کاکتوس

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اجتماعی» ثبت شده است

قضیه شکل اول، شکل دوم

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ
«قضیه شکل اول، شکل دوم» را عباس کیارستمی در سال 58 ساخته. حتماِ حتما فیلم را ببیند. از اینجا می‌توانید ببینیدش. دیروز قسمت‌هایی از آن را برای دانش‌آموزهای پایه نهمم گذاشته بودم و درباره‌اش گفت و گو کردیم. فیلم خیلی خوب است. خیلی خیلی خوب است.

اگر بگویم نادر ابراهیمی و موسوی گرمارودی در فیلم هستند، باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم دکتر خرازی در این فیلم است و موهای مشکی و جوانی‌اش را می‌بینید؛ باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم عزت الله انتظامیِ جوان در فیلم است و با لحن بامزه‌ای می‌گوید «دانش آموزی که دوستانش را لو می‌دهد باید گرفت آنقدر کتک زد که دیگر از این کارها نکند» باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ اگر بگویم دکتر شکوهی اولین وزیر آموزش و پروش بعد از انقلاب در فیلم است و وقتی حرف می‌زند باورتان نمی‌شود که ما چنین وزیر آموزش و پرورشی داشتیم؛ باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ چنین وزیر آموزش و پرورشی داشتیم و این سال‌ها وزیران آموزش و پروش‌مان چقدر بلد بودند فقط سخن بگویند؟ اگر بگویم صادق قطب‌زاده، سرپرست رادیو و تلویزیون آن زمان در  فیلم است؛ باز هم فیلم را نمیبینید؟ صادق قطب‌زاده‌ای که به عقیده من یکی از بهترین نظرات را مطرح می‌کند؛ نظری بسیار سنجیده. اگر بگویم غلامرضا امامی سرپرست انتشارات کانون پرورش فکری در آن زمان هم در فیلم است، باز هم دلتان می‌آید فیلم را نبینید؟ غلامرضا امامی‌ای که باز به عقیده من یکی از نظرات سنجیده را مطرح می‌کند و تازه می‌فهمید چرا کتاب‌های کانون دیگر مثل قبل نیست و بچه‌هایمان مثل قبل نیستند. کتاب‌های گذشته‌ای که حتی دیگر بعضی‌هاشان چاپ نمی‌شوند و در همان کتابخانه کانون در حال پوسیدن هستند.

فیلم را ببینید! افراد زیاد دیگری نیز در این فیلم هستند؛ مسعود کیمیایی جوان، خلخالی، ابراهیم یزدی(وزیر امور خارجه)، کیانوری(دبیر اول حزب توده) که من نظر او را هم دوست داشتم و کسان دیگری نیز در این فیلم هستند. فیلمِ جالبی است. فیلمی که بسیار خوب نشان می‌دهد نظرات غالب افرادِ آن زمان گرانبار از فضای تازه‌انقلاب‌شده است. فضایی که ساواک دیده و مقاومت‌ها. فضایی که اتحاد دیده و طعم با‌هم‌بودن را چشیده.

پی‌نوشت: این روزها کیارستمی در بستر بیماری است. برایش دعا کنیم.
  • فاطمه نظریان

تغییر جنسیت

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ق.ظ

محتوایی که برده بودم سر کلاس نهم، بچه‌ها دوستش نداشتند. پرسیدم «خب دغدغه و موضوع پیشنهادی خودتان برای گفت و گو چیه؟» و گفتند «درباره تغییر جنسیت صحبت کنیم». تغییر جنسیت؟!

  • فاطمه نظریان

آدم‌های مهربون این شهر1

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ

فکر کنم برای خیلی‌هامون پیش آمده که آخرین مسافر صندلی عقب تاکسی بودیم و مقصد مسافر کنار ما از مقصد ما نزدیک‌تر بوده و باید پیاده میشدیم تا مسافر کنارمون پیاده بشه. حالا بعضی وقت‌ها اگر قرار باشه پیاده بشیم و کلی وسیله همراه‌مان باشه؛ انگار تهِ تهِ دلمون یک کوچولو غر می‌زنیم و یک کوچولو از وضعیت پیش آمده کلافه میشیم و ناراحت حتی اگر مسافری که پیاده شده از ما عذر‌خواهی کنه.

