کاکتوس

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

از شمال کشور تا تهران

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

یکی از دختر‌هایی- همان که اینجا گفتم از همه دستش را بدتر کرده بود و نگاهش هم نکرده بودم- که دستش را با تیغ خط خطی کرده بود این هفته سر کلاس ازم پرسید: «چرا از من ناراحت بودید؟» ب-یکی از بچه‌ها کلاس- ادامه داد: «خانم، اونروز تو راهرو همه رو نگاه کردید و باهاشون حرف زدید. اما من و شین رو اصلا نگاه نکردید. شما هم فکر می‌کنید من باعث همۀ این اتفاق‌ها بودم؟ من واقعا شخصیتم رفته زیر سوال تو مدرسه.»

«میدونید چرا نگاهتان نکردم؟ چون خیلی ازتون ناراحت بودم. خیلی! اصلا باورم نمیشد. اصلا فکرشم نمیکردم شماها این کار را کرده باشید. بعدشم من اصلا فکر نمی‌کنم همۀ این اتفاق‌ها تقصیر تو بوده؛ که اگر اینجوری فکر می‌کردم نمیگفتم کل اونروز هنگ بودم وقتی دیدمتون» خندید. خیالش راحت شده بود که من مثل دیگران به او نگاه نمی‌کنم. ب موهای کوتاه پسرانه دارد. دختر با‌معرفت، مهربان، با‌حال و شوخ‌طبعی است. این‌ها صفاتی است که بچه‌ها برای ب ذکر کرده بودند. یک روز باهاشون دربارۀ این موضوع صحبت کرده بودم که چرا اینقدر به دوستی با ب علاقه دارند. چنین ویژگی‌هایی از ب را برایم بازگو کرده بودند و گفته بودند به خاطر این ویژگیهایش. خیلی از دختر‌های پایه شدیدا دوستش دارند و برای دوستی با او با هم می‌جنگند. دقیقا می‌جنگند. خود ب در ابتدا این رفتارهای بچه‌ها برایش عجیب بود و سوال‌برانگیز. و خب الان هم که معاونها روی ب و برخی از بچه‌ها حساس شده‌اند. برای همین بود که ب میگفت فکر میکنید من مسبب همۀ این کارها بودم. نمیدانم دوست‌داشتنی بودن خطا است که مدرسه روی ب اینگونه حساسیت نشان میدهد؟! اصلا دوست‌داشتنی بودن ارادی است؟! نمی‌توانم رفتار معاون‌ها را درک کنم. نمی‌توانم حساسیت ایجاد کردن‌هایشان را بفهمم که مثلا ب حق ندارد مقنعه‌اش را در کلاس بیاورد چون موهایش پسرانه است.

به هر حال موضوع کلاس دربارۀ اتفاق هفتۀ پیش مدرسه بود. همه‌شان پشیمان بودند. همه‌شان تغییر کرده بودند. انگار که هول داده شده بودند در یک جو و فضایی، نا‌خواسته. و حالا همه چیز آرام شده بود و توانسته‌ بودند کارهایشان و اتفاق ها را تجزیه و تحلیل کنند. و خب پذیرا بودن بعضی خانواده ها و برخورد درستشان بعد از این ماجرا با بچه ها بی تاثیر نبود در حال و رفتار بچه ها بعد از آن ماجرا.  

شین آخر کلاس آمد پیشم. «تو به من قول داده بودی. یادته؟ اینجوری سر قولت موندی؟»

