کاکتوس

کار، زندگی، درس*

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بابا صبح رسونده بودم مدرسه. از ماشین پیاده شده بودم و رفته بودم داخل. پسرها صف بسته بودن و صبحگاهشون بود. کلاس مدرسم تمام شده بود و زده بودم بیرون. از پل عابر رد شده بودم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم. «پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟!». اتوبوس آمده بود و سوار شده بودم و همچنان با خودم فکر می کردم پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟! بالاخره تصمیم گرفتم؛ «من خیابانِ به سمت نواب را دوست ندارم»، پس کارگر را برای پیاده شدن انتخاب کردم.

 

امیرآباد را به سمت پایین روانه شده بودم. هوا خیلی خوب بود، خیلی خوب. مثل روز قبل گرم نبود و لطافت خاصی داشت، طوری که دوست داشتی تمام ریه هایت را از آن هوای خوب پر کنی برای روزهای مبادا. از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد شده بودم و مجله های رنگارنگ کودک و نوجوانش از جلوی چشمم عبور کرده بودن.«گزارش یکی از کلاس هایم قرار بود در مجله نارنگی چاپ شود». قدم هایی را که رفته بودم، برگشتم. «نارنگی» را برداشته بودم و شروع کرده بودم ورق زدن. گزارش کلاسم چاپ شده بود. مجله را خریده بودم و رفته بودم سمت دیگر خیابان، «مستقیم، انقلاب؟». سر 16آذر پیاده شده بودم و تا چهار راه ولیعصر را پیاده رفته بودم. کسی خانه منتظرم نبود. «امروز هیچکس تا بعدازظهر خانه نیست و در خانه کسی منتظرم نیست». تنها بودن را دوست دارم. کسی در خانه منتظرم نبودن را دوست دارم و آرزو کرده بودم کاش همه ی روزها اینگونه بودند. اما بعدها «میم» گفته بود هیچوقت اینجوری نگم. گفته بود آدم ها به تنهایی نیاز دارند و تنهایی وقتی خوب است که بهش نیاز دارند؛ و آن زمان است که دوست داشتنی می شود. گفته بود تنهایی را دوست داری چون همیشه پر بودی از تنها نبودن. اما اگر همیشه تنها بودی، مطمئن باش لذت تنهایی را نمی فهمیدی و نمی توانستی دوستش بداری. و من گفته بودم مثل ماهی که همیشه در آب است و لذت در آب بودن را نمی فهمد. پس بعضی وقت ها، فقط بعضی وقت ها قشنگه که هیچکس منتظرت نباشه. هیچکس منتظرت نباشه و خودت باشی و خودت.

 

خیابان گردی در آن هوا وسوسه انگیز بود. «کسی که منتظرم نیست. کار خاصی هم ندارم. میتونم راحت تو خیابون ها بگردم». مغازه های ولیعصر را نگاه می کردم، کفش ها، لباس ها،... «این کت گلبهی ایه چه قشنگه! آستینش بلنده برای مهمونی. خیلی هم شیکه! بخرمش». اما بعضی مغازه ها هنوز باز نکرده بودن و مغازه ی کتِ گلبهی هم از آن دسته مغازه ها بود و حالم را گرفت. «راستی من یک شال پسته ای می خواستم». مغازه ها را میدیدم و شال پسته ای را پیدا نمی کردم.

 

از ولیعصر دل کنده بودم و به سمت فردوسی روانه شده بودم تا شاید مغازه های اون قسمت شال پسته ای داشته باشند. تن درست، رخت ایرانی، بته جقه، آندیا، هیچکدامشان نداشتند. سبزها یا فسفری بودند، یا زیتونی، یا چمنی، یا... سبز پسته ای نبود؛ نیست شده بود. بدون شال پسته ای به سمت فردوسی راهی بودم که پیراهنِ پشتِ ویترینِ یک مغازه ی پیراهن مردانه فروشی میخ کوبم کرده بود. خوشم آمده بود. رفته بودم داخل و برای بابا خریده بودمش. از پیاده رو آمده بودم بیرون، «مستقیم، دروازه دولت؟».

