کاکتوس

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تفریح آماده است.

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ

چیزهایی که برای ساختن یک تفریحِ لذت‌بخش لازم داریم:

1.یک صوت زبان غیر فارسی که خودتون هم متوجهش بشید؛ فرانسه، انگلیسی، ایتالیایی، عربی،...

2.هندزفری

3.یک بچۀ حدودا دو ساله که علاقۀ زیادی به صوت‌های عجیب و غریب دارد. بیش فعالی ندارد و حوصله دارد یک جا بنشیند و صوتی را گوش کند.

براتون توضیح خواهم داد که چطور این تفریح لذت‌بخش بر من ظاهر شد. وقتی دارید خیلی جدی روی listening زبان‌تان کار می‌کنید بچه‌ای که وصفش رفت می‌آید کنارتان و یکی از گوشی‌های هندزفری را از گوش‌تان در می‌آورد و در گوش خودش می‌گذارد. بچۀ مذکور شروع می‌کند به تکرار کردن چیزهایی که می‌شنود. حالا تفریح آماده است. وقتی شنیده‌هایش را با ژست خاصی بیان می‌کند غیر ممکن است شما از خنده ریسه نرفته و قربان صدقه‌ش نروید. و حالا اگر با تلاش بسیار در صدد معادل‌سازی کلماتی که می‌شنود با کلماتی که بلد است برآید نوع لذت‌تان تغییر می‌کند. اما خب من حالت غیر معادل‌سازی را ترجیح میدم و کیفش بیش‌تر است.


پی‌نوشت: مامان معمولا در طول روز بادام می‌شکند و مغزش را در آب می‌گذارد که خیس بخورد و شب برایمان می‌آورد که پوستش را بکنیم و بخوریم. بعد از خوردن مغزها، پوست‌های بادام خودم را ریخته‌ام داخل ظرف پوست‌های بادام محمدصادق و میگم «خاله داری آشغال‌های خودتو میبری، برای خاله رو هم ببر». لب و لوچه‌اش را آویزان کرده و غرغر و قهر که «آشالای خودمه». هیچی دیگه نشستم آشغال‌های خودم رو از آشغال‌های او جدا کردم. و در حین جدا سازی آشغال‌ها حس مالکیت خاصی نسبت به آشغال‌هام بهم سرایت کرده بود تا جایی که به کوچک‌ترین پوست بادام هم حساس شده بودم. دیگه مارکس خیلی خوش‌شانس بوده که با محمد صادقِ ما و خالش هم‌دوره نشده.

  • فاطمه نظریان

دستبند

دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ق.ظ
از یک دست‌فروش که کنار پیاده‌رو بساط کرده بود برام خریدش. خوشم اومده بود ازش و وقتی رفته بودم بالا همش دلم می‌خواست مال من بود. اما پول نداشتم بخرمش. پول‌هام تموم شده بود و کارت‌خوان آن نزدیکی‌ها نبود که کارت بکشم. بهش گفتم پایین دیدمش و خیلی دلم میخوادش. گفتم پول نداشتم. گفت تو که از این چیزها زیاد داری. گفتم آخه این یکی‌ با بقیه فرق داره، دلم می‌خواد از این‌ها هم داشته باشم. پرسید، چنده؟ گفتم چهار هزار تومن. یک ده تومنی از جیبش درآورد و داد بهم. با کلی ذوق از پله‌ها رفتم پایین و از دست‌فروشی که کمی آنورتر بود، خریدمش. اومدم بالا و بقیه‌ی پول رو دادم بهش. دستم رو آوردم جلو و پرسیدم خوشگله؟ لبخندی زد و دستش رو گذاشت روش و دور مچم چرخوندش. سرشو تکون داد و با همون لبخندش گفت آره، خیلی به دستت میاد. قند تو دلم آب شده بود. گفتم خیلی دوستش دارم؛ ممنون.
از اونروز تاحالا هروقت ازش ناراحت میشم و باهاش حرف نمی‌زنم با یک لج‌بازیِ خاصی در کشو رو باز می‌کنم و می‌گردم دنبال همون دستبند. برش میدارم و با حرص و عصبانیت میندازمش دستم؛ حتی اگر با آستین مانتوم ست نباشه. انگار باید در طول روز اینقدر نگاش کنم و یاد لبخند اونروزش و آب شدن قندِ توی دلم بیفتم تا کم کم ناراحتی‌ها دور بشن و دوباره باهم حرف بزنیم.

