کاکتوس

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حالِ خوب» ثبت شده است

آدم‌های مهربون این شهر2

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ق.ظ

هفتۀ پیش در تاکسی پول خرد برای کرایه نداشتم. ده هزار تومانی داشتم. راننده هیچ پول خردی نداشت. مسافر‌ها جیب‌ها و کیف‌هایشان را گشته بودند و هیچ‌کدام ده هزار تومان خرد نداشتند. آن سوی چهار راه پیاده می‌شدم و کرایه‌ام مانده بود. دختری که کنارم بود، هزار تومان به سمتم گرفت. با تعجبم نگاهش کردم. فکر کردم بالاخره ده هزار تومان خرد را از سوراخ سنبه‌های جیب و کیفش توانسته جور کند. اما فقط یک هزاری بود. با تعجب گفتم: «این چیه؟»
«کرایتو بده»
«نه! ممنون، الان پیاده میشم؛ از مغازه‌ای جایی خرد میکنم» دختر بیشتر از بیست و دو سال به‌ش نمی‌خورد. لبخند بر لب اصرار داشت که خودم را به زحمت نیندازم و مگر چه اشکالی دارد کرایه‌ام را بدهد. تعجب کرده بودم. می‌خواست کرایه من را بدهد، بدون هیچ دلیلی. بالاخره راننده از ماشینی که در خیابان کنارمان بود پولم را خرد کرد و خودم کرایه‌ام را پرداختم. از محبت دختر بسیار تشکر کردم و پیاده شدم. این همه مهربانی را باورم نمیشد. لبخند و محبتش حالم را تا چند روز خوب کرده بود.

دیروز دوباره سوار تاکسی بودم. دختر کناریم پول خرد نداشت. اما ایندفعه راننده پول خرد داشت. کرایه دو هزار و دویست تومان بود. مردی که کنار دختر بود، قبل از آنکه دختر کرایه‌اش را بدهد یک سکه دویست تومانی به‌ش داد و گفت: «بدید به راننده که اذیت نشید». دختر تعجب کرده بود. تشکر کرد. مرد گفت: «دویست تومان که چیزی نیست. بفرمایید.» دختر سکه را گرفت و داد به راننده. به مقصد رسیدیم. مرد رفت سوی خودش و دختر هم سوی خودش.


مرد راست می‌گفت دویست تومان چیزی نیست، اما همین سکۀ دویست تومانی حال مسافران یک ماشین را خوش کرده بود. راننده را به خاطر برگرداندن پول به زحمت نینداخته بود و با آن ترافیک اعصابش را بیشتر خرد نکرده بود. یک لبخند روی لب کار سختی نیست. هزار تومان هم آن‌قدرها در این دوره و زمانه ازش ندارد، اما لبخند و گرفتن یک هزار تومانی سمت من در ماشین حال چند روز من را خوش کرده بود...


پی‌نوشت: امام علی(ع): اَلسَّخاءُ یُکسِبُ المَحَبَّةَ و َیُزَیِّنُ الاخلاقَ؛ سخاوت، محبّت آور و زینت اخلاق است.

تصنیف غررالحکم و دررالکلم، ص 378 ، ح 8523

  • فاطمه نظریان

گفتم امروز دیرتر به کتابخانه بروم و برخی از کار‌ها را در خانه انجام بدهم. عدل همین امروز که من در خانه مانده‌ام نسیم و نور و چنار بازی‌شان گرفته. آن‌قدر سر و صدا می‌کنند که نمی‌گذارند کار‌هایم را انجام دهم. نسیم آن سوی پنجرۀ رو‌ به ‌رویم لا ‌به ‌لای برگ‌های چنار می‌دود و نور این سوی پنجره، روی موکتِ گوشۀ اتاق با دویدن‌های نسیم و در رفتنش از لای دستان چنار از خنده ریسه می‌رود. خودش که از خنده کردن به نسیم و تاب خوردنِ برگ‌های چنار در هم دل‌غشه گرفته هیچ! با این طرف و آن طرف پریدنش چشمان من را هم قلقک می‌دهد. نمی‌گذارند کارم را تمام کنم...


