ضروری است
از فروردین تا به دیروز حال و احوالم خیلی رو به راه نبوده. اتفاقها و گرفتاریهای مختلف خستهام کرده. هر بار که بلند شدم و سعی کردم چیزهایی را از نو شروع کنم، دوباره و دوباره شکستم. همۀ این چند ماه بهم سخت گذشته. خیلی زیاد. بیانصافی نکنم هر از چند گاهی یک حس خوب، یک اتفاق کوچکِ خوب مثل نسیمِ یک روز تابستانی، خیلی کوتاه، خیلی بیرمق از کنار روزهای زندگیم گذشته. اما خب داغی چلۀ تابستان که با این نسیمها خنک نمیشود. بهار نمیشود.
دیروز هم وسط بازار تهران یکی از همان نسیمها خورد به صورت این روزهای تلخم. اما نباید بگویم کوتاه بود و بیرمق که اگر اینطور بود تا همین الان دلم بهش بهار نبود. که اگر اینطور بود دیشب باز هم گریه میکردم. تا همین الان دلم سبز بوده باهاش. آره، یک روز شده که سرپا نگهم داشته و تو این یک روز را فقط یک روز نبین! از محاسبات نجومیِ روز و شب بیا بیرون. یک روز خوبِ اصیل، اصلا همان است که او قسم خورده است بهش. «وَالعصر»، یک روزگار. یک روز خوبِ اصیل برای کسی که پر از غم است، میتواند یک روزگار باشد. یک روزگار خوب. روزگاری که از بازار تهران میکشاندش به حرم امام رضا(ع). همینطور که دست دلش در دستش است نرم نرم میاردتش عرفهخوانی. شب هم دست دلش را میگذارد در دست همانی که خودش «و فدیناهُ بِذِبح عظیم» را برایش تفسیر کرده.(1)
صبح آمدم جوراب سورمهای-زرشکیام را پا کنم که با شلوار لی و کفش زرشکیام همخوانی داشته باشد که دیدم پاره شده. درش آوردم. با خودم گفتم حالا که دارم میروم بازار حواسم باشد از همان جورابفروشی بزرگِ سرِ نبش داخل بازار، دور آن میدان کوچک چند جفت جوراب بخرم. دکان به دکان راستۀ پارچهفروشها را گشته بودیم و چیزی که میخواستیم را پیدا نکرده بودیم. خسته شده بودیم. گفته بودم، حداقل برویم و جوراب بخرم. داخل بازار گم شده بودیم. جورابفروشی را پیدا نمیکردیم. زنگ زدم به میم. از پشت تلفن آنقدر خوب راهنمایی کرد که چند دقیقه بعد داخل جورابفروشی بودیم. رنگ به رنگ انتخاب کردم؛ سورمهای، صورتی، کرم. جوراب صورتی را دوست داشتم. وقتی مغازهدار گذاشتش روی میز مهرش سنگین به دلم نشسته بود. بیهوا تصورش کردم که پوشیدمش. دارم راه میروم باهاش. کجا؟ زیر زمین حرم امام رضا(ع)، دارالاجابة. کفشهایم هم دستم است. چادرم هم رها است. دقیقا روی همان سنگهای وسط بین فرشهای بالا و پایین زیرزمین راه میروم. ابتدای ورود دارم رنگ جورابهایم را روی سنگها میبینم. بعدتر سرم را بالا میگیرم که یک جای دنج پیدا کنم. همیشه برایم همینطور است. آداب زیارت برای من است دیگر. جورابها باید نو باشند برای پا گذاشتن روی صحنها و رواقها. باید روی زمین صحنها و رواقها رنگ به رنگ خودشان را همخوان کنند. حالا هم جوراب صورتی خودش را بین جورابهای دیگر عزیزدردانه کرده بود. زودی خودش را به پای خیال کرده بود که بگذارمش کنار تا روز موعود. زودی خودش را به پای خیال کرده بود و دلم را تازه کرده بود. با خیالش حالم خوش شده بود. چراغهای دلم بعد از روزها، ماهها روشن شده بود.
کارهایی که باید را انجام دادم با چراغهای روشن دلم. باید به عرفه هم میرسیدم. شب قبل دل سیر گریه نکرده بودم. دلم سکوت را ترجیح داده بود. هر سخنی جا و مکان خودش را دارد. حرف دل را هم باید در جایش و بهوقتش گفت. وقتش عرفه بود. جایش بین آدمهایی بود که هر کدام دستِ کم یک خوبیای داشتند. بقیهاش را موسی و آن شهر بیباران یادم داده بود. بقیهاش را از قبل خودم ساخته بودم. عرفه خواندم. یک دل سیر اشک ریختم. گفتم و گفتم و گفتم... خواستم و خواستم و خواستم... با چراغهای روشن... با دستی که در دست دلم بود. «اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها»...
شب شده بود و هنوز هم دلم سبز بود. ذهنم به «شبشکن»ِ «شمس و الشموس» پر زده بود. از کتابخانه کشیدمش بیرون. ورق زدم و ورق زدم... «هر چند مردانه به میدان آمدید ولی قربانی شدن قوچ به جای اسماعیلات هنوز معنای ذبح عظیم نیست. منتظر باش تا حقیقت را دریابی... منتظر باش...»
هل که تا با سر برم سر عهد دوست
کاین سر پرشور سرگردان اوست
من عشیق و بینشان منظور من
تا چهها آید به سر زین شور من(2)
دلم هنوز هم سبز است. تا همین الان. این روزها «بار هستی» میلان کوندرا میخوانم. توما گونه به این میاندیشم که این سبزی، این روشنی حاصل چند اتفاق بود. شب قبل دیروقت به نون پیام میدهم. برنامۀ فردایم تغییر میکند. به یاء پیام میدهم. قرار فردا را کنسل میکنم و رفتن به بازار را جایگزین میکنم. به خاطر گرما و زیاد بیرون بودن قصد میکنم مانتوی سورمهایام را که از همۀ مانتوها خنکتر است بپوشم. شلوار لی برایش بهتر است. کفش زرشکی به شلوار لی میآید و راحتتر است. جوراب سورمهای-زرشکی برای شلوار لی و کفش زرشکی مناسب است. و جوراب سورمهای-زرشکی پاره است. یک رشته «اتفاق» چندگانه لازم بود تا من به سوی جوراب صورتی کشیده شوم و حال دلم سبز شود. و کاش این اتفاقهای چندگانه بیشتر باشند در زندگی؛ با زنجیرهای کوتاهتر...
________________________________________
(1) اشاره به تفسیر امام رضا(ع) از آیه 107 سوره صافات
(2) دیوان آتشکده-نیر تبریزی
- ۹۷/۰۵/۳۱