مسافری که من برای پیاده شدنش با کلی وسیله پیاده شدم، بعد از اینکه عذر‌خواهی کرد نذاشت برسم به تهِ تهِ دلم که یک کوچولو غر بزنم. نذاشت یک کوچولو کلافگی و ناراحتی تهِ تهِ دلم جا بمونه. قبل از این که با اون همه وسیله دولا بشم و دستگیره ماشین رو بگیرم که ببندم؛ در ماشین را برایم بست. اونوقت یک لبخند بود که اینقدر اومده بود روی دلم از صورتم زده بود بیرون.

در شهر‌های بزرگ و شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگی و یک عالمه اعصاب خردی دیگه شهروند‌های خوبی پیدا میشن که چهرۀ این شهرِ شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگیِ بزرگ رو مهربون‌تر کنند... اونم فقط با بستنِ در یک تاکسی تو این همه شلوغی و آلودگی و سر و صدا...

  • فاطمه نظریان

عاشقانه‌های آرام

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

 
این کنج با این دکان‌های سنگی، با این کاشی‌هایی که احتمالا ریخته شدند و دوباره مثل‌شان پیدا نشده و طرحی دیگر جایگزین‌ آن‌ها شده و حتی نشان از بی‌دقتی کاشی‌کار در رعایت جهت مناسب کاشی دارد، این درب چوبی، آن کاشی‌های نو شدۀ طرح جدید، همه و همه به همراه یاد پدربزرگ، به همراه تصویر مادربزرگ به مثابه یک کل برای من معنادار هستند؛ کلی که یک رابطۀ شیرین و حنایی را روایت‌ می‌کند...


هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم دلم برای پدربزرگ پر می‌کشد و هربار که در مسجد پشت این دیوارها نماز می‌خوانم باورم نمی‌شود که پدربزرگ در این مسجد نیست. هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم برای مادربزرگ که روزها و لحظه‌ها اینجا به انتظار پدربزرگ نشسته و پدربزرگ به انتظارش نشسته و دیگر نه منتظَر است و نه منتظِر غمگین می‌شوم...


روزهایی که کاسب‌ها نزدیک اذان ظهر کارشان را تعطیل می‌کردند و می‌رفتند برای نماز، پدربزرگ هم کار و بارش را تعطیل می‌کرده و برای نماز یا به مسجد بازار تهران می‌رفته یا همین مسجد جامعی که در حیاط حرم شابدوالعظیم پشت همین دیوارها است. و روزهایی که مادربزرگ دلش هوای شابدوالعظیم میکرده، چادر چاقچول می‌کرده برای حرم رفتن و زمانش را جوری تنظیم میکرده که به نماز ظهر مسجد پشت همین دیوارها برسد.


تا سه، چهار سال قبل از فوت پدربزگ هیچکدامشان تلفن همراه نداشتند. سال‌های سال نماز ظهر که تمام میشده هرکدام‌شان که زودتر از دیگری از مسجد بیرون می‌آمده روی همین دکان‌ها تا دقایقی منتظر دیگری مینشسته. شاید حاج خانم امروز هوای حرم کرده باشد... شاید حاج آقا امروز نرفته باشد مسجد بازار... یکی منتظر دیگری مینشسته تا با هم به خانه برگردند. و یک روزهایی هم دل‌شان هوای باغ طوطی را میکرده، هوای حاج آقا کاشی و دوتایی می‌رفتند باغ طوطی سر قبر حاج آقا کاشی. یا یک روزهایی یکی‌شان هوس کباب شابدوالعظیم میکرده و میرفتند کبابی بازار قدیمی. یک وقت‌های مادربزرگ میهمان میکرده و یک وقت‌های پدربزرگ. در میهمان کردن‌های دلی‌شان او مرد است و من زن نداشتند. دل است دیگر، یک وقتی زن دلش می‌خواهد مردش را میهمان کند. یک روزهایی هم مادربزرگ حنا می‌خواسته تا با قهوه و تخم مرغ و ماست و آبلیمو قاطی و ریشۀ موهای سفیدش را رنگ بدهد. آنوقت دوتایی می‌رفتند از عطاری پسر حاج ممَدرضا در بازار قدیمی حنا بخرند. یک روزهایی توت خشک پدربزرگ تمام میشده و دوتایی می‌رفتند تا از خشکبار فروشی برای چای پدربزرگ توت خشک بخرند. یک روزهایی هم میرفتند میدون کوچیک و از همان صابون برگردون‌های قدیمی میخریدند. یک روزهایی هوای ابن بابویه می‌کردند و شیخ صدوق میشده میهمان دل‌شان و راهی ابن بابویه میشدند. و یک روزهایی هم...


