سرودی که خوب میخوانمش
کلاسهای کد اول و دوم تشکیل شد. کلاس کد سوم فقط دو نفر در کلاس حضور داشتند. پرسیدم: «بقیهتان کجا هستند؟» یکیشان گفت: «اعتصاب کردن». گفتم: «پس شما چرا اومدید و به جمعشون نپیوستید؟» یکیشان گفت: «من از اول شرایطم رو به بچهها گفتم. میدونن چرا همراهشون نمیشم و چیزی هم بهم نگفتن». آن یکی گفت: «من همورودی با بچههای این کلاس نیستم و نمیشناسمشون. خب اعتصاب هم یک چیز جمعیه. برای کلاسهای دیگم با بچهها همرا بودم اما نمیدونستم بچههای این کلاسم اعتصاب کردن». بعدتر پرسید: «استاد! نظر شما درباره اعتصاب چیه؟» نظرم را گفتم...
من: «من فکر میکنم خیلی به شرایط بستگی داره! مثلا استاد سرشناس دانشگاه تهران یا شریف که تصمیم و عملش میتونه در قالب یک پیام برد گستردهای داشته باشه، خیلی متفاوت از یک استاد تازهکار در یک دانشگاه دیگه ست. شاید این استاد باید رفتار دیگهای رو برای اثرگذاری انتخاب کنه. اتفاقا بیاد دانشگاه و با دانشجوهاش گفتوگو کنه. قرار نیست همه به یک شیوه عمل کنیم. قراره یک جوری عمل کنیم که تاثیر مثبتی ایجاد کنیم و به خاطر تفاوت در موقعیتها این رفتارها و تصمیمهای اثرگذار میتونه متفاوت بشه».
ادامه داد: «استاد ما دیروز تو حیاط خوابگاه جمع شدیم و فقط سرود «برای آزادی» رو خوندیم. از حراست اومدن و گفتن باید برگردیم خوابگاه. بعدم اطلاعیه زدن روی در کمدهام که اگه یک بار دیگه تکرار بشه خوابگاه رو ازمون میگیرن. خیلی زور میگن! مثلا ما خق نداریم حتی میاییم تو حیاط خوابگاه خارج از ساعت کلاسها با شال یا روسری باشیم. حتما باید مقنعه سر کنیم. هفت شب به بعد راهمون نمیدن. ما هیچ کاری نمیتونیم کنیم. دانشجو هیچ کاری نمیتونه کنه. اما الان کارگرهای عسلویه اعتصاب کردن. چون به اقتصاد ربط داره، یک چیزی شاید بشه. اما ما دانشجوها...»
من: «اول اینکه شما دانشجوها خیلی هم مهم و قابل احترام هستید. نقشتون بسیار ارزشمنده! حالا اینکه این مسئله چرا یک جاهایی فهم نمیشه، یک موضوع مهمه. بعد هم اینکه بعد از اینکه تهدیدتون کردن برگردید تو خوابگاه چی شد؟ با هم حرف زدید که اعتراضهاتون رو دیگه با چه روشی میتونید بیان کنید؟ اصلا چه کار کنید؟ اصلا همتون میدونید دنبال چی هستید و چرا؟»
دانشجو: «نه! استاد! حرف نزدیم. راستش بعضی بچهها هم واقعا برای جوش و باحالیش اومده بودن».
من: «خب همین دیگه! اگر یک راهی رو بستن باید یاد بگیرم یک راه معقول دیگه پیدا کنیم. چرا رها میکنید؟ بشینید با هم حرف بزنید. اصلا حرفهای هم رو بشنوید! ببین الان این دوستت به خاطر دلایلی همراه نمیشه! بشینید دلایلش رو بشنوید. ما هنوز فارغ از حکومت بین همدیگه یک چیزایی رو بلد نیستیم. بلد نیستیم هم رو بشنویم. گفتوگو کنیم. هر اتفاقی بیفته! هر اتفاقی! بعدش ما بلدیم همدیگه رو پیدا کنیم؟ بلدیم بفهمیم چی میگیم؟ چی میخواستیم و چی نمیخواستیم؟ چی تو چنته داریم؟» و براشون از شاملو و حکایت مجله «کتاب جمعه»ش گفتم.