*عنوان از قیصر امین‌پور

  • فاطمه نظریان

شمعدونی

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۴۰ ب.ظ
گفته بود، شمعدونیمو دیدی؟ داییت برام خریده.
خیلی ساده دلش به شمعدونی‌ای که دایی براش خریده بود، شاد بود. مثل همۀ وقت‌هایی که من و بقیه براش گلدون می‌خریم. اما خب میدونم شمعدونی یک چیز دیگه‌ ست. دایی زود‌تر دست به کار شد. بین گلدون‌های عزیز شمعدونی رو به اسم خودش زد.



پی‌نوشت1: یک بار می‌گفت صبح‌ها صبحونشو می‌بره کنار گلدون‌هاش می‌خوره. باهاشون حرف می‌زنه. می‌خواست خوشحالمون کنه. بگه که چقدر گلدون‌هایی که براش می‌خریم رو دوست داره. بگه که صبح‌ها چقدر حالش خوبه وقتی کنار گلدون‌هاش مربای آلبالو می‌خوره. خوشحال بود. نباید سراسر غمگین میشدم که عزیز تنهاست و با گلدون‌هاش تنهاییشو پر میکنه. او خوشحال بود و همین می‌توانست بس باشد. بعضی وقت‌ها باید زندگی رو ساده دید و خوشحال بود. نباید فقط به تنهایی‌هاش فکر کرد. باید به دل‌خوش بودن‌هاش به گلدون‌ها هم فکر کرد. به مربای آلبالوی کنار شمعدونی دایی و حال خوبش. و خوشحال بود...

پی‌نوشت2: جدیدا با یک گروه موسیقیِ فلسطینی آشنا شدم، به اسم «الثلاثی جبران». سبکِ کارشان موسیقیِ سنتی عربی است. گروه از سه برادر تشکیل شده که عود می‌نوازند. من کارهایشان را دوست داشتم. سه تا از کارهایشان را برایتان آپلود کردم؛ Majaz, Roubbama, Masar. امیدوارم از شنیدنشان لذت ببرید.
  • فاطمه نظریان

باران تویی! به خاک من بزن!

پنجشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ

بعضی کتاب‌ها طعم‌شان تلخ است. مچاله‌ات می‌کنند. «زمانی که یک اثر هنری بودم»ِ امانوئل اشمیت برای من اینگونه بود. تلخ بود و مچاله‌کننده. و خب معنای این حرف این نیست که کتاب، کتاب بدی بوده. من از خواندنش اذیت شدم. کتاب روایتی بود از یکی از گرفتاری‌های زمانه‌مان؛ از شئ‌شدن برای زیبایی و پر بود از مسائل فلسفی. عیان کردن این گرفتاری و پرداختن به آن؛ آنگونه که اشمیت پرداخته بود، برایم دردناک بود. مچاله‌ام کرد. بعد از تمام کردنش کتابی می‌خواستم نرم و شیرین. فکر کردم «شلغم میوه بهشته» محمدعلی افغانی می‌تواند نرم باشد و شیرین. می‌خواستم تلخی کتاب اشمیت را کمرنگ کنم. شروع کردم. «شلغم میوه بهشته» را یک نفس خواندم. تا دم دم‌های صبح بیدار ماندم و خواندم. وقتی همه خواب بودند و همه جا تاریک کتاب را خواندم. وقتی آسمان رعد و برق شد و ترسیده بودم، باز هم خوانده بودم. وقتی باران زده بود و صدایش من را به پیاده‌رو‌های ولیعصر برده بود، دیگر نمی‌خواندم. خاطرات قدیمی از محلۀ قدیمی و خانۀ قدیمیِ کتاب محمدعلی افغانی شیرین‌تر بودند. چه بسا خاطرات را زندگی کرده بودم.  

