خودیادگیری
بعد از کلاس فکر میکردم، چرا اینقدر خوشحالم؟ چه اتفاقی افتاده که زندگی بیشتر در جانم دویده؟ همهاش به آن گنجشک برمیگشت. همان که سر کلاس سرش را با زرد و خردلی و نسکافهای سایه میزدم. اولش جان نمیگرفت. جهت کوکها گنجشک را زنده نمیکرد. آنقدر کلنجار رفته بودم؛ کار را نسبت به چشمانم عقب و جلو کرده بودم؛ جهت کوکها را در ذهنم تصور کرده بودم و روی پارچه پیاده کرده بودم تا همان که باید در حال شکل گرفتن شده بود. همان لحظه که خودم گیر کار را فهمیده بودم؛ نکته و قلقاش را دریافته بودم گویی زندگی بیشتر از قبل در جانم دویده بود. چشمانم برق افتاده بود.
بعد از کلاس فکر میکردم، گویی همهمان به این لحظههای یادگیری برای جانی دوباره گرفتن نیاز داریم. شاید بهتر است بگویم خودیادگیری. من از چیزی حرف میزنم که ما را سخت و شیرین به خود مشغول میکند. از آن چیزی که نتیجهاش لحظهای است که نفسی از سینه بیرون میآید و پر از شور میگوییم «شد!»، «فهمیدم!»، «درآمد!»، «جواب داد!». آن لحظه را برای حل کردن یک مسئله ریاضی در نظر بیاور، یا فهم و کلنجار رفتن با یک مقاله فلسفی؛ لحظه خلق یک اثر هنری آنگونه که در ذهن داری یا جواب گرفتن از برنامهای که ساعتها کدزنیاش را کردهای و جواب نمیگرفتی. گویی همهمان برای جانی دوباره گرفتن به این خودیادگیریها نیازمندیم.
در این زندگی پر هیاهو که هرکسی برای خودش دنبال معنایی برای زندگیاش است، خوب است خودمان را دریابیم و از مشغول کردن به خوددیادگیری محروم نکنیم. مگر نه اینکه «ما را تمام لذت هستی به جستجوست، پویندگی تمامی معنای زندگی ست»؟
- ۹۸/۰۴/۲۶