کاکتوس

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

فلسفه

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ق.ظ

عزیز نماز لیلة‌الرغائب می‌خواند. من کمی آن‌طرف‌ترش کتابم را می‌خواندم. نشانۀ کتابی که می‌خواندم، مدت‌ها بود در صفحه 158 متوقف شده‌ بود. به صفحۀ اول کتاب نگاه‌‌کردم. حدود یک سال پیش هدیه گرفته بودمش، سیزدهم اردی‌بهشت 1394. هدیۀ خانم معلم‌بودنم بود. گفته‌ بودم، «من که معلم نیستم. تسهیلگر حلقه‌های فلسفی هستم». گفته‌بود، « کلمه «تسهیلگر» کلمه دلچسبی نیست. خانم معلم هستی!». بر سر معلم‌بودن بحث کرده‌ بودیم و او کار خودش را کرده‌ بود. همانجا کتاب را برایم نوشته‌ بود و تقدیمم کرده‌ بود. کتاب را تا آخر نخوانده ‌بودم. نشانۀ کتاب در صفحه 158 متوقف شده‌ بود. اما این روزها دوباره کتاب را دست گرفتم. حالا که می‌خوانمش بیشتر دوستش دارم. گویی کتاب‌ها هم تاریخ مصرف دارند. یک کتاب‌هایی خواندنشان برایت زود است و اگر زود بخوانیشان کتاب و کلماتش را کشته‌ای. یک کتاب‌هایی هم هستند که خواندنشان می‌تواند دیر شود و بی‌اثر. کتابی که هدیه گرفته بودم تاریخ خواندنش با تاریخ هدیه‌گرفتنش مقارن نبود. رهایش کرده‌ بودم. اما حالا دیگر دوستش دارم و گویی وقتش اکنون بوده.



عزیز نمازش تمام شده‌ بود. ذکرهایش را با صدایی آرام گفته‌ بود و بعد از آن کمی بلندتر شروع به خواندن دعای ماه رجب کرده‌ بود. یا مَن اَرجُوهُ لِکُلِّ خَیر... . دعایش تمام شد و مفاتیح را بست. من کتابم را می‌خواندم. رو به من کرد و دوباره مفاتیح را باز کرد. «تو همۀ این دعاها رو بلدی دیگه؟». تعجب کرده‌ بودم. فکر می‌کردم منظورش روخوانی دعاها است. اما او که می‌دانست من دعاها را خوب می‌خوانم. شروع به توضیحِ بیشتر کرده بود و به دادِ تعجبم رسیده‌ بود. «شما که رشتتون فلسفه است باید همۀ این دعاها رو بلد باشید دیگه. کسی که فلسفه میخونه باید چیزای علمی رو خوب بدونه. دعاها رو بلد باشه. فلسفه همین چیزاست دیگه!» لبخند روی لبم نشسته‌ بود. میخواستم برایش توضیح بدهم که فلسفۀ امروزی آن چیزی نیست که فکر میکند. در ذهنم داشتم جمله‌ها و کلمه‌ها را مرتب می‌کردم که ادامه داد «روز دفاعت، سوالای استادات رو خوب جواب دادی دیگه؟ اینا رو خوب بلد بودی؟». نمیدانستم چه بگویم. در دلم فقط گفتم «روزِ دفاعم... از موضوعم که بگذریم، روز دفاعم از فیلسوفی حرف زدم که آتئیست بود عزیز جان. یا مَن اَرجُوه را کجای دلش بگذارم آخر؟» خندیدم و با شوخی و خنده کلا بحث را تغییر دادم...


