کاکتوس

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

عاشقانه‌های آرام

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

 
این کنج با این دکان‌های سنگی، با این کاشی‌هایی که احتمالا ریخته شدند و دوباره مثل‌شان پیدا نشده و طرحی دیگر جایگزین‌ آن‌ها شده و حتی نشان از بی‌دقتی کاشی‌کار در رعایت جهت مناسب کاشی دارد، این درب چوبی، آن کاشی‌های نو شدۀ طرح جدید، همه و همه به همراه یاد پدربزرگ، به همراه تصویر مادربزرگ به مثابه یک کل برای من معنادار هستند؛ کلی که یک رابطۀ شیرین و حنایی را روایت‌ می‌کند...


هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم دلم برای پدربزرگ پر می‌کشد و هربار که در مسجد پشت این دیوارها نماز می‌خوانم باورم نمی‌شود که پدربزرگ در این مسجد نیست. هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم برای مادربزرگ که روزها و لحظه‌ها اینجا به انتظار پدربزرگ نشسته و پدربزرگ به انتظارش نشسته و دیگر نه منتظَر است و نه منتظِر غمگین می‌شوم...


روزهایی که کاسب‌ها نزدیک اذان ظهر کارشان را تعطیل می‌کردند و می‌رفتند برای نماز، پدربزرگ هم کار و بارش را تعطیل می‌کرده و برای نماز یا به مسجد بازار تهران می‌رفته یا همین مسجد جامعی که در حیاط حرم شابدوالعظیم پشت همین دیوارها است. و روزهایی که مادربزرگ دلش هوای شابدوالعظیم میکرده، چادر چاقچول می‌کرده برای حرم رفتن و زمانش را جوری تنظیم میکرده که به نماز ظهر مسجد پشت همین دیوارها برسد.


تا سه، چهار سال قبل از فوت پدربزگ هیچکدامشان تلفن همراه نداشتند. سال‌های سال نماز ظهر که تمام میشده هرکدام‌شان که زودتر از دیگری از مسجد بیرون می‌آمده روی همین دکان‌ها تا دقایقی منتظر دیگری مینشسته. شاید حاج خانم امروز هوای حرم کرده باشد... شاید حاج آقا امروز نرفته باشد مسجد بازار... یکی منتظر دیگری مینشسته تا با هم به خانه برگردند. و یک روزهایی هم دل‌شان هوای باغ طوطی را میکرده، هوای حاج آقا کاشی و دوتایی می‌رفتند باغ طوطی سر قبر حاج آقا کاشی. یا یک روزهایی یکی‌شان هوس کباب شابدوالعظیم میکرده و میرفتند کبابی بازار قدیمی. یک وقت‌های مادربزرگ میهمان میکرده و یک وقت‌های پدربزرگ. در میهمان کردن‌های دلی‌شان او مرد است و من زن نداشتند. دل است دیگر، یک وقتی زن دلش می‌خواهد مردش را میهمان کند. یک روزهایی هم مادربزرگ حنا می‌خواسته تا با قهوه و تخم مرغ و ماست و آبلیمو قاطی و ریشۀ موهای سفیدش را رنگ بدهد. آنوقت دوتایی می‌رفتند از عطاری پسر حاج ممَدرضا در بازار قدیمی حنا بخرند. یک روزهایی توت خشک پدربزرگ تمام میشده و دوتایی می‌رفتند تا از خشکبار فروشی برای چای پدربزرگ توت خشک بخرند. یک روزهایی هم میرفتند میدون کوچیک و از همان صابون برگردون‌های قدیمی میخریدند. یک روزهایی هوای ابن بابویه می‌کردند و شیخ صدوق میشده میهمان دل‌شان و راهی ابن بابویه میشدند. و یک روزهایی هم...


و این روزها پدربزرگ نیست و من وقتی صدای اذان مسجد پشت همین دیوارها را می‌شنوم، وقتی از جلوی این دیوارها رد می‌شوم، از جلوی کبابی‌های شابدوالعظیم رد می‌شوم، از جلوی عطاری پسر حاج ممدرضا رد می‌شوم، از جلوی ابن بابویه رد می‌شوم، وقتی پایم را در مسجد جامع میگذارم، در باغ طوطی می‌گذارم، در میدون کوچیک می‌گذارم برای نبود پدربزرگ غمگین می‌شوم، برای دلِ مادربزرگ غمگین می‌شوم؛ برای دلی که نه منتظَر است و نه منتظِر...
  • فاطمه نظریان