  • فاطمه نظریان

خوشا به حالت ای روستایی

چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

بعد از چند روز که از روستایی برگشته‌ام هنوز نتوانستم با زندگی شهری دوست شوم و هر بار که بیرون می‌روم و می‌آیم از این هوای آلوده عصبی می‌شوم و دچار تردید در برقراریِ نوع خاصی از ارتباط با آدم‌ها. روستا هم که بودم نتوانسته بودم با زندگی روستایی دوست شوم. در بهت رفتارها، تفکرات و روابطِ صمیمی و ساده‌ی آدم‌های روستا بودم و آن نوع زیستن بین آدم‌ها را نتوانسته بودم هضم کنم، به همین خاطر دوستی کردن با زندگی روستایی برایم با مانعِ نا‌‌باوری مواجه شده بود.

نه آنجا بودن را زندگی کردم به خاطر مبهوت بودن و نه اینجا بودن را زندگی می‌کنم به خاطر حسرت آنچه که از بهتش در آمدم...



پی‌نوشت1: وقتی رفته بودم انگار عینکی که روی چشمم بود را تمیزِ تمیز کرده بودند و همه چیز برای دیدن شفاف شده  بود و زیبا بدون اینکه خودم متوجه کثیفی عینکم باشم. اما حالا که برگشتم انگار دوباره شیشه‌ی عینک کثیف شده و دستمال برای تمیز کردنش؟ کجاست؟

پی‌نوشت2: نمیدانم، شاید از روستا نوشتم...

  • فاطمه نظریان

جاری در زندگی...

جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۶ ق.ظ
+بعضی آدم‌ها در زندگی نمودار پیوسته میشن و بعضی ها گسسته...
-اما من نه نمودار پیوسته بودم و نه گسسته. حجمی بودم که در برت بگیره...
+حجمی هستی که در برم میگیره...

پی نوشت: لاله جین، شهر سفال ایران است. خوشا سفری که به عشق خاک‌ها و سفال‌ها آغاز شود...
  • فاطمه نظریان

سکونی آنی...

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۵۶ ق.ظ

إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ أَنَا أَنَا

وَ کَیْفَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ أَنْتَ أَنْتَ


خدایا چگونه صدایت کنم، در حالیکه من منم.

و چگونه از تو نا امید شوم، در حالیکه تو تویی.


از اینجا.



  • فاطمه نظریان

تاثیرات فیلسوفِ پایان‌نامه

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۲ ب.ظ

خب اگر یک روزی قرار باشه من فلسفه زبان(با احتمال نزدیک به صفر از حیث بی‌علاقگی) یا فلسفه ذهن(با احتمال نه چندان بدی از حیث علاقه‌مندی) تدریس کنم؛ یا اگر قرار باشه در کلاس‌های مدرسه‌ام با بچه‌ها یک سری بحث‌های معرفتی داشته باشم؛ آقای جرویس پندلتن و جان اسمیتِ بابا لنگ دراز را به مثال‌های لوس و نچسبی مثل ستاره صبح‌گاهی و ستاره شام‌گاهی یا مرد عنکبوتی و کلارک کنت ترجیح خواهم داد.

خب واقعا تا وقتی جرویس پندلتن و جان اسمیت هستند چرا کلارک کنت و مرد عنکبوتی؟!! یا چرا ستاره صبح‌گاهی و ستاره شام‌گاهی؟!! حالا فیلسوف‌ها یک چیزی گفتن، خلاقیت مدرس‌های ما کجا رفته؟!!

  • فاطمه نظریان

دنیا موازنۀ عجیبی دارد. ناتوان میشوی؛ توانا می‌شوند. توانا می‌شوی؛ ناتوان می‌شوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است...

1-چند روز بود خنکای بین تابستان و پاییز یا به قول قدیمی‌ها دو هوا شدن روز‌ها بیمارم کرده بود. شب مثل همیشه با یک ملحفه به سراغ خواب رفتم و به خاطر قرص‌هایی که خورده بودم بی‌حال بودم و خواب و بیدار که یک پتوی مسافرتی آمد رویم. وقتی حسش کردم حالم بهتر شده بود. من سردم بوده و نیاز به پتو داشتم. حوریه، خواهرم روی من پتو کشیده بود. با همان حال نزار لبخندی روی لبم نشست که خواهر کوچولوی من که یک روزی باید مواظبش می‌بودم الان بزرگ شده و او ست که من را تیمار می‌کند. هر دو داریم بزرگ‌تر می‌شویم؛ او به سمت توانایی بیشتر و من به سمت توانایی کم‌تر و روزی دوباره او به سمت توانایی کم‌تر...