پی‌نوشت: «از هنگامی که سقراط خود را فیلسوف نامید، واژه فلسفه همواره در برابر واژه سفسطه به‌کار می‌رفت و همه دانش‌های حقیقی مانند فیزیک، شیمی، طب، هیئت، ریاضیات و الهیات را دربرمی‌گرفت و تنها معلومات قراردادی، مانند لغت، صرف و نحو و دستور زبان، از قلمرو فلسفه خارج بود. بدین‌ترتیب فلسفه اسم عامی برای همه علوم حقیقی تلقی می‌شد، و به دو دستهٔ کلی علوم نظری و علوم عملی تقسیم می‌گشت: علوم نظری شامل طبیعیات، ریاضیات و الهیات بود؛ طبیعیات به نوبهٔ خود شامل رشته‌های کیهان‌شناسی، معدن‌شناسی، گیاه‌شناسی و حیوان‌شناسی می‌شد؛ ریاضیات به حساب، هندسه، هیئت و موسیقی انشعاب می‌یافت؛ و الهیات به دو بخش مابعد‌الطبیعه یا مباحث کلی وجود و خداشناسی منقسم می‌گشت. علوم عملی نیز به سه شعبهٔ اخلاق، تدبیر منزل و سیاست مدن منشعب می‌شد.»[1]

____________________________

[1]جلد اولِ آموزش فلسفه، محمد تقی مصباح یزدی، صفحه 33،32
  • فاطمه نظریان

کلاس‌های بهاری و معتدل خزری

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ
  • فاطمه نظریان

چارلی و کارخانه شکلات‌سازی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دیروز قسمت‌هایی از فیلم «چارلی و کارخانه شکلات‌سازی» را برای بچه‌های پایه ششمم گذاشته بودم. این محتوا را برای موضوع «لذت‌بردن» انتخاب کرده‌بودیم. از بچه‌ها پرسیدم «شما اگر جای بچه‌های فیلم بودید چه کار می‌کردید؟». از این سوال باید کم‌کم می‌رسیدم به موضوع «لذت بردن». نظرات‌شان جالب بود.

  • فاطمه نظریان

قضیه شکل اول، شکل دوم

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ
«قضیه شکل اول، شکل دوم» را عباس کیارستمی در سال 58 ساخته. حتماِ حتما فیلم را ببیند. از اینجا می‌توانید ببینیدش. دیروز قسمت‌هایی از آن را برای دانش‌آموزهای پایه نهمم گذاشته بودم و درباره‌اش گفت و گو کردیم. فیلم خیلی خوب است. خیلی خیلی خوب است.

اگر بگویم نادر ابراهیمی و موسوی گرمارودی در فیلم هستند، باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم دکتر خرازی در این فیلم است و موهای مشکی و جوانی‌اش را می‌بینید؛ باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم عزت الله انتظامیِ جوان در فیلم است و با لحن بامزه‌ای می‌گوید «دانش آموزی که دوستانش را لو می‌دهد باید گرفت آنقدر کتک زد که دیگر از این کارها نکند» باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم دکتر شکوهی اولین وزیر آموزش و پروش بعد از انقلاب در فیلم است و وقتی حرف می‌زند باورتان نمی‌شود که ما چنین وزیر آموزش و پرورشی داشتیم؛ باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ چنین وزیر آموزش و پرورشی داشتیم و این سال‌ها وزیران آموزش و پروش‌مان چقدر بلد بودند فقط سخن بگویند؟ اگر بگویم صادق قطب‌زاده، سرپرست رادیو و تلویزیون آن زمان در  فیلم است؛ باز هم فیلم را نمیبینید؟ صادق قطب‌زاده‌ای که به عقیده من یکی از بهترین نظرات را مطرح می‌کند؛ نظری بسیار سنجیده. اگر بگویم غلامرضا امامی سرپرست انتشارات کانون پرورش فکری در آن زمان هم در فیلم است، باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ غلامرضا امامی‌ای که باز به عقیده من یکی از نظرات سنجیده را مطرح می‌کند و تازه می‌فهمید چرا کتاب‌های کانون دیگر مثل قبل نیست و بچه‌هایمان مثل قبل نیستند. کتاب‌های گذشته‌ای که حتی دیگر بعضی‌هاشان چاپ نمی‌شوند و در همان کتابخانه کانون در حال پوسیدن هستند.