موجودات خیالی

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ق.ظ

یکی از کلاس‌های ششم که خیلی هم دوستشان دارم و بیشترشان از شاگردهای پارسالم هستند چند جلسه است که یک بازی با‌مزه ساخته‌اند. چند‌تایشان یک دوست یا یک سگ خیالی دارند که باهاش حرف می‌زنند و دیگر بچه‌های کلاس هم آن را می‌شناسند و با دوست یا سگ خیالی دوستشان زندگی می‌کنند و بهش احترام می‌گذارند و... خب تا اینجای ماجرا با‌مزه است اما وقتی وارد کلاس‌شان می‌شوی و تو هم قسمتی از بازی می‌شوی کار سخت می‌شود. کار سخت می‌شود چون فقط یک زنگ در هفته با بچه‌ها کلاس داری و خیلی دوست و سگ خیالی‌شان را نمیشناسی و جایشان را نمیدانی و... یک دفعه حواست نیست و پایت می‌رود روی سگ پا کوتاهِ رها و بچه‌ها جیغ می‌زنند و تو هاج و واج می‌مانی و میشوی آدم بَدۀ کلاس که به اطرافش بی‌توجه است. یا مثلا امروز دیدم سارینا سر جایش نمی‌شنید و ایستاده.

-سارینا منتظر تو هستیم. بشین که کلاس را شروع کنیم.

--خانم جا نیست.

-صندلیت خالیه! جا هست.

--نه، خانم! کپُل-دوست خیالی‌اش- اونجا نشسته.

یک جا برای کپل درست میکنی و سارینا می‌نشیند سرجایش. کلاس شروع می‌شود. انیمیشن را میگذاری و خودت هم میروی جایی از کلاس مینشینی که میبینی سارینا بهت اشاره‌هایی می‌کند. به اطرافت نگاه میکنی و بهش اطمینان میدهی که روی وسایل کسی نشستی. به حرف می‌آید که «خانووووووووووم! نشستید روی کپل!». و یک آن با خودت تصور میکنی که روی کسی نشستن چه حسی دارد؟! یعنی الان من باید آن حس را داشته باشم؟! یعنی الان من دوباره شدم آدم بَدۀ کلاس؟!!!



پی‌نوشت: این موجودات خیالی، خیلی خوب هستند. یکی، دو هفته است که دارم فکر می‌کنم از همین موجودات خیالی برای بچه‌ها بحث فلسفی درست کنم. هفتۀ پیش ملیکا به رها گفت «میشه سگت رو آروم کنی؟ اومده وسط کلاس و نمیذاره به حرف‌ها گوش بدم» و رها پاسخ داد «مگه روح صدا داره که سگ خیالیِ من هم صدا داشته باشه؟» این پاسخ رها خیلی خوب بود برای شروع یک بحث فلسفیِ خوب اما احساس کردم باید کمی بیشتر روی مسیر بحث فکر کنم و سپس آن را در کلاس پی بگیرم. خلاصه که این موجودات خیالی خیلی خوب هستند و از وجودشان تا آدم بده شدن من به خاطر رفتارهایی که با آن‌ها می‌کنم-حتی ناخواسته- قابلیت بحثِ فلسفی وجود دارد...

  • فاطمه نظریان

شنبه‌ای به رنگ جمعه

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ب.ظ

شاید سهم من از جمعه نوارِ سفیدِ گیپور خریده نشده برای جیب‌های سارافونم بود. شاید سهم من از جمعه عطری که پسند نشد بود. شاید سهم من از جمعه تاپ گلداری که خریده نشد بود. شاید سهم من از جمعه قدم زدن در خیابان‌های خلوت و پر از برگ‌ زیر یک آسمون پاییزی با یک دسته داوودی بود... شاید سهم من از جمعه داوودی‌هایی بود که شنبه‌ را هم رنگ خودشان کردند...



پی‌نوشت: عکس از خودم است. بعد از تمام شدن پایان‌نامه قرار است سوزن‌دوزی یاد بگیرم و بعد هم تذهیبم را ادامه بدهم. عکاسی هم می‌تواند پشت سرِ تذهیب در صف بایستد. یا حتی اگر پایش درد می‌گیرد، می‎تواند با زنبیلِ پلاستیکیِ قرمزش که دوربینِ دیجیتالش را در آن گذاشته روی تخته سنگی که کنار دیوار است بنشیند و به تذهیب بسپارد نوبتش پشت اوست تا مبادا کسی جایش را بگیرد. فقط باید حواسش باشد چادرِ گلدارِ سفیدش کثیف نشود. 

  • فاطمه نظریان

در روزهای تازۀ کم تعداد دوست داشتم رو به رویش بنشینم. دوست داشتم نگاهش کنم و نگاهم کند. اما در همین روزهایی که هنوز هم تازه هستند و فقط پر تعداد کنار یکدیگر نشستن را بیش از رو به روی یکدیگر نشستن طلب دارم. دوست دارم حضورش را بیشتر حس کنم و حضورم را بیشتر حس کند. حضور شدن و حضور شدن نگاه کردن و نگاه شدن را پر کرده....



پی‌نوشت: و شهرزاد...

  • فاطمه نظریان