سادگیاش از تو، جان دادنش با من
صبح در هوای بارانزدۀ اتاق با صدای عبورِ ماشینها در خیابان خیسمان بیدار شدم. اگر شوفاژها و شومینهها و بخاریها را در خانهها جاگیر نکرده باشید و پاییز کمی صدایش را بلند کرده باشد، هوای بارانزدۀ اتاق را چیزی شبیه امروز صبح من تجربه کردهاید. گوشی را برداشته بودم و شروع کرده بودم تلگرام و پلاس و توییتر و فیسبوک و اینستاگرام و وبلاگ و ایمیلها را چک کردن. تقریبا همه جا پاییز، پاییز و بارون، بارون بود. کمی هم قیل و قال یونسکو و روز جهانی معلم. یک روز متفاوت آغاز شده بود، اما خب ناراحتیهای روزهای قبلِ من گویی در دلم همچنان جایشان خوش بود. باید میزدم بیرون. کلاس داشتم. باران را دوست نداشتم. حالم را خوب نمیکرد و شبیه خیلی از آدمهایی که احساسشان از شادیِ آمدنش هول کرده بود، بود. احساس من ماتم گرفته بود. باران بر ناخوش احوالیم میافزود و وقت بیرون زدن از خانه حواسم بود چتر را همراه کنم تا مبادا قطرهای از آن نصیب تن و لباسم شود و این جان به غم نشسته را متلاطم کند. غم را با آشوب و تلاطم همنشینی سخت است. و حتی قطرهای باران بر تن، برای این جان خسته و غمگین حکم آشوب و تلاطم را داشت. چتر را باید همراه میکردم تا غم با قطرهای باران سرکش نشود. باید آرام میگرفت. و اگر غم آرام بگیرد جور دیگری روی بر میگرداند.
بعد از کلاس حالم بهتر بود. گفته بودم که باید گذاشت غم آرام گیرد تا روی خوشش را نشان دهد. اما چیزی میخواستم برای بهتر شدن. بهتر و بهتر شدن. انقلاب را گز کردن در هوای نازک و پاک بعد از باران آن چیز نبود. کتابها و لوازمالتحریرها آن چیزها نبودند. نه کتابی به دلم خوش مینشت و نه چیزی. رنگ میخواستم از جنسی متفاوت با گواشها و مدادها و پاستلها و... . خلق کردن را طلب داشتم از جنسی متفاوت با کشیدن و کشیدن. پارچهها و سوزن زدنها چیزی را در من قلقلک میدادند. بازار قدیمی تهران که آن موقع روزِ پنجشنبه بسته بود؛ اما بازار پارچهفروشهای مولوی، نه! راهی مولوی شدم. آنچه در پیاش بودم گویی پیدا شده بود. رنگها، گلها، خطها،... همه و همه این دل و حال را داشتند خوش میکردند. چیزی که میخواستم را پیدا کرده بودم. چهلتکهای آیینهدوزی را سوزن زدن، طلب داشتم. رنگهایی که میخواستم و جنسی که دنبالش بودم را گفته بودند از مغازۀ عمو حسن میتوانم پیدا کنم. شوق بود که در دل جا خوش کرده بود. دکانها را رد میکردم و گاهی برای اطمینان از درستی راهم، آدرس عمو حسن را از فروشندههایی جویا میشدم. بالاخره عمو حسن را یافتم. پارچهها را برای چهلتکهام خریدم. بدون هیچ نقش و نگار و خطی. سادۀ ساده. من باید به این پارچههای ساده جان میدادم. با نخها و آیینهها و پولکها. همین جان دادن به تمامه بود که خواستۀ دل را اجابت میکرد. درست مثل روزی که دفتر نقاشیهای جدید رنگآمیزیِ بزرگسالان را برداشته بودم و وقت حساب کردن قیمت دلم دستم را کشیده بود عقب و دستم گذاشته بودش سرجایش. دل گفته بود «رنگ کردن تنها؟ که چی؟ باید نقش و نگار نیز از من باشد» و راست میگفت. پارچههای نقش و نگاردار که چی؟ باید طرح و جان دادن از من باشد...
- ۹۶/۰۷/۱۴