2-مامان چند وقتی است که به خیاطی برگشته. دیپلم خیاطی مامان برای دوران دخترِ خانه بودنش است. بچه که بودیم برای من و خواهرم لباس می‌دوخت. و مگر می‌شود آدم دو تا دختر نسبتا تپل و سفید داشته باشد و خیاطی هم بلد باشد و با پارچه‌های رنگ و  وارنگ برایشان لباس های چین چینی و تور توری ندوزد؟! اصلا فکر کنم یکی از ذوق‌های دختر داشتن همین است که بنشینی و برای دخترت دامن و پیرهن چین چینی و تور توری بدوزی و مثل عروسک تنش کنی و کلی ذوق‌مرگ بشی. به هر حال خیاطی مامان برای همان چند سال ابتدایی تولد ما بود و دیگر خیاطی نکرد مگر دوختن چادرهایمان. و حالا چند وقتی است که نیاز فرزندانش به او کم شده. فرزندانش بزرگ شده‌اند و به قول معروف نیاز به تر و خشک‌ کردن او ندارند. هر روز که می‌گذرد فرزندانش به او بی‌نیازتر می‌شوند و او از جهتی خالی‌تر از قبل؛ چرا که فکر می‌کنم در قسمت بزرگی از معنای مادری، پاسخ به نیاز فرزند نهفته است و قسمتی از این نیاز اکنون رفع شده. نمی‌دانم، شاید مادری هم لایه‌های مختلفی دارد مثل خیلی از چیزهای دیگر، مثل دوره‌های تحصیلی من، آخرین روز مدرسه و تمام شدنش؛ وقتی که پروژه‌ی کارشناسی را تحویل دادم و همه چیز تمام شد؛ آخرین روز کلاس‌های ارشد و تمام شدن‌شان،... مثل همه‌ی این چیزهایی که روی دلم غم می‌انداختند و من را از یک چیزهایی خالی می‌کردند و من دوباره باید این حفره‌ها را پر می‌کردم.  مادری هم مثل خیلی چیز‌های دیگر حتما لایه لایه است و ممکن است گذر از این لایه‌ها برای یک مادر آسان نباشد و شاید مامان هم الان داره یکی از اون گذرها را سپری می‌کند.
و حالا مامان دوباره به خیاطی برگشته تا قسمتی از حفرۀ خالی را شاید پر کند؛ اما دیگر همچون گذشته اعتماد به نفس ندارد. برایش نرم‌افزارهای آموزشی خریدیم تا با روش‌ها و الگوهای جدید آشنا شود و واقعا مامان معرکه بود. تند تند لباس‌های کوچولو را به عنوان تمرین می‌دوخت و وارد اتاق‌مان میشد و با کلی ذوق دوخته‌هایش را نشان‌مان میداد. «این یقه را می‌بینی با قبلی فرقش این است. ببین چه خوب وایمیسه». «جیبش را تمیز در آوردم؟». «این پیرهنه رو ببین! خوب شده؟». و ما هر بار با چشمانی برق‌زده از دوخته‌های تمرینی‌اش استقبال می‌کردیم و ازش می‌خواستیم همه‌ی این‌ها را در اسکیل بزرگ‌تر پیاده کند. اما اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
بالاخره شروع کرد. شروع کرد و ما تشویقش کردیم. و واقعا هم تمیز می دوزد مثل همان چیزی که فامیل تمام این سال‌ها گفته‌اند و او نشان نداده. ذوق کردیم. گفتیم کارش حرف ندارد. برایش دفتر خیاطی به سبک فاطمه‌ای خریدیم. تقدیمش کردیم. و او دوباره می‌دوزد با اعتماد به نفسی بهتر.
روزهایی بود که ما با کلی ذوق از مدرسه می‌آمدیم و می‌گفتیم امروز چی یاد گرفتیم و مامان چشمانش برق می‌زد. روزهایی بود که مامان به ما اعتماد به نفس میداد و برای کارهایمان تشویقمان می‌کرد. و کسی فکر نمی‌کرد که روزی مامان هم نیاز داشته باشد بچه‌هایش به خاطر چیزی که در فامیل بهترین بوده تشویقش کنند. کسی فکر نمی‌کرد مامانی که همیشه به بچه‌هایش اعتماد به نفس داده خودش نیاز داشته باشد همان بچه‌ها بهش اعتماد به نفس بدهند. فرزندان کوچک بودند و مامان بزرگ و کوچکی آن‌ها این فکر را دور می‌دانست. حالا بچه‌ها بزرگ شدند و مامان با تشویق‌هایش پرشان کرده اما خودش نیازمند شده. بچه‌ها بزرگ شده‌اند و باید مامان را تشویق کنند و بهش اعتماد به نفس بدهند. همچنان در معنای مادری برطرف کردن نیاز فرزند نهفته است اما شیوه‌ تغییر کرده چون توانایی مامان تغییر کرده؛ توانایی فرزند تغییر کرده؛ نیاز مامان تغییر کرده؛ نیاز فرزند تغییر کرده و از همه مهم‌تر معنای فرزندی تغییر کرده.(یاد دیالوگ بهناز جعفری در باغ‌های کندلوس افتادم، «زن‌ها گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن»)