«خانم، من سر قولم با شما موندم. من به شما قول دادم دوباره بشم همون شین دو سال پیش که ریاضیش از همه بهتر بود. من قول درسی به شما داده بودم. الان هم ریاضیم دو نمره پیشرفت کرده. سر قولم هستم.» راست می‌گفت. همین قول را داده بود. حرفی نداشتم. خودش ادامه داد. «خانم بابای من خیلی زمین و اینا تو شمال داره. الان هم فصل مالیت‌دهی‌ها هست تو شمال. این روزها بابام خیلی سرش شلوغه و اصلا زیاد تهران نیست. وقتی بابام اونروز فهمید تو مدرسه چه اتفاقی برای من افتاده با این همه کار از شمال اومد تهران. هفت شب تهران بود. کلی باهم حرف زدیم. بعد دوازده شب دوباره برگشت شمال.» وقتی این‌ها را برایم تعریف می‌کرد حس می‌کردم که چقدر دارد به خودش می‌بالد که پدرش با این همه سر‌شلوغی شبانه فقط برای حرف زدن با او راهی تهران شده و دوباره شبانه برگشته. حال دختر تمام طول کلاس خوب بود. مثل هفته‌های قبل به منظرۀ پشت پنجره کلاس خیره نبود. دستش برای حرف زدن زیاد بالا بود. فعالیت می‌کرد. غمگین نبود. شبیه دو سال پیشش داشت میشد. پرانرژی و خوشحال. با شعف تمام ادامه داد که: «همه چیز را برای پدرم تعریف کردم. همه چیز. حتی برگه امتحان‌هایی که از مامانم قایم کرده بودم. گفتم چرا فلانی را دوست داشتم و فلان کار را کردم. همه را گفتم و خالی شدم. حالم خوب شده بود بعدش.» خوشحال بود. خیلی خوشحال بود. «خانم، دیگه بابام میاد کنارم میشینه، باهم درس میخونیم. مثلا من بلد نبودم اجتماعی رو چجوری بخونم. هر کلمه‌ای مثل «مهربانی» را می‌خوندم کلی میرفتم تو فکر. الان بابام کنارم میشینه و درس خوندن را یادم میده. دیگه نمیرم تو فکر.» و همانطور با شعف ادامه داد که: «خانم، بابام گفته اگر درس‌هام پیشرفت کنه و معدلم بالای هجده بشه این ترم برام اسب میخره. من اسب خیلی دوست دارم.» خندیدم و گفتم: «خوش به حالت. منم اسب خیلی دوست دارم. خیلی.»

بهش گفتم: « از این به بعد هم همیشه با بابات حرف بزن. بهش بگو مشکلاتت رو. حتماِ حتما! خیلی خوبه که همچین بابایی داری. همه چیز رو بهش بگو. سلام منم حتما به بابات برسون و بگو خانم نظریان کلی ازتون تشکر کرد.» خندید و رفت...


نگذاریم بچه‌ها برای داشتن ما که حق‌شان است، خودشان بهمان تلنگر بزنند. که این تلنگر زدن را ممکن است خوب بلد نباشند. که این تلنگر زدن ممکن است خدای نا‌کرده؛ آنها را برای همیشه از ما بگیرد. همیشه حواسمان بهشان باشد. درست حواسمان بهشان باشد. دوستی خاله خرسه برای کتاب‌ها نیست، همینجاست در بطن زندگی‌هایمان...

  • فاطمه نظریان

و اینگونه بود که...

جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ
حوریه امسال پیشدانشگاهی است. رشته‌ای که دوست داشت در دانشگاه بخونه حقوق بود. اصلا حقوق خوندن بود که باعث شد بره رشتۀ انسانی. سوم دبیرستان بود که تصمیمش عوض شد. دیگه دوست نداشت حقوق بخونه. دوست داشت ادبیات یا جامعه‌شناسی بخونه. آخرهای سال سوم معلم ادبیاتشون عوض شده بود. یک آقای دکتری که دیوانه‌وار عاشق ادبیات و تدریس بود، شده بود معلمشون. حوریه رو عاشق ادبیات کرد.

چند وقتی است که دیگر دوست ندارد جامعه‌شناسی هم بخواند. دیروز فهمیدم که چرا از جامعه‌شناسی صرف نظر کرده. از کلاس اقتصاد و جامعه‌شناسیشون داشت برام میگفت. «میدونی از سال 88 به بعد تمام مطالب مربوط به جامعه‌شناسی مدنی از کتاب‌های درسیمون حذف شد؟» خندید و ادامه داد: «دوستم میگفت، حوریه! همینجوریش ما تو مدرسه در حال اعتراض و جنبش هستیم و کلا برچسب  اختلال در سیستم آموزشی مدرسه و به حاشیه بردن بچه‌ها رو بهمون میزنن. فکر کن این بخش‌ها هم تو کتابامون همچنان میبود.» میگفت: «رویکرد جامعه‌شناسی دانشگاهی هم تغییر کرده. جامعه‌شناسی داره میشه بازخوانی یک سری نظریات فلسفیِ خاص. خیلی داره به فلسفه نزدیک میشه. جامعه‌شناسیِ کانالیزه‌شده برام ارزشی نداره. ترجیح میدم فقط برای همون ادبیات دانشگاه تهران بخونم.»

