کاکتوس

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

ضرب‌های زندگی

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ق.ظ

از هفتۀ دیگر کلاس‌های تابستانی مدرسه شروع می‌شود. و داستان «لبخند انار»ِ هوشنگ مرادکرمانی در ذهنم تکرار می‌شود و تکرار می‌شود. همان داستانی که آقای دباغ-ناظم مدرسه- به جای پنج دقیقه تاخیر به آقای اسماعیلی-یکی از معلم‌ها- گفته بود سه ساعت و بیست و پنج دقیقه تاخیر داشته‌. گفته بود چهل و یک دانش‌آموز دارید که ضرب در پنج می‌شود سه ساعت و بیست و پنج دقیقه.


پی‌نوشت: نویسنده، کتاب «لبخند انار» رو به باباها تقدیم کرده. بابا‌ها میتونن ذوق کنند.

  • فاطمه نظریان
  • فاطمه نظریان

مداد‌پاک‌کن‌ها

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

مینا، یکی از دانش‌آموزهای کلاس نهمِ من امروز می‌گفت، اگر یک روزی مسئولیتی را در آموزش و پرورش به عهده داشته باشد نوشتن با مداد را در همۀ مدارس ممنوع می‌کند. نوشتن با خودکار را اجبار می‌کند. مینا می‌گفت، آدم‌ها از بچگی باید یاد بگیرند وقتی اشتباه می‌کنند اثرات آن اشتباه از بین نمی‌رود، پاک نمی‌شود و فقط خط می‌خورد. پاک‌کنی نیست که اشتباه‌شان را پاک کند. اشتباه آثاری دارد حتی اگر اصلاحش کنی. بچه‌ها از همان کودکی باید یاد بگیرند پای اشتباه و آثارش بایستند. باید برگردند و کلمه‌های اشتباهی را که با خودکار روی آن خط زده‌اند ببینند. باید حواسشان باشد اشتباه نکنند تا دفترشان خط خطی نشود.

پی‌نوشت: جمعه شب، با خواهرم عزا گرفته بودیم که فردا شش صبح باید به مدرسه برویم. خواهرم می‌گفت کاش فردا صبح همۀ تهران خواب بماند. صبح که به مدرسه می‌رفتم، نه همۀ تهران اما گویی غالب تهرانیان خواب مانده بودند. تا امام خمینی، تا صادقیه قطار‌ها صندلی خالی داشتند. متروی تهران و صندلی خالی؟! یکی از تبیین‌های فانتزی ما این است که «شنبه صبح تهران خواب ماند» :)

  • فاطمه نظریان

باران تویی! به خاک من بزن!

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ

بعضی کتاب‌ها طعم‌شان تلخ است. مچاله‌ات می‌کنند. «زمانی که یک اثر هنری بودم»ِ امانوئل اشمیت برای من اینگونه بود. تلخ بود و مچاله‌کننده. و خب معنای این حرف این نیست که کتاب، کتاب بدی بوده. من از خواندنش اذیت شدم. کتاب روایتی بود از یکی از گرفتاری‌های زمانه‌مان؛ از شئ‌شدن برای زیبایی و پر بود از مسائل فلسفی. عیان کردن این گرفتاری و پرداختن به آن؛ آنگونه که اشمیت پرداخته بود، برایم دردناک بود. مچاله‌ام کرد. بعد از تمام کردنش کتابی می‌خواستم نرم و شیرین. فکر کردم «شلغم میوه بهشته» محمدعلی افغانی می‌تواند نرم باشد و شیرین. می‌خواستم تلخی کتاب اشمیت را کمرنگ کنم. شروع کردم. «شلغم میوه بهشته» را یک نفس خواندم. تا دم دم‌های صبح بیدار ماندم و خواندم. وقتی همه خواب بودند و همه جا تاریک کتاب را خواندم. وقتی آسمان رعد و برق شد و ترسیده بودم، باز هم خوانده بودم. وقتی باران زده بود و صدایش من را به پیاده‌رو‌های ولیعصر برده بود، دیگر نمی‌خواندم. خاطرات قدیمی از محلۀ قدیمی و خانۀ قدیمیِ کتاب محمدعلی افغانی شیرین‌تر بودند. چه بسا خاطرات را زندگی کرده بودم.  