3-عزیز حالش زیاد خوب نیست. دیشب غمگین بود. و خب برای شاد کردن بهترین مادربزرگ دنیا هرکاری لازم باشد می‌کنیم. دیشب برایش خندوانه آوردیم و شدیم جلف‌ترین دخترهای دنیا تا عزیز کمی، فقط کمی درد پاهایش فراموشش شود و از ته دل بخندد. با آهنگ‌های خندوانه شروع کردیم مسخره بازی درآوردن. رو به رویش دست زدن و بالا و پایین پریدن و خواندن و ادا  اطوار در آوردن. عزیز خندید. از ته دل هم خندید و ذوق کرد که دورش پر است از دخترهایی که شادند.
یک روزی کوچولو بودیم، عزیز و پدر(ما به پدر بزرگم می‌گفتیم پدر) رو به رویمان می‌نشستند و دست می‌زدند و شکلش در می‌آوردند. ناراحت که بودیم پدر برایمان شعر میخواند و شعر می خواند و با عزیز برایمان دست می‌زدند و می‌خنداندمان. تمام ناراحتی‌های عالم که برایمان خلاصه می‌شد در نمره‌ی هجده دیکته فراموشمان میشد. اما حالا عزیز غمگین است و درد دارد و ما بزرگ شده‌ایم و بلدیم شعر بخوانیم. بلدیم مثل خودشان دست بزنیم و شکلک دربیاریم.

توانا می‌شویم؛ ناتوان می‌‌شوند. ناتوان می‌شویم؛ توانا می‌شوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است... و خوب است همیشه به یاد داشته باشیم که ناتوانی با وجود ما در هم آمیخته و فکر می‌کنم موازنۀ دنیا بدیهی‌ترین و نازل‌ترین تصویری باشد که ناتوانی ما را نشان می‌دهد. و حالا هرچقدر هم روانشناس‌ها بیایند و رو به رویمان بنشینند و بگویند هیچ چیز از قدرت اندیشه و توان انسان دور نیست اما ما انسان‌ها باز هم موجوداتی ناتوان هستیم و توانا شدن‌هایمان عاریه‌ای. و کاش توانایی را به معنای حقیقی‌اش برای انسان‌ها تعریف می‌کردیم؛ آن‌وقت حتما دنیای زیباتری داشتیم و حالمان هر روزه و هر روزه بهتر می‌بود.


*قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی
  • فاطمه نظریان

از پایان‌نامه1

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

Death speaks:

There was a merchant in Baghdad who sent his servant to market to buy provisions and in a little while the servant came back, white and trembling, and said, Master, just now when I was in the market-place I was jostled by a woman in the crowd and when I turned I saw it was Death that jostled me. She looked at me and made a threatening gesture; now, lend me your horse, and I will ride away from this city and avoid my fate. I will go to Samarra and there Death will not find me. The merchant lent him his horse, and the servant mounted it, and he dug his spurs in its flanks and as fast as the horse could gallop he went.

Then the merchant went down to the market-place and he saw me standing in the crowd, and he came to me and said, why did you make a threatening gesture to my servant when you saw him this morning? That was not a threatening gesture, I said, it was only a start of surprise. I was astonished to see him in Baghdad, for I had an appointment with him tonight in Samarra.