و اینگونه بود که...

  • فاطمه نظریان

از نوجوانی 2

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ق.ظ

یاء از ماشین پیاده شد. شین پیاده شد. مسافر صندلیِ جلو پیاده شد. در ماشین تنها بودم. از ابتدای بلوار کشاورز تا هفت تیر. حالم خوب نبود. سرم را تکیه دادم به شیشۀ ماشین و تمام بلوار را اشک ریختم و حباب‌های رنگی رنگیِ روشن چراغ‌های بلوار در تاریکیِ شب در اشک‌هایم غلت میخوردند.

همان زنگ اولِ مدرسه حالم بد شده بود. وقتی فهمیده بودم عده‌ای از بچه‌ها چه کردند. بعضی‌هایشان را باور نداشتم. دلم می‌خواست همانموقع بروم در راهرو و با یکیشان کلی دعوا کنم. میشناختمش.  قبلا کلی حرف زده بودیم با هم. تمام روز در راهرو بود و نگاهش هم نکردم. یکی دیگرشان تا آخر زنگ در هول و ولایم انداخته بود که نکند اخراجش کنند؟! در به در دنبال مدیر میگشتم که بگویم لطفا او را اخراج نکنید! او نباید اخراج شود. دوست شده. دارم کشفش میکنم. بسپاریدش به خودم.

از همان اول صبح که با کلاس زنگ اولم دربارۀ اتفاقی که افتاده بود صحبت کرده بودم، حالم بد شده بود. خیلی‌هایشان قسر در رفته بودند. همه چیز را بهم گفته بودند. تک تک کسانی که قسر در رفته بودند خودشان گفته بودند حتی چگونه قسر در رفتند. و این همه اعتمادشان را نمیدانستم چگونه قدردان باشم. شروع کرده بودند گفتن. یک عده دست و پاهایشان را با کاتر خط انداخته بودند. یکیشان دستش را داغون کرده بود؛ همان که در راهرو بود و میخواستم بروم باهاش دعوا کنم. بهش تشر بزنم. میشنداختمش. باید بهش تشر زده میشد. باید داد میزدم سرش و میگفتم خیلی احمقی. فقط به او! باید تمام روز وقتی از راهرو میگذشتم نگاهش هم نمیکردم. فقط او! اما دیگری را رفته بودم دستش را گرفته بودم. چشمهای پر از اشکش را که تا به حال ندیده بودم، دیده بودم. بهش گفته بودم نگران نباش. نمیگذارم اخراج شوی. معاون‌ها از اتاق شیشه‌ایشان بد نگاهم کرده بودم که مثلا حق نداشتم دستش را بگیرم و آرامش کنم. او فرق داشت. او را باید در آغوش میگرفتم. اما دیگری را باید بهش تشر میزدم .میشناختمشان. هر کدامشان برخوردی را طلب میکرد. چند نفری بودند.