 

ساعت حدود دوازده بود و در خانه بودم؛ خانه ای که هیچکس در آن نبود و من تنهای تنهای بودم. وقت هایی که کسی خانه نیست را دوست دارم. خانه برای من می شود و برایم دوست داشتنی است. باید می رفتم بانک برای بن کتابم. وسایلم را گذاشته بودم؛ کد رهگیری و مدارک را برداشته بودم و رفته بودم بانک. کارم انجام شده بود. «من ناهار ندارم. برای ناهار از یکی از سوپری ها الویه آماده بخرم». رفته بودم سوپری و گفته بودم ژامبون مرغش را می خواهم. «ساقه طلایی کرم دار هم برای چای بعدازظهر بخرم». خریدم تمام شده بود و آمده بودم بیرون. «شال فروشی کنار سوپر شاید شال پسته ای داشته باشه. آره داره. همون رنگیه که می خواستم». شال پسته ای را هم پیدا کرده بودم. سبز پسته ای با آجری ترکیب قشنگیه. در فیلم «طعم شیرین خیال» این ترکیب رنگ را تن دخترِ فیلم دیده بودم و خوشم آمده بود و از آن روز دنبال شال پسته ای برای مانتوی آجری ام بودم.

 

برگشته بودم خانه و چادرمو ولو کرده بودم روی مبل تو پذیرایی و لباسمم در اتاق. ولو کردن لباس ها در خانه وقتی از بیرون می آیم را دوست دارم. الویه را از کیفم درآورده بودم که بذارم در یخچال. «خدای من! دلمه ها از دیشب مانده بود و ناهار داشتم». یک دلمه برداشته بودم و یخ یخ خورده بودم. دلمه یخش هم خوش مزگی خودش را دارد. در کمدم را باز کرده بودم و همه ی کاغذ کادوها را ریخته بودم بیرون روی زمین. این کار را هم دوست دارم، پخش کردن کاغذ از هر نوعش را روی زمین نیز دوست دارم. «این طرح سنتی آبیه برای بابا قشنگه». پیراهن بابا را کادو کرده بودم. «خیلی خالیه! کاش از گل فروشی گل می خریدم. اما کی حال داره دوباره بره بیرون؟!». گلی که بابا روز قبل برای حوریه خریده بود چشمک می زد. رز قرمزش را جدا کردم و گذاشتم روی کادوی بابا روی اپن. تنها بودن خیلی خوب بود، خیلی خوب. «اگر ازدواج کرده بودم، میتونستم سر کارم برم. خریدمم کنم. ظهرم خونم باشم و کارامو کنم. بعدازظهر یا شبش هم به درسام میرسیدم. میشه ها!»

 

«خب، الان چه کار کنم؟ ظرف ها تو ظرفشویی نشسته مونده. روسری هام تو سبده و باید با دست شسته بشه، حتی چادرهایم را هم باید با دست بشورم. اتاقم نامرتبه و لباس هامم که هرکدوم یک گوشه خونه. ناهار باید داغ کنم. امروز سه شنبه است و گلدون ها رو هم باید آب بدم. لباس اتویی هم دارم. درسم باید بخونم. نه! همه ی این ها رو فعلا بذارم کنار و اول یک دوش بگیرم». خانه را همانطور رها کردم. از حمام آمده بودم و دلمه ها را گذاشتم بودم داغ بشه. بعدش رفته بود روسری ها را شسته بودم. چادرها اما نه! «بعدازظهر باید برم دندانپزشکی و نمیدونم کدوم چادرها رو میخوام سر کنم، فعلا نمیشورم». زیر گاز رو خاموش کرده بودم. کاغذکادوها رو از وسط خونه جمع کرده بودم. کتاب هامو که اینور و اونور ریخته بودن جمع کرده بودم. لباس ها رو جمع کرده بودم. خانه مرتب شده بود. دلمه ها رو گذاشته بودم تو بشقاب و دیگه می خواستم ناهار بخورم. تلویزیون را روشن کرده بودم؛ این کانال و اون کانال کرده بودم و ناهارمو خورده بودم. ظرف ها را شسته بودم. گلدان ها را آب داده بودم. «همه چیز عالیه! وقتی کسی نیست، وقتی تنهام همه ی کارهای خانه رو با لذت انجام میدم و خوشحالم».