باران تمام شده بود و به کتاب برگشته بودم. کتاب تمام شده بود و آدام‌بیس و زئوسِ اشمیت برایم کمرنگ شده بودند.

کتابِ افغانی جز روایت یک خانه و اهالی‌اش چیزی بیش‌تر نداشت. اما تکه‎هایی از آن را دوست داشتم. مشدی محرم را دوست داشتم. همان که وقتی زنش-گل عنبر- ناراحت بود و گرفته، بهش گفته بود «غصه نخور! غم میاد!». همان که به خاطر اختلاف سنی زیادش با گل عنبر هیچ وقت همراهش سینما نرفت تا مبادا گل عنبر به خاطر این اختلاف سنی خجالت بکشد. اما شب می‌آمد دنبالش و جلوی سینما منتظر می‌ایستاد تا فیلم تمام شود و گل عنبر را به خانه ببرد. همان که دکان سبزی‌فرشی نزدیک خانه داشت و همۀ کاسبان گذر می‌گفتند بانگ‌کردن مشدی برای فروختن شلغم‌ها نیست. برای آن است که صدایش به گوش زنش برسد. که بگوید اینجایم عزیزم. و وقتی گل عنبر این را فهمیده بود قند در دلش آب شده بود که شوهرش در دکان هم به فکر اوست.

  • فاطمه نظریان

آدم‌های مهربون این شهر1

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ

فکر کنم برای خیلی‌هامون پیش آمده که آخرین مسافر صندلی عقب تاکسی بودیم و مقصد مسافر کنار ما از مقصد ما نزدیک‌تر بوده و باید پیاده میشدیم تا مسافر کنارمون پیاده بشه. حالا بعضی وقت‌ها اگر قرار باشه پیاده بشیم و کلی وسیله همراه‌مان باشه؛ انگار تهِ تهِ دلمون یک کوچولو غر می‌زنیم و یک کوچولو از وضعیت پیش آمده کلافه میشیم و ناراحت حتی اگر مسافری که پیاده شده از ما عذر‌خواهی کنه.

مسافری که من برای پیاده شدنش با کلی وسیله پیاده شدم، بعد از اینکه عذر‌خواهی کرد نذاشت برسم به تهِ تهِ دلم که یک کوچولو غر بزنم. نذاشت یک کوچولو کلافگی و ناراحتی تهِ تهِ دلم جا بمونه. قبل از این که با اون همه وسیله دولا بشم و دستگیره ماشین رو بگیرم که ببندم؛ در ماشین را برایم بست. اونوقت یک لبخند بود که اینقدر اومده بود روی دلم از صورتم زده بود بیرون.

در شهر‌های بزرگ و شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگی و یک عالمه اعصاب خردی دیگه شهروند‌های خوبی پیدا میشن که چهرۀ این شهرِ شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگیِ بزرگ رو مهربون‌تر کنند... اونم فقط با بستنِ در یک تاکسی تو این همه شلوغی و آلودگی و سر و صدا...

  • فاطمه نظریان

عاشقانه‌های آرام

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

 
این کنج با این دکان‌های سنگی، با این کاشی‌هایی که احتمالا ریخته شدند و دوباره مثل‌شان پیدا نشده و طرحی دیگر جایگزین‌ آن‌ها شده و حتی نشان از بی‌دقتی کاشی‌کار در رعایت جهت مناسب کاشی دارد، این درب چوبی، آن کاشی‌های نو شدۀ طرح جدید، همه و همه به همراه یاد پدربزرگ، به همراه تصویر مادربزرگ به مثابه یک کل برای من معنادار هستند؛ کلی که یک رابطۀ شیرین و حنایی را روایت‌ می‌کند...


هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم دلم برای پدربزرگ پر می‌کشد و هربار که در مسجد پشت این دیوارها نماز می‌خوانم باورم نمی‌شود که پدربزرگ در این مسجد نیست. هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم برای مادربزرگ که روزها و لحظه‌ها اینجا به انتظار پدربزرگ نشسته و پدربزرگ به انتظارش نشسته و دیگر نه منتظَر است و نه منتظِر غمگین می‌شوم...


روزهایی که کاسب‌ها نزدیک اذان ظهر کارشان را تعطیل می‌کردند و می‌رفتند برای نماز، پدربزرگ هم کار و بارش را تعطیل می‌کرده و برای نماز یا به مسجد بازار تهران می‌رفته یا همین مسجد جامعی که در حیاط حرم شابدوالعظیم پشت همین دیوارها است. و روزهایی که مادربزرگ دلش هوای شابدوالعظیم میکرده، چادر چاقچول می‌کرده برای حرم رفتن و زمانش را جوری تنظیم میکرده که به نماز ظهر مسجد پشت همین دیوارها برسد.


تا سه، چهار سال قبل از فوت پدربزگ هیچکدامشان تلفن همراه نداشتند. سال‌های سال نماز ظهر که تمام میشده هرکدام‌شان که زودتر از دیگری از مسجد بیرون می‌آمده روی همین دکان‌ها تا دقایقی منتظر دیگری مینشسته. شاید حاج خانم امروز هوای حرم کرده باشد... شاید حاج آقا امروز نرفته باشد مسجد بازار... یکی منتظر دیگری مینشسته تا با هم به خانه برگردند. و یک روزهایی هم دل‌شان هوای باغ طوطی را میکرده، هوای حاج آقا کاشی و دوتایی می‌رفتند باغ طوطی سر قبر حاج آقا کاشی. یا یک روزهایی یکی‌شان هوس کباب شابدوالعظیم میکرده و میرفتند کبابی بازار قدیمی. یک وقت‌های مادربزرگ میهمان میکرده و یک وقت‌های پدربزرگ. در میهمان کردن‌های دلی‌شان او مرد است و من زن نداشتند. دل است دیگر، یک وقتی زن دلش می‌خواهد مردش را میهمان کند. یک روزهایی هم مادربزرگ حنا می‌خواسته تا با قهوه و تخم مرغ و ماست و آبلیمو قاطی و ریشۀ موهای سفیدش را رنگ بدهد. آنوقت دوتایی می‌رفتند از عطاری پسر حاج ممَدرضا در بازار قدیمی حنا بخرند. یک روزهایی توت خشک پدربزرگ تمام میشده و دوتایی می‌رفتند تا از خشکبار فروشی برای چای پدربزرگ توت خشک بخرند. یک روزهایی هم میرفتند میدون کوچیک و از همان صابون برگردون‌های قدیمی میخریدند. یک روزهایی هوای ابن بابویه می‌کردند و شیخ صدوق میشده میهمان دل‌شان و راهی ابن بابویه میشدند. و یک روزهایی هم...


و این روزها پدربزرگ نیست و من وقتی صدای اذان مسجد پشت همین دیوارها را می‌شنوم، وقتی از جلوی این دیوارها رد می‌شوم، از جلوی کبابی‌های شابدوالعظیم رد می‌شوم، از جلوی عطاری پسر حاج ممدرضا رد می‌شوم، از جلوی ابن بابویه رد می‌شوم، وقتی پایم را در مسجد جامع میگذارم، در باغ طوطی می‌گذارم، در میدون کوچیک می‌گذارم برای نبود پدربزرگ غمگین می‌شوم، برای دلِ مادربزرگ غمگین می‌شوم؛ برای دلی که نه منتظَر است و نه منتظِر...
  • فاطمه نظریان