بچه‌ها سر کلاس گفته بودند با سیم برق، با کاتر، با نوک اتود با دستهایشان چه کردند. هر کدام آن وسایل معنادار بود. تعداد خطهایی که انداخته بودند معنادار بود. اسمهایی که روی دستشان حک کرده بودند معنادار بود. حالم بد شده بود. عصبانی شده بودم. علت کارهایشان را خواسته بودم. برای بعضی‌هایشان نشانه شجاعت بود. برای بعضی دیگر دوست داشتن زیاد فرد دیگر بود. میگفتند بهش نمیرسیم. اسمش را اینگونه حک میکنیم. این کار آرام‌مان میکند. بعضی دیگر میگفتند اینقدر مشکلاتشان زیاد است که درد و سوزش این تیغ‌ها روی دستشان دردهای روحی دیگرشان را از یاد می‌برد. از مشکلاتشان گفته بودند. تقریبا بیشترشان برمیگشت به خانواده. یکی دختر قاضی بود و باید دختر قاضی‌گونه رفتار میکرد. اما نمیخواست. نمی‌خواست ارتباطش را با دوست سیگاری خارج مدرسه اش قطع کند. نمی‌خواست جوری که پدر و مادرش می‌گویند لباس بپوشد، حرف بزند. دو سال تمام با مادر و پدرش در جنگ و دعوا بود. یک سال تمام مشاوره رفته بودند و هیچی به هیچی! در آخر هم دردها و سوزش‌های روی دست‌هایش بود که آرامش میکرد. درد مشکلاتش با پدر و مادرش را کمرنگ میکرد .دیگری میگفت کسی دوستش ندارد. کسی درکش نمی‌کند. اشک در چشمانم جمع شده بود. برایشان از نوجوانیِ خودم گفته بودند. گفته بودم همه‌شان را تا حدودی درک می‌کنم. از مشکلات خودم با مادر و پدرم گفته بودم. کمی آرام گرفته بودند. گفته بودم چرا فکر میکنید کسی دوستت‌تان ندارد؟ من به شخصه واقعا دوست‌تان دارم. برایم مهمید. برایم مهم هستند! تمام این یک ماه را درگیر همین مورد بودم. دنبال مشاوری خارج از مدرسه برایش بودم. با مدیریت صحبت کرده بودم. حرفهایش را بررسی کرده بودیم واقعی باشد.  با مشاوری که دوستم بود صحبت کرده بودم. برایم مهم بود. در آغوشش گرفته بودم و گفته بودم من خیلی دوستت دارم. برایم مهمی. باور کن! شماره دوستم را داده بودم بهش و گفته بودم حتماِ حتما تماس بگیر. گفته بود برایم مهم نیست یک نفر دوستم داشته باشد. لبخند زده بودم و گفته بودم دو نفر چی؟ سه نفر؟ پنج نفر؟ گفته بود هر چند تا مهم نیست. خندیده بودم و گفته بودم یک نفر خاص چی؟ خندیده بود و گفته بود خاص بله! میدانستم دردش چیست. میدانستم دوست دارد چه کسی دوستش بدارد. میدانستم فضای خانه و خانواده‌اش چگونه است.
سرم را به شیشه تکیه داده بودم و تمام بلوار کشاورز تا هفت تیر را اشک ریخته بودم. تمام روزِ مدرسه را مرور کرده بودم و اشک ریخته بودم.. .
و به این فکر میکردم که شاید سال آخر تدریسم باشد. گویی دیگر نمیتوانم...


پی‌نوشت1: فقط می‌خواستم حرف بزنند و فضای فکری‌شان دستم بیاید. حرف بزنند و کمی آرام شوند. پر بودند از اصول فکریِ غلط. از اعتقاد به جبر گرفته تا اینکه مجاز هستند به هر روشی آرامش را کسب کنند. همۀ این اصول به همراه مسائلی دیگر بود که رفتار‌هایشان را می‌ساخت. باید روی تک تک اصلوشان کار کرد.


پی‌نوشت2: دخترِ قاضیِ کلاس بلند شده بود. یکی دیگر از بچه‌ها را هم بلند کرده بود. شروع کرده بودند گردو شکستم بازی کردن. پایش که روی پای دوستش افتاد گفت خانم میبینید؟ این رابطۀ من و مامانم است. یک قدم او می‌آید، یک قدم من. به هم می‌خوریم. و دوباره برمی‌گردیم عقب و از هم دور می‌شویم. الان هم که دیگر من نزدیک نمی‌شوم. سر جایم ایستادم. مامانم می‌آید جلو. به من می‌خورد و دوباره برمی‌گردد عقب و دور می‌شویم. هیچ‌وقت درست به هم نمی‌رسیم و نزدیک نمی‌شویم. الان هم که مثل دو آدم غریبه با هم در خانه هستیم.


پی‌نوشت3: این روزها بسیار خسته‌ام و سر‌شلوغ. کامنت‌های پست قبل را در فرصت مناسب پاسخ می‌دهم.

