پاره پاره
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت میکردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر میرود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت میکردیم، میگفت او هم دیگر دلش نمیخواهد برود. از جمعگرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان میگفت و فردگرایی غربی. از تجربههای سخت مهاجرت و رفتن دوستانم میگفتم و او از پاره پاره شدنها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، فکر کردم مگر نه اینکه دوستان یک به یک میروند و با رفتنشان ما باز هم پاره پاره میشویم؟ همین سه هفته پیش هم ه برای دکترا رفت هلند. گفت که آخر هفته میرود و حتی دلش را نداشتم پاسخ خداحافظی و آروزی موفقیت داشتن برایش کنم. سکوت کردم و رفت. دلم میخواست ببینمش. در آغوش بگیرمش و بغضم را بشکنم؛ اما دلِ تکرار دوبارۀ این به اصطلاح سرمونیِ شخصی را نداشتم. سکوت کردم.
من اینجا هستم، در بطن جامعۀ به اصطلاح جمعگرایِ شرقی، اما همچنان پاره پاره... بخشی از جمع من از هم گسسته... هر کدام از دوستانم یک جای این کره خاکی قرار گرفتهاند و فقط میشود گفت: «اوف بر تو ای روزگار!»
- ۹۸/۰۶/۱۳
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است!