کاکتوس

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تربیتی» ثبت شده است

ویترین‌های خالی

شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ب.ظ
خواهرم در سفر برای خواهرزاده‌ام سوغاتی خریده بود. عکس سوغاتی‌ها را در سفر می‌فرستاد و بعد از اینکه به خواهرزاده‌ام می‌گفتیم خاله برایت فلان چیز را خریده، بدون کوچک‌ترین مکثی گوشی و تبلت را رو به رویش گرفته بودیم و یک «ببینش!» تحویلش داده بودیم.
از این ماجرا چند روز گذشت تا کودکی‌ام را به یاد آوردم. به یاد آوردم وقتی عزیز میرفت سوریه و مکه بهش کلی لیست سوغاتی میدادیم و تا زمانی که برگردد، در راه مدرسه یا بعد از تمام شدن مشق‌ها یا شب‌ها زمان خوابیدن به سوغاتی‌ها فکر می‌کردیم. به عروسک‌ها و لباس‌هایی که قرار است سوغاتی ما باشند. عروسکش بزرگ است یا کوچک؟ لباس عروسک گلدار است؟ پیراهن دارد یا بلوز و شلوار؟ موهایش مشکی است یا طلایی؟ چشمانش باز و بسته می‌شود؟ صدا هم دارد؟ ... و می‌رفتیم در خیال... عروسک‌ها در خیال می‌ساختیم و خراب می‌کردیم و در ویترین ذهن‌مان می‌گذاشتیم تا روزی که عزیز برمی‌گردد، آنقدر عروسک ساخته باشیم که حتما عروسکی شبیه عروسک عزیز در ویترین ذهنی‌مان یافت کنیم. اگر هم در ویترین ذهنی‌مان چنان عروسکی نبود، روزها مینشستیم و به سختی با خود تمرین می‌کردیم از پشت ویترین ذهنی‌مان بیاییم کنار و با عروسکِ سوغاتی دوست شویم. بپذیریمش و دوستش داشته باشیم حتی اگر جزو داشته‌های ذهنی‌مان نبود. پذیرفتن واقعیت و دوست داشتنش را تمرین می‌کردیم.
چند روزِ گذشته ما با تکنولوژی نگذاشتیم کودک‌مان منتظر‌بودن را یاد بگیرد. نگذاشتیم قیلی ویلی رفتن دل برای دیدن یک چیز را تجربه کند. نگذاشتیم برای آنچه که مشتاقش است صبر کردن را تمرین کند.
چند روزِ گذشته ما به کودک‌مان فرصت ندادیم تا
اسباب بازی جدید در ذهنش خلق کند. ویترین ذهنش را پر کند. آن‌ها را جا به جا کند.  نگذاشتیم با آنچه خلق کرده در ذهنش زندگی کند. نگذاشتیم وقتی با واقعیت رو به رو شد و فهمید در ویترین ذهنی‌اش شبیه به آن را ندارد با خودش کلنجار برود. اسباب بازی واقعی را بپذیرد و یاد بگیرد دوستش داشته باشد. ما تمام این فرصت‌ها را با تکنولوژی از او گرفتیم. با گوشی و تبلتی که سریع رو به رویش ظاهر می‌کردیم و با «ببینش!»ای که می‌گفتیم تمام این فرصت‌ها را از او گرفتیم.

  • فاطمه نظریان

دیوی با دوسر، پدر و مادر

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ
شاید امروز دوست نداشتنی ترین روز کاری ام بود. تقریبا جلسه آخری بود که با بچه هایم کلاس داشتم(هفته بعد کلاس ها تق و لق است و برنامه مدرسه هنوز مشخص نیست) و این مساله که بعضی هایشان مثل پانیذ را دیگر هیچوقت نمی بینم چون از این مدرسه خواهند رفت برایم ناراحت کننده بود و امروزم را روز دلگیری کرده بود. اما خب زنگ آخرم دلگیری امروزم را افزون کرد و شاید نباید برای آخرین دیدارها چنان وضعیتی پیش می آمد.

در اینجا گفته بودم با کلاس زنگ سومم به مشکل برخوردم و امروز به هیچ وجه حاضر نبودم وارد آن کلاس بشوم مگر اینکه آن سه دانش آموز خاطی در کلاسم حضور نداشته باشند. با عذرخواهی بسیار بچه ها و به اصرار کادر مدرسه بعد از نیم ساعت رفتم سر کلاس. همه شان مودب و ساکت شده بودند. فکر هایشان درباره کارهایی که با من کرده بودند را بیان می کردند و پشیمان بودند. سه جلسه اول سال مربی شان یکی از دوستانم بود که به خاطر مسائلی کلاس من در مقطع راهنمایی با کلاس دوستم در مقطع ابتدایی جا بجا شد و من بعد از سه جلسه مربی این کلاس شدم. دلیل بچه ها برای اذیت کردن های من این بود که چون مربی اولشان رفته بود، من را اذیت می کردند تا من بروم و معلم اولشان برگردد.

خب تقریبا جلسه آخر بود و دوست نداشتم دوباره بحث راه بیندازم برای همین شروع کردم حرف های خودم را زدن. شروع کردم نظرات خودم را گفتن و آن ها هم سراپا گوش شدن.
  • فاطمه نظریان