸ ق.ظ
فکر کنم دیروز بعد از یک سال و نیم برای خرید به یکی از فروشگاه های هایپر می رفتم. چیزی که میدیدم را باور نمی کردم، «اتاق شیر دهی». بله! اتاقی در فروشگاه بود به اسم «اتاق شیردهی» که اصلا هم درب و داغون نبود و اتفاقا اتاق موجهی بود برای یک خانمی که بچه شیر می دهد. خب دیدن همچین چیزی خیلی اتفاق خوشحال کننده ای است... 

پی نوشت: همین چندوقت پیش از تعجبِ یکی از اقوامِ دورِ تازه از فرنگ برگشته در خصوص نبود اتاق شیردهی در مراکز خرید ایران و نبود چیزی به اسم پیش بند شیردهیِ مادر برای شیر دادن به کودکش شنیده بودم. باید بسپارم به گوشش برسانند در ایران هم حفظ حریم خصوصی انسان ها می تواند مهم باشد و اگر خانمی بخواهد حریم خصوصی اش حفظ شود و برای شیر دادن به کودکش راحت باشد به فکرش هستند؛ اما خب مفهوم «حریم خصوصی» خیلی دیر فهم می شود. همینطور باید بسپارم به گوشش نرسانند که ما سال ها است شعارهایی داریم که در آن ها عبارت «اسلامی کردن» پررنگ است.
  • فاطمه نظریان

شرایط او، برای نیاز من

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ب.ظ
می دانستم این مدت مثل خیلی های دیگر که ماهِ رمضان برنامه های خواب و بیداری شان بهم ریخته، برنامه ی خوابش بهم ریخته و خیلی خیلی کم می خوابد. می دانستم کارهایش همه ذهنی بوده/است و برای بهتر کار کردن به خواب نیاز دارد ولی این بهم ریختگی ها باعث شده خواب سراغش نیاید و از این مساله اذیت باشد.
بالاخره بعد از روزها به دلایلی خواب به سراغش آمده بود و خب چنین آدمی نباید این فرصت را از دست بدهد و خواب رفتن را باید لبیک گوید. اما آن کار را نکرده بود. می دانست به حرف زدن نیاز دارم. با همه ی خستگی ها و نیازش به خواب وقتی گفته بودم برود بخوابد، رو به رویم نشسته بود و گفته بود «میرم، اما تو یک کم حرف بزن».
همان عبارت با شرایطی که او داشت؛ برایم کافی بود تا حالم خوب شود، آنقدر خوب که تا ساعت ها از خوشحالی به خواب نروم و فقط همین یک عبارت ساده را با خودم مرور کنم.


بعضی وقت ها برای این که حالمان بهتر شود باید کمی خودمان را جا به جا کنیم. باید از خودمان بیاییم بیرون. از همان بیرون فقط به شرایط و عکس العمل کسی که برای آرام گرفتن بهش نیاز داریم نگاه کنیم و برگردیم به خودمان. عکس العملش را نسبت به شرایطش و نه نسبت به نیازمان دوباره مرور کنیم و عجیب آرام گرفتن مان را نظاره گر شویم. آرام گرفتن مان را نظاره گر شویم و محبتِ بیش از حد و اندازه ی آرام مان را سپاس گوییم.
  • فاطمه نظریان

خشانت شکلاتی

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ق.ظ

همه چیز از پنج روز پیش شروع شد، وقتی سر و کله ی دو تا شکلات در یخچال پیدا شد. هر بار که در یخچال را باز می کردم با خودم می گفتم امروز دیگه بعد از افطار این شکلات ها را میخورم. و حتی اگر آدم روزه باشد، باز کردن در یخچال، همینجوری الکی از تفریحاتِ ناخواسته ی خانگی محسوب می شود. بعد از افطار که میشد یا شکلات ها از یادم میرفتند یا اگر هم یادم بودند میل به خوردنشان نداشتم.

بالاخره دو شب پیش موفق شدم حرکتی متفاوت از چک کردن جای شکلات ها و گوش سپردن به صدای درونم که «بخور! نه! الان دلت نمیخواد؛ نخور!» انجام بدم. شکلات ها را از یخچال برداشتم. روی میز کارم گذاشتمشان تا هم کمی نرم شوند و هم جلوی چشمم باشند تا یادم نرود بخورمشان. یکیشو همون دو شب پیش با کمی نامهربانی خوردم و یکیشم موند.

