جامعه من و راههای نرفته
دیروز رفته بودم انقلاب که یک سری لوازم هنری از افق بخرم و چند تا کتاب از کتابفروشیها. سر شانزده آذر از ماشین پیاده شدم. میخواستم برم پاساژ فروزنده. همونطور که پشت چراغ قرمز ایستاده بودم تا نوبت رد شدن من برسه، داشتم به موضوع پست قبلم فکر میکردم. انگار که یک عروسک فنری از یک جعبه بپره بیرون، یک موضوعی از لایههای درونی ذهنم پرید بیرون.
دقت کردید در پست قبل من همش دارم از «لایههای بالایی» حرف میزنم؟ لحظه سبز شدن چراغ وقتی میخواستم از خیابان عبور کنم، فکر کردم من مدتها ست دارم به مدارس آلترناتیو فکر میکنم. مدتها ست موضوع دموکراسی در آموزش گوشه ذهنم جا خوش کرده ولی پست قبل چرا اینجوری شد؟ انگار این موضوعات فقط گوشه ذهنم جا خوش کردن و وقتی میام از این مسائل بنویسم این موضوعات لابهلای سلولهای خاکستریم وول نمیخورن. نشونش چیزیه که در قلمم سرازیر شده. من دارم از سلسهمراتب تصمیمگیری و عدم دخالت مربیان و والدین و بچهها در امر آموزش حرف میزنم بدون کوچکترین اشاره و یادآوریای از بحث دموکراسی در آموزش و نقد این مسئله. پیشفرض ذهنیم همینه انگار. فرقِ من که دموکراسی در آموزش، در علم در اقتصاد و... را از روی کتابها میخونم با کسی که آنها را زندگی میکنه همین جا ست که معلوم میشه.
پینوشت: بعد از خرید به خواهرم پیام دادم که فکر کنم خیلی خوبه که هرچقدر سبد خریدمون کوچکتر میشه و دونه دونه یک چیزایی رو از روتین زندگی حذف میکنیم، هنوز کتاب و لوازم هنری ته سبد ثابت هست.
- ۰۰/۰۹/۱۴