  • فاطمه نظریان

از نوجوانی 1

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۵۵ ب.ظ

اولین باری که دیدم دو تا از دانش‌آموز‌هایم سر کلاس به بهانۀ دل‌درد ماهانۀ یکی، دیگری او را در آغوش گرفته و نوازش‌ها می‌کند، هول کرده بودم. سال دوم تدریسم بود. رفتار‌هایشان فراتر از عرفی بود که من از دو دختر دیده بودم. بدون اینکه حساسیتی نشان دهم به اسم کمک و نگرانی، دانش‌آموز را فرستاده بودم دفتر تا به دردش رسیدگی کنند. اما هول کرده بودم. همینطور ترسیده بودم این موضوع را به مدرسه بگویم تا مبادا رفتار بدی با بچه‌ها انجام دهد. و چه خوب که ترسیده بودم. تا رسیده بودم خانه، به سین پیام داده بودم و گفته بود شب تماس بگیرم تا حرف بزنیم. حرف زده بودیم و گفته بود چیز وحشتناکی نیست. او و دوستانش هم در دوران نوجوانی‌ چنین تجربه‌هایی داشتند. خیلی از نوجوان‌ها چنین تجربه‌هایی دارند. طبیعی است. اقتضای نوجوانی است.

گذشت. دیگر چنان رفتار‌هایی در مدرسه ندیدم تا امسال. این موضوع شد دغدغۀ مدرسه. نیاز به بررسی موضوع شد و راهکار پیدا کردن برای رفتار‌های اینچنینی دختر‌های مدرسه که خیلی‌ها به غلط اسم همجنس‌گرایی روی آن می‌گذارند. حدود یک ماه است در خصوص این موضوع با دوستان مردم‌شناس و روان‌شناسم در گفت و گو هستم و چیز‌هایی را مطالعه کرده‌ام. می‌دانم چنین رفتار‌هایی نه در مدرسۀ من که در خیلی از مدارس دخترانۀ دیگر زیاد شده است؛ گرایش به جنس موافق و بروز رفتارهایی در سن بلوغ. اما چرا؟ دلیلش چیست؟ چه باید کرد؟

اگر خدا بخواهد، سعی می‌کنم مطالبی را که در این مدت راجع به این مسأله فهمیدم اینجا با شما به اشتراک بگذارم. امیدوارم که بتوانم. فقط قبلش در نوجوانیِ خودتان بگردید و ببینید چنین تجربه‌هایی برای شما هم در دوران نوجوانیتان بوده یا نه؟ من در نوجوانی خودم گشتم. خیلی هم گشتم. از همان چند سال پیش که با سین صحبت کردم در نوجوانی‌ام شروع کردم به گشتن تا ببینم در من هم تمایل به جنس موافق در نوجوانی بوده؟ اگر این اقتضای نوجوانی است آیا من را هم شامل میشده؟ همین چند روز پیش چیز‌هایی را در نوجوانی‌ام پیدا کردم. تجربه‌ام را برایتان می‌گویم تا:

1-شما هم بهتر بتوانید بگردید و شاید چیزهایی پیدا کنید و نوجوانهای امروزی را خیلی عجیب و غریب نپندارید.

2-بدانید این رفتارها طیف‌گونه هستند. ممکن است برای یکی به صورت تماس‌های فیزیکی بروز پیدا کند مثل اولین مواجۀ من در کلاسم و برای دیگری در حد یک دوستی و علاقۀ شدید. که البته چرا یکی در یک سر طیف قرار می‌گیرد و دیگری در سر دیگر خود ریشه‌ها و دلایلی دارد.

3-بدانید که نباید این رفتارها بر‌چسب‌گذاری شوند. چراییش را اگر خدا بخواهد خواهم گفت.