دیشب که می خواستیم بریم احیا هرچی دنبال شکلات دوم گشتم که با خودم ببرم و بخورمش، پیداش نکردم. وقتی برگشتیم، پیداش شد. زیر یکی از برگه هام بود، اما دیگه میلم به خوردنش نبود.

از ظهر تاحالا این شکلات دومیه همینجوری رو به روم جا خوش کرده بود و هی می خواستم برش دارم، بخورمش که یک دفعه یادم میفتاد روزه ام. بعد از افطارم هرچی نگاش کردم، میل به خوردنش نداشتم. خیلی نگاش کردم. خیلی سعی کردم دوستانه بخورمش اما خب میلم نمیکشید. 

راستش دیگه خسته شدم از بازیِ این دو تا شکلات. همین چند دقیقه پیش زورکی، زورکی و خیلی خشن و نامهربان تر از قبلی خوردمش تا همه چیز تموم بشه...

  • فاطمه نظریان

Philosophical writing

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۲۴ ب.ظ

چند وقت است که کتابPhilosophical writing  نوشته ی  Aloysius Patrick Martinichبا عنوان «مثل فیلسوف نوشتن» ترجمه و از انتشارات هرمس به چاپ رسیده. من کتابِ ترجمه را از یک دوست هدیه گرفتم و قبل از ترجمه هم اساتید توصیه ی خواندنش را کرده بودند. قبلا کم و بیش جاهایی از کتاب را خوانده بودم؛ اما حالا که باید فصل اول پایان نامه را بنویسم و تحویل بدهم، دوباره کتابِ هدیه گرفته شده را از ابتدا شروع کردم به خواندن چون برای به قلم شدن نیاز به خواندنش دارم. نوشته ی زیر قسمت هایی از این کتاب است:

«دید شما]نویسنده[ باید]به خواننده[ احترام آمیز باشد.  اگر برای کسی چیزی می نویسید، باید این را در نظر داشته باشید که او شایسته ی آن است که حقیقت را برایش هرچه روشن تر و فهم پذیرتر کنید. به علاوه، اگر کسی را مخاطب نوشته ی خود قرار می دهید، در واقع قسمتی از وفتش را طلب می کنید. از او می خواهید که وقت صرف کند و سعی کند نوشته ی شما را بفهمد؛ اگر کارتان سرسری و خالی از دقت باشد، وقتش را تلف و با او غیرمنصفانه برخورد کرده اید.»

و بعد از خواندن پاراگرافِ بالا از کتاب داشتم فکر می کردم من برای رسیدن به زمان فراخوان مقاله ای خیلی سریع چکیده ام را نوشتم و فرستادم. و بعد از اعلام نتایج، اساتید چکیده را خوانده بودند و کامنت هایی گذاشته بودند و ایرادهای نوشته ام را بیان کرده بودند و برایم فرستاده بودند. خب راستش خیلی خجالت کشیدم که چُنان چکیده ای را فرستاده بودم، نوشته ای خیلی سریع و بی دفت فقط برای رسیدن به زمان فراخوان. و گویا حالا باید برای وقتی که از اساتید به خاطر چُنان نوشته ی بدی گرفتم عذرخواهی کنم...


پی نوشت: خواندن این کتاب را به دوستان توصیه می کنم. راهنمای بسیار خوبی است برای نوشتن. نکات کتاب نه تنها برای نوشتن یک مقاله ی فلسفی مفید است که به صورت کلی نکات خوبی را هم برای انواعی از نوشتن های دیگر در بر دارد.