باران تمام شده بود و به کتاب برگشته بودم. کتاب تمام شده بود و آدام‌بیس و زئوسِ اشمیت برایم کمرنگ شده بودند.

کتابِ افغانی جز روایت یک خانه و اهالی‌اش چیزی بیش‌تر نداشت. اما تکه‎هایی از آن را دوست داشتم. مشدی محرم را دوست داشتم. همان که وقتی زنش-گل عنبر- ناراحت بود و گرفته، بهش گفته بود «غصه نخور! غم میاد!». همان که به خاطر اختلاف سنی زیادش با گل عنبر هیچ وقت همراهش سینما نرفت تا مبادا گل عنبر به خاطر این اختلاف سنی خجالت بکشد. اما شب می‌آمد دنبالش و جلوی سینما منتظر می‌ایستاد تا فیلم تمام شود و گل عنبر را به خانه ببرد. همان که دکان سبزی‌فرشی نزدیک خانه داشت و همۀ کاسبان گذر می‌گفتند بانگ‌کردن مشدی برای فروختن شلغم‌ها نیست. برای آن است که صدایش به گوش زنش برسد. که بگوید اینجایم عزیزم. و وقتی گل عنبر این را فهمیده بود قند در دلش آب شده بود که شوهرش در دکان هم به فکر اوست.

  • فاطمه نظریان

آدم‌های مهربون این شهر1

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۷ ب.ظ

فکر کنم برای خیلی‌هامون پیش آمده که آخرین مسافر صندلی عقب تاکسی بودیم و مقصد مسافر کنار ما از مقصد ما نزدیک‌تر بوده و باید پیاده میشدیم تا مسافر کنارمون پیاده بشه. حالا بعضی وقت‌ها اگر قرار باشه پیاده بشیم و کلی وسیله همراه‌مان باشه؛ انگار تهِ تهِ دلمون یک کوچولو غر می‌زنیم و یک کوچولو از وضعیت پیش آمده کلافه میشیم و ناراحت حتی اگر مسافری که پیاده شده از ما عذر‌خواهی کنه.

مسافری که من برای پیاده شدنش با کلی وسیله پیاده شدم، بعد از اینکه عذر‌خواهی کرد نذاشت برسم به تهِ تهِ دلم که یک کوچولو غر بزنم. نذاشت یک کوچولو کلافگی و ناراحتی تهِ تهِ دلم جا بمونه. قبل از این که با اون همه وسیله دولا بشم و دستگیره ماشین رو بگیرم که ببندم؛ در ماشین را برایم بست. اونوقت یک لبخند بود که اینقدر اومده بود روی دلم از صورتم زده بود بیرون.

در شهر‌های بزرگ و شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگی و یک عالمه اعصاب خردی دیگه شهروند‌های خوبی پیدا میشن که چهرۀ این شهرِ شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگیِ بزرگ رو مهربون‌تر کنند... اونم فقط با بستنِ در یک تاکسی تو این همه شلوغی و آلودگی و سر و صدا...

  • فاطمه نظریان

نشانه‌ها

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۴ ب.ظ
این روزها که حالم را می‌پرسند؛ قیصرانه گله نمی‌کنم که چرا سراغ بالم را نمی‌گیرید*. پاسخم شده است یک کلمه؛ «نمی‌دونم».
این روزها حالم را گم کرده‌ام. حالم را لابه لای کارهای پایان‌نامه گم کرده‌ام و نمی‌توانم ببینمش. خوب است!  بعضی وقت‌ها خوب است حالت را لا به لای چیزهایی گم کنی. بعضی وقت‌ها نباید از حالت خبر داشته باشی؛ بدانی کجای طیف خوشی و ناخوشی است؛ به دلت چه می‌گوید[حتی اگر خوش باشد گفته‌اش]... بعضی وقت‌ها «نمیدونم»ها برای خودت و دیگران دلنشین‌تر هستند چون نشانه‌اند؛ نشانه‌هایی خوب...
                                                


*اینجا همه هر لحظه می‌پرسند:

«حالت چطور است؟»
اما کسی یک بار از من نپرسید:
«بالت...»