و اما تجربۀ من... با مفهوم ولنتاین تازه آشنا شده بودیم؛ من و دختر‌های فامیل. قرار گذاشته بودیم برای هم هدیه بخریم. شکلات تلخ بخریم. هدیه‌هایمان را در جعبه‌ها و ساک‌های فانتزی بگذاریم. تِدی بِر بخریم. خلاصه اینکه آیین ولنتاین را برای هم به جا آوریم. مامان‌هایمان می‌توانستند آن روز بترسند. با خودشان بگویند: «اوووووه! ولنتاین دختر و پسری است نه دختر و دختری. ای وایِ ما! بدبخت شدیم! دخترانمان به جنس موافق تمایل پیدا کردند. همجنس‌گرا شدند.» شاید بیانم را کاریکاتوری بپندارید اما این‌ها همه حرف‌هایی است که امروزه در خصوص رفتار‌های اینچنینی نوجوان‌هایمان از بزرگ‌ترهایشان می‌شنوم. حالا نه اینکه مامان‌های ما بلد بودند چگونه در این خصوص با ما  رفتار کنند. نه! مامان‌های ما فقط ولنتاین را خوب نمی‌شناختند. و بعضی وقت‌ها ندانستن بهتر است. بهتر است چون به روال طبیعی یک ماجرا، یک فرآیند خدشه وارد نمی‌کند. شما هم بگردید. احتمالا بتوانید چنین رفتارهایی در نوجوانیتان بیابید.

امیدوارم بتوانم در این خصوص بنویسم.

 

پی‌نوشت1: سین دوست جدید کتابخانه‌ایم است. روانشناسی خوانده. در تمام این مدت بیشترین کمک را به من کرده. گاه و بیگاه از پشت میزش بلند شده و آمده سر میزم. با یک کتاب قطور. شروع کرده است برایم چیز‌هایی را توضیح دادن که نیاز بوده بدانم. گاهی کتاب‌ها و مقاله‌هایی را خوانده و جاهایی‌اش را که نیازِ من بوده علامت زده تا علامت‌ها را بخوانم و وقتم برای جاهایی که نیازم نبوده نرود. از استادان و دوستانش برایم راهنمایی گرفته. شب‌ها زیر باران ایستاده و سوال‌هایم را پاسخ گفته. خلاصه که یاء دوست کتابخانه‌ایِ خوبی است که در این مدت بسیار به من کمک کرده است.


پی‌نوشت2: اگر اطراف‌تان نوجوانی دارید، حتما به این سایت سر بزنید. 

  • فاطمه نظریان

دستکش‌های صورتی

سه شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

اگر رنگ‌ها رو تو دنیامون جنسیتی نکرده بودیم؛ وقتی دست‌های قرمز و سرمازده‌اش را می‌دیدیم؛ دستکش‌های صورتیمونو راحت‌تر می‌تونستیم تقسیم کنیم. تو داشتن دستکش‌های صورتیمونم راحت‌تر میشد شریک بشن.

گشاد شدن دستکش‌های صورتی هم برامون مهم نبود حتی...

  • فاطمه نظریان

پاییزِ خواهری‌شده

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ق.ظ

شکلات تلخ‌هایش را یواشکی می‌خرد. در کمدش قایم می‌کند. به‌خاطر غر‌ها و دعوا‌های مامان یواشکی می‌خرد و قایمشان می‌کند. یک تکه از شکلاتش کند و گفت: «تو هم می‌خوای؟» مسواک زده بودم. اما گرفتم. «با چایی خیلی حال میده. دم کردم.»

«ببین، مسواک زدم اما چه کار میکنی. برای منم پس چایی میریزی؟ بازم بهم شکلات میدی با چاییم بخورم؟» باز هم بهم شکلات تلخ داد و برایم چای آورد.

چایم را که سر می‌کشیدم فکر کردم آذر هم آمد. چه خوش آمد. شبیه قدیم‌ها آمد. سرد و نمور. با سوز و باد. میم پیام داده بود که: «رفتم پایین، از آسمون ریز ریز برف میومد.» آذر بیشتر شبیه قدیم‌ها شده بود. قدیم‌ها آذر برفی هم میشد. گوشی را برداشتم و به زینب پیام دادم. «چه خوبه که آذر داره میاد. چه خوبه که تو، آذر اومدی. چه خوبه که آذر خواهری شدیم. چه خوبه که آذر داره شبیه قدیم، شبیه بچگی‌هامون میاد. چه خوبه که دخترتم داره آذر میاد. چه خوبه که مثل خودت باشه...» 
خواهری چه خوش که آذر، که مهر، که پاییز آمد. وگرنه این حجم از سرما و نموری و سوز و باد نه قابل تحمل که چگونه حتی دوست‌داشتنی میشد؟!
  • فاطمه نظریان