  • فاطمه نظریان

چای خوریِ نصفه شبی

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ق.ظ
از مراسم شب بیست و یکم برمی گشتیم و حدود ساعت 2:45 بود که نزدیکی های خونه ی عزیز بودیم.
حوریه: بابا! یک سر بریم خونه ی عزیز؟ خیلی دلم هواشو کرده. بابا تو رو خدا بریم یک سر ببینمش و زود برگردیم.
من: بابا راست میگه. بریم. یک چایی میخوریم و میاییم. الان چایی هم میچسبه. منم دلم هوای عزیز رو کرده.
حوریه: من راضی، فاطمه راضی، مامان راضی، فقط تو موندی ها! اگرم ناراضی باشی چون ما سه نفریم بازم باید بریم.
بابا(رو به مامان): آخه مادرت الان خواب نیست؟
مامان: نه! رفته مسجد.
من: نه! عزیز همیشه همین موقع ها زنگ میزنه برای سحر خونمون.
بابا راه ماشین رو کج کرد و رفتیم خونه ی عزیز. اما چراغ پنجره های رو به کوچه خاموش بودن.
بابا: فکر کنم، خوابه!
مامان: نه! مسجده! هنوز نیمده.
حوریه: خب کلید داری دیگه؟
مامان: نه! نیووردم.
من: بذارید الان زنگ میزنم موبایلش میگم ما دم خونشون هستیم.
زنگ زدم و عزیز گفت الان میرسه و تو راهه. دم در منتظر بودیم که پسردایی ها اومدن. اونا هم از مراسم میومدن. در رو باز کردن و یک کم تو راهرو با اونا حرف زدیم و از دیدن اونا هم خوشحال شدیم. در خونه ی عزیزم برامون باز کردن و رفتن طبقه ی بالا خونه ی خودشون. وقتی رفتیم داخل سریع رفتم سراغ سماور. داغ بود. حوریه و بابا چایی نخواستن. برای مامان آب جوش و برای خودم و عزیز هم چایی ریختم تا بیاد. تا سینیِ چای رو گذاشتم روی میز عزیز هم با دایی کوچیکه و خانومش و پسرشون رسیدن. بعد از سلام و روبوسی و بغلِ سفتِ عزیز، تا عزیز چشمش به چایِ روی میز افتاد کلی خوشحال شد. «تو میدونستی من چایی نخوردم و دلم چقدر چایی میخواد. دستت درد نکنه». برای دایی و بابا و حوریه هم که نظرشون تغییر کرده بود، یک سری چایی ریختم.
همین طور که چایی میخوردیم و حرف میزدیم، انگار که یک دفعه عزیز یاد چیز مهمی افتاده باشه گفت «راستی بچه ها گیلاس دوست دارید، گیلاسم داریم ها. برید بیارید خودتون؛ بخورید»
مامان: دستت درد نکنه! دیگه یواش یواش بریم. سحری دیر میشه.
استکان و نعلبکی ها را شستم و خداحافظی کردیم که بریم. همه رفته بودن و فقط من مونده بودم. دم در به عزیز گفتم «چندتا گیلاس به من میدی؟» عزیز هم یک سبد پر گیلاس برام آورد و به زور کل سبد رو بهم داد. فقط چند تا دونه می خواستم، اما کل سبد گیلاس ها رو بهم داد. منم با یک سبدِ سفیدِ پر از گیلاس تو کوچه ی تاریک رفتم که سوار ماشین بشم...


مامان همیشه از نوروز چندین سال پیش که ماه رمضان با آن مصادف شده بود و خاطره هاش برامون تعریف میکنه. از اینکه افطار تا سحر عید دیدنی می رفتن و کلی سحر ها بهشون خوش می گذشت و سحری خونه ی همدیگه می خوردن. امشب منم یک کم از اون لذت هایی که مامان به عنوان خاطره ازشون یاد میکنه را فکر کنم چشیدم. و این یک نعمته که از جهاتی اقوامی شبیه خودت داشته باشی تا اگر دو نصفه شب دلت هواشونو کرد؛ دلت هوس چایی لب سوزی که طعمش فقط برای خونه ی اوناست رو کرد مثل خودت تازه از مراسم احیا بر گشته باشن و بیدار باشن و بتونی ببینیشون و باهاشون چایی بخوری و چاق سلامتی کنی. و البته برای مهیا شدن چنین چیزی به یک بابای خوب نیاز است... 
و فکر می کنم هرکسی چیزهای کوچیک و بزرگ این مدلیِ زیادی دور و بر خودش داره که حواسش بهشون نیست تا ازشون لذت ببره. چیزایی مثل همین چای خوردن های کوتاهِ دور همی، مثل همین سبدهای پر از گیلاس، مثل همین حضور آدم های همیشگی،... و حتی مهم تر، همون مهربونیِ بزرگی که این چیزای کوچیک و بزرگ رو دور و برش گذاشته...

