خندونه!
یکشنبه، هفتمیها در همۀ کلاسها فقط شیطنت کردند و شیطنت. همۀ بحثها را تقریبا سوزاندند. سر یکی از کلاسها واقعا ناراحت شده بودم. موضوع بسیار مهم بود و بچهها به بحث دل نمیدادند و بازیگوشی میکردند. اخم کردم و شروع کردم غرغر کردن. وسط غرغرهایم صبا از جایش بلند شد و آمد روبهرویم. «خانوم چشماتونو ببندید، دستتونو بیارید جلو». وسط دلخوریِ من واقعا همچین حرکتی جایش بود؟ بیشتر ناراحت شدم.
«صبا، برو بشین!»
«خانوم، خب یک دقیقه چشماتونو ببیندید و دستاتونو بیارید جلو» قبل از شروع کلاس شیطنت کرده بود و فکر میکردم الان هم حتما در راستای همان سربهسر گذاشتنهایش، سوسک پلاستیکیای، واقعیای چیزی میخواهد بگذارد کف دستم.
قبل از کلاس خودش را لوس کرد که من و وانیا با شما با آسانسور بیاییم و با پله نرویم طبقه بالاتر. قبول کردم. خوشحال شد. در آسانسور دستش را گرفت روبهرویم که: «خانوم، بزنید قدش». خب فکر میکردم به خاطر خوشحال بودنش است و دستم را آوردم بالا. «بزن!». نزد. «شما بزنید». آمدم مثلا بزنم قدش که جاخالی داد و غش غش زد زیر خنده. من هم خندیدم. وانیا هم خندید. فقط گفتم: «واقعا که!»
فکر میکردم باز هم در همان راستا میخواهد اذیت کند. آنقدر اصرار کرد که بالاخره خواستهاش را پذیرفتم. چشمم را بستم. دستم را آوردم جلو. خودم را برای مواجهه با یک چیز ترسناک، چندشآور، وحشتناک،... آماده میکردم. سعی میکردم در هر شرایطی عکسالعملم خیلی عادی باشد. بالاخره چیزی که در دستانش بود را در دستانم ریخت. سفت بود و خشک. چند تا بود. کوچک بود. انگار کمی خیالم آسوده شده بود و آنقدرها هم اوضاع به نظر بد نمی آمد؛ شاید به خاطر سفتی و خشکی آن چیزها. چشمانم را باز کردم. یک مشت پسته در دستانم قرار داده بود. خودش هم با چهرۀ خندان روبهرویم ایستاده بود. جا خورده بودم. با لحن شیرینی گفت: «خانوم، خندونه! پستۀ خندونه! بخندید!» خندهام گرفته بود. دلم میخواست سفت بغلش کنم. «از دست تو! ممنونم. برو بشین!» حالم خوب شده بود. دیگر غرغر نمیکردم. خب جلسه آخر بود به قول بچهها. من نباید موضوع مهم و حساس برای آن جلسه آماده میکردم. دیگر سخت نگرفتم.
شما هم وقتهایی که دلخورید؛ وقتهایی که دارید غرغر میکنید، یاد پستهها بیفتید. خندونن. :)
پی نوشت: یکشنبه در هر کلاسی، وقت خداحافظی برای دخترها آرزو میکردم که همیشۀ همیشه مثل آن روز پر از انرژی باشند و شاد. شادی های خوب و زیاد...
- ۹۵/۱۲/۲۴