زندگیآگاهی
حدود یک ماه است فعالیتهای بیرون از خانهام به خاطر آن ویروس کذا لغو شده(دارم فکر میکنم بر اساس اصول سئو خوب است که اسمش را بنویسم تا در جستجوها وبلاگم دیده شود؛ اما نمیخواهم. دوستش ندارم. بگذار اسمش را نبرم و سئو را بیخیال باشیم). ایستادهام و خودِ یک ماهِ پیشم را رصد میکنم.
میگویند مهاجرها بعد از مهاجرت سه مرحله را از سر میگذرانند. مرحله اول به اصطلاح «ماه عسل» نام دارد. در این مرحله شبیه توریستها هیجانزده هستند. تجربه میکنند و لذت میبرند. اما کمکم این هیجانها کمرنگ میشود و وارد مرحله جدیدی میشوند؛ مرحله «عدم پذیرش». در این مرحله مشکلات کمکم خودشان را نشان میدهند. اگر این مرحله را هم به سلامت رد کنند، وارد مرحله بعدی یعنی تطبیق با شرایط میشوند.
فکر میکنم بسیاری از شرایط و احوالاتمان مدلی شبیه این سه مرحله را دارند. مگر نه اینکه از حالی به حالی و از شرایطی به شرایطی در حال کوچ هستیم؟ بعضی از موقعیتهای شغلی جدید، رابطههای جدید، موقعیتهای اجتماعی جدید گویی ما را در این سه مرحله قرار میدهند. گاهی بلدیم و به خوبی این مراحل را مدیریت میکنیم. گاهی ناموقع از مرحلهای به دیگری گذر میکنیم. گاهی هم در مرحلهای آنقدر میمانیم که تباه میشویم.
به یک ماهِ پشت سرم نگاه میکنم و انگار که آن سه مرحله را سیر کردهام. روزهای ابتدایی برایم خوشآیند بودند. بسیار خوشحال بودم. زمان خوبی در زندگیام باز شده بود که میتوانستم به بسیاری از کارهای عقبافتاده و مورد علاقهام بپردازم. با هیجان برای این زمان خالی برنامهریزی میکردم. انجامشان میدادم و لذت میبردم، اما کمکم روزها رنگ و بوی دیگری گرفتند. من خسته شده بودم از وضعیت جدید. دیگر نمیتوانستم کار کنم. شرایط جدید را دوست نداشتم و در این مرحله گیر کرده بودم. باید گذر میکردم. اما گذر کردن بلدی میخواهد. باید بدانی چرا گیر کردهای و چگونه خودت را خلاص کنی.
فهمیده بودم مرا چه شده بود. این روزها خیلیها از مرگآگاهی میگویند، اما مشکل من زندگیآگاهی بود که مرگ را هم در بر میگیرد. به قول بیژن جلالی «مرگ فرصتی از ما خواسته برای زندگی کردن». اما مرا چه شده بود؟
1-برنامهها و هدفهای زندگی من میانمدت و بلندمدت تعریف شده بودند. شرایط تغییر کرده بود و من هر لحظه به مرگ میاندیشیدم. به گرفتار شدنم به این بیماری. در آن صورت بهترین زمان برای زندگی در این دنیا پانزده روز بود. وقتی به این فکر میکردم که قرار نیست به اهداف میانمدت و بلندمدتم در این دنیا برسم، زندگی کنونیام معنای خودش را از دست میداد. من همیشه مرگ را دور میدیدم و برای هدفهای دورم تلاش میکردم و برای رسیدن بهشان پر از شور بودم و شوق. اما وقتی فکر میکردم ممکن است آنقدر زمان نداشته باشم برای رسیدن بهشان، خشکم میزد. دیگر بلد نبودم با شور و شوق زندگی کنم. زندگی من مقصدمحور شده بود؛ مقصدی دور آن هم در همین دنیا. و این مقصدمحوری من را یک جایی گیر انداخته بود.
2-خدمات دادن خصوصا در قالب آموزش در حوزههای مختلف و تعامل با آدمها پررنگترین وجه زندگی من بود. شرایط جدید باعث شده بود من دیگر نتوانم خدماتم را عرضه کنم و آدمها را ببینم. تهی شده بودم. یاد گرفته بودم از خدماتی که ارائه میکنم و از تعاملاتم لذت ببرم و یک دفعه شرایط برای ارائه از بین رفته بود و من دیگر نمیتوانستم از چیز دیگری به راحتی لذت ببرم. خدماتمحوری و وابستگی به آدمها مشکل دیگر زندگی من بود.
این یک ماه باعث شد کمی توقف کنم و زندگیام را زیر و رو کنم. در این زیر و روها بفهمم زیادی به مدل زندگیام دل بسته بودم. راضی بودهام ازش و فکر میکردم دیگر نسخه معنای زندگیام را پیچیدهام. اما خب، نه! از آن خبرها هم نبوده! از من هم که فلسفه علم خواندهام چنان چیزی بعید بوده. اما شده... خلاصه که نباید حواسم را صرفا به مقصد میدادم. از الان به بعد باید سعی کنم بلد شوم از مسیر هم لذت ببرم؛ لحظه لحظهاش. شاید باید مسیر و مقصد را در زندگی چیزی شبیه موج-ذرهای بودن نور ببینیم. یا هر روز با خودم مرور کنم که مرگ هم اتفاقی(نه به معنای تصادفی بودن) است وسط زندگی، شبیه خیلی از اتفاقهای دیگر با جنسهای متفاوت. واقع میشود و زندگی را تحت تاثیر قرار و میدهد و دوباره ادامه میدهیم با آثار به جا مانده ازش. همینطور باید حواسم باشد که سعه وجودیام صرفا با کارهای بزرگ بزرگ و ارائه خدمات نیست که پر میشود. باید بلد شوم جور دیگری هم وجودم را غنا ببخشم و از چیزهای دیگری هم بیشتر لذت ببرم و پر شوم. و خدا را چه دیدید؛ شاید سالها یا ماهها بعد آمدم و همینجا نوشتم که زندگی چیز دیگری ست، جور دیگری ست...
- ۹۸/۱۲/۲۷