دانشجو: «خب چه کار کنیم؟»
من: «تو خوابگاه شبها حلقههای گفتوگویی داشته باشید. ما اولین جامعهای نیستیم که دچار مشکلات هست. چیزهایی رو میخواییم و چیزهایی رو نمیخواییم. جامعه و ملتی هم دقیقا عین ما نبوده! اما میتونیم شباهتهایی رو یک جاهایی پیدا کنیم. میتونیم ایده بگیریم از بعضی حرکتها و جوامع. پس بشینید کتاب بخونید. تاریخ بخونید. اصلا فیلم ببینید. با هم دربارشون حرف بزنید. نظرهای مخالفتون رو بشنوید. حلقههای کتابخوانی و فیلم تشکیل بدید.»
دانشجو: «استاد من خودم مسئول حلقههای کتابخوانی دانشکده بودم. یک چیز جالبم بگم؟ خیلی از دوستام میگن اگر ارتش مثل زمان شاه با ما همراه بشه، پیروز میشیم. اما اصلا نمیدونن ارتش زمان شاه با الان متفاوت بود. زمان شاه همافرها به ملت پیوستن. اونم کِی؟ وقتی مطمئن شدن قدرت دیگه مثل قبل دست شاه نیست. بعد همافرها کیا بودن؟ خواستشون چی بود؟ اینا رو نمیدونن و یک مقایسه اشتباه انجام میدن».
من: «خب تو که اینقدر خوب تاریخ بلدی و خودتم مسئول حلقههای کتابخوانی بودی، بسمالله... دوباره شروع کن!»
45دقیقهای حرف زدیم. ازشون شنیدم و گفتم... آخر کلاس با یک لبخند بزرگ از در کلاس رفتن بیرون...
هفته بعد کد اول حضور و غیاب کردم. چند تا از بچهها اصرار داشتن هفته پیش را برایشان غیبت نزنم و نمیدانستند کلاس تشکیل میشود. کمی گذشت و فهمیدم کد سوم هم با من کلاس دارند. بهشان گفتم: «شما که هفته قبل اعتصاب بودید کلا. چرا میگید نمیدونستیم کلاس تشکیل شده؟ بعد کلاس کارتون دارم». کلاس تمام شد. کمی نگران بودند. بهشان گفتم: «مگه هفته پیش اعتصاب نکردید؟ درباره درستی و نادرستی کارتون نظری ندارم اما اگر کاری میکنید و از درست بودنش مطمئنید پس شجاعت داشته باشید و پای کارتون وایسید! اگرم نه که هیچی!» یکیشون گفت: «آره! اعتصاب کردیم. شجاعتشم داریم. دانشجو هستیم و اعتراض حقمونه!» گفتم: «خب! همین! پس نیایید بگید نمیدونستیم کلاس تشکیل شده! پای کارتون همینجوری وایسید و بگید اعتصاب کردیم. دوستاتون برای کد سوم اتفاقا گفتن به احترامتون درس ندیم و درسی ندادم.» لبخند زدم و از کلاس خارج شدم. به هم نگاه کردند و لبخند زدند!
این مدت فضای شبکههای اجتماعی برایم به سختی قابل تحمل شده است. برخی از دوستانم خشونت درونشان بیداد میکند و باورم نمیشود فردی که سالها باهاش خاطره دارم اینقدر میتواند ترسناک باشد. اینقدر راحت میتواند بهصورت فیزیکی خشونت به خرج دهد! حتی نیروی حکومتی رو به رویش را حاضر شود بکشد و خودش را محق بداند! باورم نمیشود دوست ارشدخواندۀ یکی از بهترین دانشگاههای کشورم قدرت خشمش از حکومت باعث شود قدرت تمییز و استدلالورزیاش بسیار ضعیف شود. این روزها فضای مجازی برایم ترسناک است و ساکتم. و ترجیح میدهم پناه و امید چهل دانشآموز نوجوانم و هشتاد دانشجوی عزیزم باشم. کلاسم را برای شنیدنشان و گفتوگو امن کنم و کمی تاریخ این سرزمین را از سر بگذرانیم. شیوه مبارزه من اینچنین است و همین کار را خوب بلدم...
- ۰۱/۰۸/۰۷
سلام علیکم
خداوند یار و یاورتان!