W. Somerset Maugham


دنیل دنت-کسی که من باید روی بعضی کارهاش برای پایان‌نامه کار کنم- متن بالا را ابتدای مقاله‌ی True Believers:The intentional  strategy  and why it works اش نوشته. خب هنوز نمیدونم داستان بالا چه ربطی به موضوع مقاله می‌تواند داشته باشد چون مقاله را هنوز نخواندم. اما هر چقدر قلم دنت در بعضی نوشته هاش اذیتت کنه و بمیری و زنده بشی برای خواندن یک صفحش و همش بد و بیراه بگی که «آقای دنت حالا نمیشد شما زبان انگلیسی را با فصاحت و بلاغت نگه ندارید و متن‌های بر طمطراق و با استعاره ننویسید(خودش اینا رو در فصل اول کتاب intuition pumps اش گفته) و یک کاری نکنید که من با خودم بشینم فکر کنم خب چرا من؟! چرا دنت؟! چرا یکی دیگه این وظیفه‌ی خطیر را برای زبان انگلیسی به عهده نگرفته؟!» وقتی لا به لای نوشته‌هاش به همچین چیزهایی میرسی(حالا با هر هدفی که از نوشتن این چیزها داشته)، نرم میشی و نمیتونی دوستش نداشته باشی.

  • فاطمه نظریان

|-:

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ

1-در اتاق غذاخوری کتابخانه-نزدیک خانه- وسایل ناهارم را جمع می‌کردم که مسئول غذاخوری آمد داخل.

مسئول عذاخوری: وقت ناهار تمام شده و باید زودتر برید بیرون بچه‌ها.

رو به من کرد و ادامه داد: راستی تو دکتر شدی یا نه؟

بچه های پیش دانشگاهی در اتاق بودند که یک هو سمت من برگشتند.

من: نه! من تازه پایان‌نامم مونده.

مسئول کتابخانه: یعنی پایان‌نامتو بدی دکتر میشی؟

بچه‌های پیش‌دانشگاهی: تخصص چی شرکت کردی؟

من: من پزشکی نمی‌خونم. فلسفه می‌خونم.

مسئول کتابخانه(رو به بچه ها): این دکتر فلسفی میشه. دکتر واقعی‌هامون بالا هستن.

و من: |-:


2-یکی از مدارس فرزانگان بهم یک پیشنهاد کاری در حوزه تاریخ علم داده بود. رفتم مدرسه و کمی صحبت کردیم. بعد ازم خواستن درباره‌ی فلسفه علم هم کمی برایشان توضیح بدهم. با کلی ذوق و هیجان شروع کردم از فلسفه علم گفتن. واقعا با ذوق و هیجان زیاد داشتم حرف می‌زدم‌ها که با یک صحنه‌ی وحشتناک رو به رو شدم. مخاطبم که دقیقا رو به روی من بود یک‌دفعه چشماش روی هم افتاد و به مدت چند ثانیه خوابش رفت.

و من: |-:


3-در BRT نشسته بودم که یک خانم مسن سوار شد.

من(رو به خانم مسن): میتونید جای من بشینید. بفرمایید.

خانم مسن: نه دخترم. راحت باش. ممنون. من زود پیاده میشم.

من: نه! بفرمایید. من همین ایستگاه بعد پیاده میشم. مشکلی ندارم.

خانم مسن: راحت باش. من راحتم. ممنون از لطفت.

منم دیگه چیزی بهش نگفتم و صورتم را برگرداندم و در افکار خودم غوطه‌ور شدم. یک دفعه دیدم دست خانم مسن آمد روی دستم و دستم فشرده شد. فکر کردم این حرکت ادامه‌ی تشکرهای خانم مسن است، اما اینطور نبود. خانم مسن دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: فکر کردم حالا که اصرار کردی بشینم. ممنونم؛ پاشو.

و خنده‌ی خانم‎های داخل BRT

و من: |-:


فعلا که این بوده اول هفته‌ی من؛ تا آخر هفته چه پیش آید خدا داند...

  • فاطمه نظریان

حال خوب‌ترکن

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۵ ق.ظ

به یک کتاب حال خوب‌ترکن نیازمندم. یعنی حالم خوبه اما شدیدا احساس می‌کنم که نیاز دارم خوب‌تر بشم؛ خوب‌تر و خوب‌تر تر... به کتابی نیازمندم که حتی وقت خستگی‌های دوست‌داشتنیِ کاری هم زودی فراموشی بیاره...

  • فاطمه نظریان