 

کارهای خانه را انجام داده بودم و منتظر حضور آدم ها در خانه بودم. بابا اولین نفر بود. کادوی روی اپن را دیده بود و گفته بود مبارک باشه؛ بهت کادوی روز معلم دادن. خندیده بودم و گفته بودم مال من نیست که! مال تو هست. بازش کرده بود و خیلی خوشش اومده بود. حوریه نفر بعدی بود که آمده بود. خانه با حضور حوریه دیگر روی سکوت را به خودش نمیدید. از در وارد شده بود و شروع کرده بود مثل همیشه تند تند از مدرسه گفتن. از ناظم و معلم ها گفتن. با دکمه های مانتوش ور رفتن و تو خونه چرخیدن و سرک کشیدن و تعریف کردن از مدرسه.

 

همه چیز مرتب و خوب بود. «یک خاب بعدازظهر را کم دارم و بعدشم باید بروم دندانپزشکی». مامان هم آمده بود و باید میرفتم دندانپزشکی. از بابا خواسته بودم تا دندانپزشکی برسونم و رسونده بودم، مثل صبح که خواسته بودم تا مدرسه برسونم. کارم رو انجام داده بودم و هوا ابری شده بود. بارون گرفته بود. «پیاده رویِ عصر کنار یک پارک زیر بارون، امروزم را دوست داشتنی تر می کنه». زیر بارون و کنار درخت ها تا جایی که میشد را پیاده برگشته بودم.

 

رسیده بودم خانه و با «میم» کار کرده بودیم. خوانده بودیم و حرف زده بودیم؛ بحث کرده بودیم.


روز خیلی خوبی بود. خوب بود چون تنهایی ای که می خواستم را بهم داده بود. خوب بود چون هم به کارم رسیده بودم، هم به خانه و زندگیم و هم به درسم. رسیده بودم چون بابا تا جایی که میشد همراهیم کرده بود؛ جاهایی که میخواستم رسونده بودم و خستگی مسیر عوض کردن و پشت فرمون بودن بر من عارض نشده بود که مخل کارهای دیگرم بشه. رسیده بودم چون تمام کارهای خانه را با لذت انجام داده بودم و به چشم یک وظیفه بهش نگاه نکرده بودم، وظیفه ای که بهم تحمیل شده. من خودم خواسته بودم و با لذت به خواسته ام پاسخ داده بودم. رسیده بودم چون این کارها برای من یک کار روتین و روزمره نشده بود. رسیده بودم چون شغلم تمام روزم را نگرفته بود. رسیده بودم چون شغلم خودش بهم انرژی داده بود. آره، میشه هم سرکار رفت، هم به کارهای خانه و زندگی رسید و هم درس خواند اما به شرطی که همراه و کمک داشته باشی، به شرطی که شغلت سوهان روحت نباشه و انرژیت را تقلیل نده، به شرطی که از کارهای خانه ات لذت ببری و ازشون آرامش بگیری، به شرطی که به روزمرگی نیفتی، به شرطی که منتظر یک نفر باشی، یک نفری که حضورش برات مهم باشه...


*کار کردن و درس خواندن هم برای من وجهِ دیگر زندگی است و اصلا زندگی من در کنار این کارها جاری است، اما خب من «زندگی» را اینجا به معنای متداول که بین مامان ها مامان بزرگ ها رایج است به کار بردم، همان کار خانه کردن و اینجور چیزها.

1394/2/15

  • ۹۴/۰۲/۲۲
  • فاطمه نظریان

حالِ خوب

خانواده

خودِ خودم

نظرات  (۱)

  • قاسم صفایی نژاد
  • بسیار عالی بود
    پاسخ:
    ممنون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی