کاکتوس

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودِ خودم» ثبت شده است

این روزها...

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

چند وقت است که قهوه خوردن و تا دم دم‌های صبح بیدار ماندن و کار کردن و چند ساعت کوتاه خوابیدن شده است روال زندگی من. کل پنجشنبه را قهوه‌ای نخوردم، جمعه را نیز. نگران خودم شده بودم و احساس می‌کردم به خواب احتیاج دارم. فکر می‌کردم شده‌ام همچون کسی که از دردِ استخوان رنج می‌برد و استخوان‌هایش دچار مشکل شده‌اند اما مسکنی قوی به خورد خود می‌دهد و بدون این که درد را بفهمد و هشداری به مغزش مخابره شود-به خاطر آن مسکن‌های کذا- کارهای سنگین می‌کند و روز به روز آسیب بیشتری به استخوان‌هایش وارد می‌کند. فکر می‌کردم با بی‌خوابی دادن به خودم دارم چُنان بلایی بر سر خود می‌آورم. تصمیم گرفتم کمی خوابم را بیشتر کنم. پنجشنبه را قهوه نخوردم، جمعه را نیز. سعی می‌کردم خودم را بخوابانم اما خواب‌هایم عمیق نمیشد و بیش از یک ساعت نمی‌توانستم خواب را تاب بیاورم و دوباره بیدار شدن و کلنجار رفتن با خود و به زور خواباندن خود... در بیداری هم هوشیاری خوبی نداشتم. گیج بودم. نه به خواب می‌رفتم و نه هوشیاری خوبی در بیداری داشتم و می‌توانستم خوب کار کنم. جمعه غروب مجبور شدم دوباره به قهوه پناه بیاورم تا بتوانم کار کنم؛ تا بتوانم هوشیار باشم. امیدوارم این اعتیاد به قهوه و این زندگی بی‌نظم و پر استرس زودتر تمام شود.


پی‌نوشت: این سایت بدون نیاز به دانلود هر گونه نرم‌افزاری هر نوع فایلی را که بخواهید به نوع دیگری تبدیل کنید؛ برایتان تبدیل می‌کند. خب این هم یکی از برکت‌های پایان‌نامه در ساعت 2:21 بامداد است دیگر.

  • فاطمه نظریان

کار، زندگی، درس*

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بابا صبح رسونده بودم مدرسه. از ماشین پیاده شده بودم و رفته بودم داخل. پسرها صف بسته بودن و صبحگاهشون بود. کلاس مدرسم تمام شده بود و زده بودم بیرون. از پل عابر رد شده بودم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم. «پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟!». اتوبوس آمده بود و سوار شده بودم و همچنان با خودم فکر می کردم پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟! بالاخره تصمیم گرفتم؛ «من خیابانِ به سمت نواب را دوست ندارم»، پس کارگر را برای پیاده شدن انتخاب کردم.

 

امیرآباد را به سمت پایین روانه شده بودم. هوا خیلی خوب بود، خیلی خوب. مثل روز قبل گرم نبود و لطافت خاصی داشت، طوری که دوست داشتی تمام ریه هایت را از آن هوای خوب پر کنی برای روزهای مبادا. از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد شده بودم و مجله های رنگارنگ کودک و نوجوانش از جلوی چشمم عبور کرده بودن.

  • فاطمه نظریان