نوبت عاشقی ست یک چندی*
خیلی وقت بود کلاس آواز تهِ دلم را قلقلک میداد. اما هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم درست و حسابی بهش فکر کنم. به خاطر محذوریتهای خانوادگی. با معلم آواز مدرسه دوست شدم. بعد از یک سال. او سر صحبت را باز کرده بود و بعد من کمی از کارش پرسیده بودم. گفته بود آواز میخواند. کنسرت اجرا میکند. اپرا. دیگر نتوانسته بودم شوقِ به آواز خواندن را همان تهِ تهِ دلم پنهان نگه دارم. ذوق و شوقم را پاشیدم به ادراکش. جدیام گرفت. تشویقم کرد. استاد و آموزشگاه معرفی کرد. استادی بهنام. خندیدم. «من و فلان استاد؟! او خیلی بزرگ است. بعدش هم اصلا صدای من معلوم نیست کشش آواز داشته باشد یا نه؟! صدایم خیلی ضعیف است.» جدی بود. گفته بود: «اتفاقا یک سری از اساتید بهنام ترجیح میدهند با یک مبتدیِ هیچنیاموخته کار کنند تا یک شاگرد غلطآموخته که کلی زمان لازم است برای پاک کردن غلطهای آوازیَش. کار با یک مبتدی راحتتر است. بعدش هم اینکه صدا را تربیت میکنند. نمیشود اصلا اینطور گفت.»
با کلی ذوق ماجرا را برای «او» تعریف کرده بودم. نگاه عاقلاندر سفیهی کرده بود و گفته بود: «تهِ فلسفه خواندن این است؟ خوانندگی؟ خوب است! دخترهای فلسفهخوانده بروند خوانندگی و پسرهایش هم مسافرکشی. هان؟» خندیده بودم و گفته بودم: «بعد هم یک خوانندۀ فلسفهخوانده به رسم روزگار با یک رانندۀ فلسفهخوانده ازدواج کند. زن کنسرت بگذارد و مرد مسافرکشی کند. مرد بعد از کنسرتِ زن با همان ماشین مسافرکشی برود دنبال زن. بیایند خانه. مرد دخلش را بریزد روی زمین و با زن شروع کنند به شمردن پولها. همانطور هم که پولها را میشمارند زن برای مرد بخواند. مرد هم با کش پولها را دسته کند و بشمارد و حظ ببرد از صدای زن و دوباره بشمارد و...» که گفت: «تازگیها فیلمی با این صحنهها ندیدی؟ کش و پول دسته کردن و...» گفتم: «آره! راستی «نوبت عاشقی» مخبلباف را هم تازه خواندهام.» که گفت: «خب بهتر است دیگر ادامه ندهی.»
فردایش به دوست هم گفتم که قصد سفر به دیار آوازخوانها را کردهام. ذوق کرده بود. زیاد. بغلم کرده بود و تکرارکنان میگفت: «آفرین چه کار خوبی میکنی. اتفاقا همیشه میخواستم بهت بگم صدات طنین خاصی داره. دوست نداری کار رادیو یا دوبله کنی؟ اما به آواز فکرم نرسیده بود. خیلی خوبه.» با تعجب نگاهش کرده بودم و گفته بودم: «یعنی واقعا تهِ فلسفهخوانی خوانندگی است؟ یعنی واقعا «او» راست میگفت؟» اما دوست هیجانزدهتر از آن بود که به جملههایم دل بدهد. آرام که شد داستان خوانندۀ فلسفهخوانده و رانندۀ فلسفهخوانده و «دوران عاشقی» مخلباف را برایش گفتم. دوست هم گفته بود بهتر است ادامه ندهم. ادامه ندادم.
دوباره معلمِ آواز را دیده بودم. یک استاد خوب دیگر هم برایم پیدا کرده بود. گفته بود بهتر است استادم خانم باشد. نمیگفت هم مثلا من میرفتم با مرد جماعت کلاس آواز بگیرم؟! در دلم گفتم خوانندۀ فلسفهخوانده فقط برای رانندۀ فلسفهخوانده میخواند. رانندۀ فلسفهخوانده هم تنها مردِ زندگیِ زن است. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که جملههای در دل را برای معلم آواز مدرسه عیان کنم یا نکنم؟! که تردید به یقین بدل شد و پاسخ آمد که «ولش کن! با «او» و دوست میشود از کشِ پول و دخل روی زمین و فیلم نامۀ مخلباف گفت اما با معلمِ آواز مدرسه که دیگر نمیشود!» گفته بود: «آواز خیلی احساسی است. بهتر است با کسی کار کنی که از نظر احساسی راحت بتوانی بهش نزدیک بشوی و خوب درکت کند. خب با یک خانم راحتتر میشه نزدیک بود. یا یک خانم صدای تو را بهتر میشناسد برای آموزش چون خودش هم خانم است.» از تجربۀ استادهای آواز زن و مردش گفته بوده و نتیجه گرفته بود استاد خانم خیلی بهتر است. و خب اگر این همه صغری و کبری هم نمیچید، خوانندۀ فلسفهخوانده فقط برای رانندۀ فلسفهخوانده میخواند و رانندۀ فلسفهخوانده تنها مردِ زندگیِ زن بود.
پی نوشت: و باز هم فیلِ من هوای سفر به جاهایی را کرد. میدانم قدم بر نداشته، دوباره مینشیند بر جایش.
*مصرعی از سعدی. اینجا.
#راست و خیال(ما از اون فلسفهخوانده هاش هستیم که اینجا، خیال را داخل در واقع نمی بینند.)
- ۹۵/۱۲/۰۲