و این روزها پدربزرگ نیست و من وقتی صدای اذان مسجد پشت همین دیوارها را می‌شنوم، وقتی از جلوی این دیوارها رد می‌شوم، از جلوی کبابی‌های شابدوالعظیم رد می‌شوم، از جلوی عطاری پسر حاج ممدرضا رد می‌شوم، از جلوی ابن بابویه رد می‌شوم، وقتی پایم را در مسجد جامع میگذارم، در باغ طوطی می‌گذارم، در میدون کوچیک می‌گذارم برای نبود پدربزرگ غمگین می‌شوم، برای دلِ مادربزرگ غمگین می‌شوم؛ برای دلی که نه منتظَر است و نه منتظِر...
  • فاطمه نظریان

بانک‌داری اسلامی

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • فاطمه نظریان

دیوی با دوسر، پدر و مادر

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ
شاید امروز دوست نداشتنی ترین روز کاری ام بود. تقریبا جلسه آخری بود که با بچه هایم کلاس داشتم(هفته بعد کلاس ها تق و لق است و برنامه مدرسه هنوز مشخص نیست) و این مساله که بعضی هایشان مثل پانیذ را دیگر هیچوقت نمی بینم چون از این مدرسه خواهند رفت برایم ناراحت کننده بود و امروزم را روز دلگیری کرده بود. اما خب زنگ آخرم دلگیری امروزم را افزون کرد و شاید نباید برای آخرین دیدارها چنان وضعیتی پیش می آمد.

در اینجا گفته بودم با کلاس زنگ سومم به مشکل برخوردم و امروز به هیچ وجه حاضر نبودم وارد آن کلاس بشوم مگر اینکه آن سه دانش آموز خاطی در کلاسم حضور نداشته باشند. با عذرخواهی بسیار بچه ها و به اصرار کادر مدرسه بعد از نیم ساعت رفتم سر کلاس. همه شان مودب و ساکت شده بودند. فکر هایشان درباره کارهایی که با من کرده بودند را بیان می کردند و پشیمان بودند. سه جلسه اول سال مربی شان یکی از دوستانم بود که به خاطر مسائلی کلاس من در مقطع راهنمایی با کلاس دوستم در مقطع ابتدایی جا بجا شد و من بعد از سه جلسه مربی این کلاس شدم. دلیل بچه ها برای اذیت کردن های من این بود که چون مربی اولشان رفته بود، من را اذیت می کردند تا من بروم و معلم اولشان برگردد.

خب تقریبا جلسه آخر بود و دوست نداشتم دوباره بحث راه بیندازم برای همین شروع کردم حرف های خودم را زدن. شروع کردم نظرات خودم را گفتن و آن ها هم سراپا گوش شدن.
  • فاطمه نظریان

زنگ اول و دوم و سوم

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

زنگ اول:

من: بچه ها به نظرتون چی میشه که ما شک می کنیم؟

رها: وقتی کسی دروغ میگه بهش شک میکنیم.

من: خود دروغ گفتنِ تنها باعث شک میشه؟ میشه یک مثال بزنید؟

بچه ها یک مثال برام زدند(الان هرچی فکر می کنم مثالشان اصلا یادم نمی آید).

من: خب، ببینید یعنی شما اینجا اومدید دروغ اون آدم رو با یک چیزهای دیگه که ازش میدونید کنار هم قرار دادید و بعد بهش شک کردید. درسته؟ یعنی یک سری شواهد دیگه داشتید از اون آدم که دروغش با اون شواهد نمیخونده و همین باعث شده که شما بهش شک کنید، درسته؟

 

  • فاطمه نظریان