  • فاطمه نظریان

عجیب، کند، دور، ساده و آرام

دوشنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۲ ق.ظ

فکر کنم حدود چهار سال است که از دوره ی کارشناسیَم می گذرد. چهار سال پیش آخرین کلاس کارشناسی را پنج نفره گذراندیم. پنج نفر درخواست کلاس FPGA دادیم و رییس گروه هم که دید خیلی پایه هستیم گفت با هشت نفر کلاس را برایمان تشکیل می دهد(و چهارسال پیش صحبت از VHDL و FPGA مثل الان راحت نبود). سه نفر دیگر را راضی کردیم و با هشت نفر کلاس ثبت شد اما خب در آخر همان پنج نفر باقی ماندیم. بعد از همان کلاس و مدتی بعدش در جشن فارغ التحصیلی جز یک بار، دیگر ندیدمش و با یکدیگر نیز جز دو، سه بار آن هم برای یک سری مشورت های علمی به صورت تلفنی حرف نزدیم. در شبکه های اجتماعی صحبتی بینمان رد و بدل نمی شود و حتی لایک برای پست های یکدیگر هم از طرف هیچکداممان برای دیگری وجود ندارد، اما تمام این چهار سال روز تولدم  پیام داده و تولدم را تبریک گفته. در حد یک پیامک کوتاه و ساده تولدم را تبریک می گوید و 364 روز دیگر می گذرد و دوباره یک پیامک کوتاه و ساده ی دیگر. 

و این چهار روز-هر سال یک روز- عجیب این چهارسال را سرپا نگه داشته اند. 364 روز بعد از تبریک تولدت نمی توانی بگویی رابطه ای نیست، فقط می توانی بگویی رابطه کند است و به اندازه ی 364 روز تاخیر دارد. همچنان می توانی بگویی رابطه هست اما یک رابطه ی عجیب، کند، دور، ساده و  آرام، آنقدر آرام که 365 روز سال را به خوشی زندگی کنی... 

و دیشب 364 روز را شکسته و پیامی داده، آن هم نه در لاین و تلگرام و وایبر و... ، مثل انسان های محترم پیامک زده...


پی نوشت: با وجود امکان های ارتباطی جدیدی که به وجود آمده، فکر می کنم استفاده از یک سری ابزارها مثل پیامک و ایمیل برای ارتباط رسمی تر، محترمانه تر و همچنان دور هستند.

  • فاطمه نظریان

وابستگی است دیگر...

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ق.ظ

همسر خواهرم بعد یک سفر کاریِ حدودا بیست روزه به خانه برگشته و خواهر و پسر خواهر دو ساله ام-محمد صادق- که این مدت پیش ما بودند، رفته اند.

حالا من مانده ام که چه لب ناز و کوچولویی قرار است صبح ها روی صورتم بوسه بنشاند و بگوید «خاله، پاشو»؟! چه کسی قرار است شب ها همه ی اعضای خانواده- از بابا تا حوریه- را در پذیرایی به صف کند و با هر حس و حال و مشغول هر کاری که هستند مجبورشان کند پشت لباس های هم را بگیرند و در خانه بگردند و ادا و اطوار از خودشان دربیاورند و هوهو چی چی سر دهند و او غش غش بخندد؟! چه کسی قرار است موقع شستن ظرف ها صندلی کنارم بگذارد و بیاید بالای صندلی و ظرف ها را یکی یکی به من بدهد تا کفی کنم؟! چه کسی قرار است به من بوس خوش مزه بدهد تا من بگویم «ای وای! فکر کنم روزه ام باطل شد. آخه این بوسه خیلی خوشمزه بود و خوردمش» و او به لحن و حرف من ذوق کند؟! چه کسی قرار است به دو تا دونه برگ پیچکی که کنده شدند و در آب گذاشتم و گفتم برای او است ذوف کند و هروقت کسی از جلوی آن رد می شود با کلی ذوق بهش بگوید «گلِ من. خاله باتمه»؟! چه کسی قرار است وسط کار من سی دیِ «اتوبوس قرمزش» را بیارد و بگوید «خاله، آهَن» و بعد که من بخواهم سی دی را برایش بگذارم بگوید «خودم! خودم!» و بعد ترک ها را دونه دونه بگوید «دوس نَآرم» تا رد کنم و برسد به ترک «ماشین بازی» که دوست دارد و بدو بدو ماشین هایش را بیاورد و به من بگوید «خاله، تصافُ» که یعنی باهاش ماشین بازی کنم و ماشین هامون هی باهم تصادف کنند؟!... و یک عالمه شیرین زبانی و بانمک بازی را چه کسی قرار است از فردا برای من انجام دهد؟!