فیلم را ببینید! افراد زیاد دیگری نیز در این فیلم هستند؛ مسعود کیمیایی جوان، خلخالی، ابراهیم یزدی(وزیر امور خارجه)، کیانوری(دبیر اول حزب توده) که من نظر او را هم دوست داشتم و کسان دیگری نیز در این فیلم هستند. فیلمِ جالبی است. فیلمی که بسیار خوب نشان می‌دهد نظرات غالب افرادِ آن زمان گرانبار از فضای تازه‌انقلاب‌شده است. فضایی که ساواک دیده و مقاومت‌ها. فضایی که اتحاد دیده و طعم با‌هم‌بودن را چشیده.

پی‌نوشت: این روزها کیارستمی در بستر بیماری است. برایش دعا کنیم.
  • فاطمه نظریان

مداد‌پاک‌کن‌ها

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

مینا، یکی از دانش‌آموزهای کلاس نهمِ من امروز می‌گفت، اگر یک روزی مسئولیتی را در آموزش و پرورش به عهده داشته باشد نوشتن با مداد را در همۀ مدارس ممنوع می‌کند. نوشتن با خودکار را اجبار می‌کند. مینا می‌گفت، آدم‌ها از بچگی باید یاد بگیرند وقتی اشتباه می‌کنند اثرات آن اشتباه از بین نمی‌رود، پاک نمی‌شود و فقط خط می‌خورد. پاک‌کنی نیست که اشتباه‌شان را پاک کند. اشتباه آثاری دارد حتی اگر اصلاحش کنی. بچه‌ها از همان کودکی باید یاد بگیرند پای اشتباه و آثارش بایستند. باید برگردند و کلمه‌های اشتباهی را که با خودکار روی آن خط زده‌اند ببینند. باید حواسشان باشد اشتباه نکنند تا دفترشان خط خطی نشود.

پی‌نوشت: جمعه شب، با خواهرم عزا گرفته بودیم که فردا شش صبح باید به مدرسه برویم. خواهرم می‌گفت کاش فردا صبح همۀ تهران خواب بماند. صبح که به مدرسه می‌رفتم، نه همۀ تهران اما گویی غالب تهرانیان خواب مانده بودند. تا امام خمینی، تا صادقیه قطار‌ها صندلی خالی داشتند. متروی تهران و صندلی خالی؟! یکی از تبیین‌های فانتزی ما این است که «شنبه صبح تهران خواب ماند» :)

  • فاطمه نظریان

تقلب

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ
بچه‌های ششم بیست دقیقه از زنگ من را امتحان داشتند و من مراقب بودم. سعی می‌کردم با نوع حضورم و نگاه‌هایم بدون اینکه نگاه‌هایم این پیام را داشته باشند که توی دانش‌آموز متقلب هستی مانع از تقلب شوم. این احتمال را می‌دادم که شاید اشتباه کنم و بچه‌ها را به خاطر زود قضاوت‌کردنم آزرده کنم. فقط سعی می‌کردم شرایط را برای تقلب فراهم نکنم تا بعدش نخواهم خطاکار را تشر بزنم. به هر حال حسن نیت من به بچه‌ها بیش از حد بود و اسم سه نفر از شاگردانم به عنوان متقلب از دفتر خوانده شد. دوستان دیگرشان آن‌ها را به دفتر لو داده بودند. واقعا تقلب کرده بودند. اشک می‌ریختند و انکار می‌کردند.  دوست نداشتم وارد دعوای بچه‌ها و دفتر شوم. بعد از آن‌که شاگردانم به کلاس برگشتند پیشنهاد دادم که خب بیایید درباره این ماجرا صحبت کنیم. می‌توانیم درباره «تهمت‌زدن» صحبت کنیم، هم می‌توانیم درباره «تقلب‌کردن». تقریبا همۀ بچه‌ها دوست داشتند درباره تقلب‌ صحبت کنیم و گفت و گو با این سوال آغاز شد که «چرا بعضی‌ها تقلب می‌کنند؟» بچه‌ها دلایل مختلفی را ذکر کردند از جمله:
  • فاطمه نظریان

باران تویی! به خاک من بزن!