پی نوشت1: و حالا که محمدصادق رفته، باید بگردیم دنبال وسایل گم شده مان و ببینیم هر کدام از وسایلمان کجای خانه است. و احتمالا یک سری از وسایل دیگر قابل استفاده نخواهند بود...

پی نوشت2: مثل اینکه اینجا را به بلاگفا برای نوشتن ترجیح داده ام.

  • فاطمه نظریان

الگوی حضور*

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ب.ظ

دبیرستانی بودم که کتاب «حق و باطل از دیدگاه قرآن» و  بعد هم «بایدها و نبایدها» ی شهید بهشتی را دست گرفتم. یک مسابقه کتابخوانی در مدرسه برگزار میشد که مربی پرورشی هم من را تشویق به شرکت کرد و کتاب مسابقه هم «حق و باطل از دیدگاه قرآن» شهید بهشتی بود. یادمه وقتی کتاب را می خواندم خیلی نمی فهمیدم چه می گوید و چون در رودربایستی با مربی پرورشی گیر کرده بودم تصمیم گرفتم کتاب را حفظ کنم. از آنجایی هم که با حفظ کردن میانه ی خوبی نداشتم دیگر باید بی خیال کتاب می شدم. روز مسابقه بهانه ای جور کردم که امکان شرکت در مسابقه برایم منتفی شود. به مربی پرورشی گفتم من اصلا نمی توانم در آن ساعت خاص در مسابقه حضور داشته باشم، معلم فلان درس با من کار واجب دارد. و البته کار واجب را هم درست کرده بودم. کتاب «بایدها و نبایدها» را هم در همان سن و سال بودم که در یک مراسمی به بابا هدیه داده بودند و من هم از سر کنجکاوی کمی خوانده بودمش و باز هم خیلی نفهمیده بودمش و رهایش کرده بودم.

سال ها گذشتند و من دیگر به سراغ کتاب های شهید بهشتی نرفتم تا همین یکی، دو سال پیش که ابتدا کمی با شخصیت شهید بهشتی نسبت به قبل بهتر آشنا شدم و سپس با توجه به رشته تحصیلی و زمینه ی کاریم به سراغ کتاب «نقش آزادی در تربیت کودکان» و بعد هم درس گفتارهای «فلسفه دین» شان رفتم. و البته که هر دو ناتمام هستند. این روزها هم که دلم می خواست بنا به اقتضای ایام کتابی را دست بگیرم به سراغ «شب قدر» شان رفتم. «شب قدر» مجموعه سخنرانی های ایشان در مرکز اسلامی هامبورگ در سال 1344 است. این مجموعه خیلی خیلی ساده و روان و کم حجم است، اما در همین مجموعه سخنرانیِ خیلی خیلی ساده با نگاهی درجه دو نکات جالبی را می توان یافت. به عنوان مثال ادبیاتی که ایشان برای اهل سنت در نقل قول هایشان استفاده می کنند، تقدم و تاخری که در اظهار نظرهای شیعه و اهل سنت به کار می گیرند برای من مورد توجه بود. 

غرض از این که امروز سالروز شهادت شهید بهشتی بود و فقط خواستم با این حرف ها ازشون یادی کرده باشم و مجموعه ی «شب قدر» را برای این ایام معرفی کنم.


*عنوان، عنوانِ کتابی است از حسین رودسری مربوط به سیره ی شهید بهشتی در عرصه ی تعلیم و تربیت از انتشارات مدرسه

  • فاطمه نظریان

سکوت

دوشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ق.ظ

صدای جاروی رفتگر شهرداری روی پیاده رو و هر چند دقیقه یک بار رد شدن یک ماشین از خیابان موزیک متنِ سکوتِ این دقایق شده... 

و دلم برای اون غروبِ سردی که از مدرسه آژانس گرفتم تا زودتر به کافه هنر برسم ولی در ترافیک ستارخان گیر کردم تنگ شد. برای اون شبی که وسط ترافیک پیاده شدم و پیاده رو را تا خیابان آزادی دویدم تا زودتر به کافه برسم تنگ شد، همون شبی که  چند دقیقه جلوی میز تو کافه ایستاده بودم و حضورم حس نشده بود. برای همون شبی که سه ساعت منتظرم شده بود. همون شبی که دختر و پسر میز کنارمون تو کافه تا آخر هیچ حرفی باهم نزده بودن و از هم دلخور بودن و من ذوق می کردم که چه خوب میز من مثل اونا تلخ نیست...



  • فاطمه نظریان