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ

بعضی کتاب‌ها طعم‌شان تلخ است. مچاله‌ات می‌کنند. «زمانی که یک اثر هنری بودم»ِ امانوئل اشمیت برای من اینگونه بود. تلخ بود و مچاله‌کننده. و خب معنای این حرف این نیست که کتاب، کتاب بدی بوده. من از خواندنش اذیت شدم. کتاب روایتی بود از یکی از گرفتاری‌های زمانه‌مان؛ از شئ‌شدن برای زیبایی و پر بود از مسائل فلسفی. عیان کردن این گرفتاری و پرداختن به آن؛ آنگونه که اشمیت پرداخته بود، برایم دردناک بود. مچاله‌ام کرد. بعد از تمام کردنش کتابی می‌خواستم نرم و شیرین. فکر کردم «شلغم میوه بهشته» محمدعلی افغانی می‌تواند نرم باشد و شیرین. می‌خواستم تلخی کتاب اشمیت را کمرنگ کنم. شروع کردم. «شلغم میوه بهشته» را یک نفس خواندم. تا دم دم‌های صبح بیدار ماندم و خواندم. وقتی همه خواب بودند و همه جا تاریک کتاب را خواندم. وقتی آسمان رعد و برق شد و ترسیده بودم، باز هم خوانده بودم. وقتی باران زده بود و صدایش من را به پیاده‌رو‌های ولیعصر برده بود، دیگر نمی‌خواندم. خاطرات قدیمی از محلۀ قدیمی و خانۀ قدیمیِ کتاب محمدعلی افغانی شیرین‌تر بودند. چه بسا خاطرات را زندگی کرده بودم.  

باران تمام شده بود و به کتاب برگشته بودم. کتاب تمام شده بود و آدام‌بیس و زئوسِ اشمیت برایم کمرنگ شده بودند.

کتابِ افغانی جز روایت یک خانه و اهالی‌اش چیزی بیش‌تر نداشت. اما تکه‎هایی از آن را دوست داشتم. مشدی محرم را دوست داشتم. همان که وقتی زنش-گل عنبر- ناراحت بود و گرفته، بهش گفته بود «غصه نخور! غم میاد!». همان که به خاطر اختلاف سنی زیادش با گل عنبر هیچ وقت همراهش سینما نرفت تا مبادا گل عنبر به خاطر این اختلاف سنی خجالت بکشد. اما شب می‌آمد دنبالش و جلوی سینما منتظر می‌ایستاد تا فیلم تمام شود و گل عنبر را به خانه ببرد. همان که دکان سبزی‌فرشی نزدیک خانه داشت و همۀ کاسبان گذر می‌گفتند بانگ‌کردن مشدی برای فروختن شلغم‌ها نیست. برای آن است که صدایش به گوش زنش برسد. که بگوید اینجایم عزیزم. و وقتی گل عنبر این را فهمیده بود قند در دلش آب شده بود که شوهرش در دکان هم به فکر اوست.

  • فاطمه نظریان

مستان

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۳۵ ب.ظ

چهار سالم بود که مادر عزیز فوت کرد. من نتیجۀ دختری‌اش بودم.
امروز عزیز را برده بودیم بهشت زهرا. کنار قبر مادرش رو به من گفت «یادته برات شعر می‌خوند؟» یادم بود؛ اما چیزی نگفتم که خودش با ته لهجۀ لری همان شعر همیشگی مادرش را برایم بخواند...


بی‌بی‌چَه، بی‌بی‌چَه

تنها نرو دِ کوچَه

کوچَه پر از مَسونَه

مَسونَ لُرسونَه

بوسَه به زور مِسونه*



*بی‌بی‌چه بی‌بی‌چه

تنها نرو تو کوچه

کوچه پر از مستونه

مَستونِ لُرستونه

بوسه به زور میستونه

  • فاطمه نظریان