                         قیصر امین‌پور
  • فاطمه نظریان

عاشقانه‌های آرام

پنجشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

 
این کنج با این دکان‌های سنگی، با این کاشی‌هایی که احتمالا ریخته شدند و دوباره مثل‌شان پیدا نشده و طرحی دیگر جایگزین‌ آن‌ها شده و حتی نشان از بی‌دقتی کاشی‌کار در رعایت جهت مناسب کاشی دارد، این درب چوبی، آن کاشی‌های نو شدۀ طرح جدید، همه و همه به همراه یاد پدربزرگ، به همراه تصویر مادربزرگ به مثابه یک کل برای من معنادار هستند؛ کلی که یک رابطۀ شیرین و حنایی را روایت‌ می‌کند...


هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم دلم برای پدربزرگ پر می‌کشد و هربار که در مسجد پشت این دیوارها نماز می‌خوانم باورم نمی‌شود که پدربزرگ در این مسجد نیست. هر بار که از جلوی این دیوارها رد می‌شوم برای مادربزرگ که روزها و لحظه‌ها اینجا به انتظار پدربزرگ نشسته و پدربزرگ به انتظارش نشسته و دیگر نه منتظَر است و نه منتظِر غمگین می‌شوم...


روزهایی که کاسب‌ها نزدیک اذان ظهر کارشان را تعطیل می‌کردند و می‌رفتند برای نماز، پدربزرگ هم کار و بارش را تعطیل می‌کرده و برای نماز یا به مسجد بازار تهران می‌رفته یا همین مسجد جامعی که در حیاط حرم شابدوالعظیم پشت همین دیوارها است. و روزهایی که مادربزرگ دلش هوای شابدوالعظیم میکرده، چادر چاقچول می‌کرده برای حرم رفتن و زمانش را جوری تنظیم میکرده که به نماز ظهر مسجد پشت همین دیوارها برسد.


تا سه، چهار سال قبل از فوت پدربزگ هیچکدامشان تلفن همراه نداشتند. سال‌های سال نماز ظهر که تمام میشده هرکدام‌شان که زودتر از دیگری از مسجد بیرون می‌آمده روی همین دکان‌ها تا دقایقی منتظر دیگری مینشسته. شاید حاج خانم امروز هوای حرم کرده باشد... شاید حاج آقا امروز نرفته باشد مسجد بازار... یکی منتظر دیگری مینشسته تا با هم به خانه برگردند. و یک روزهایی هم دل‌شان هوای باغ طوطی را میکرده، هوای حاج آقا کاشی و دوتایی می‌رفتند باغ طوطی سر قبر حاج آقا کاشی. یا یک روزهایی یکی‌شان هوس کباب شابدوالعظیم میکرده و میرفتند کبابی بازار قدیمی. یک وقت‌های مادربزرگ میهمان میکرده و یک وقت‌های پدربزرگ. در میهمان کردن‌های دلی‌شان او مرد است و من زن نداشتند. دل است دیگر، یک وقتی زن دلش می‌خواهد مردش را میهمان کند. یک روزهایی هم مادربزرگ حنا می‌خواسته تا با قهوه و تخم مرغ و ماست و آبلیمو قاطی و ریشۀ موهای سفیدش را رنگ بدهد. آنوقت دوتایی می‌رفتند از عطاری پسر حاج ممَدرضا در بازار قدیمی حنا بخرند. یک روزهایی توت خشک پدربزرگ تمام میشده و دوتایی می‌رفتند تا از خشکبار فروشی برای چای پدربزرگ توت خشک بخرند. یک روزهایی هم میرفتند میدون کوچیک و از همان صابون برگردون‌های قدیمی میخریدند. یک روزهایی هوای ابن بابویه می‌کردند و شیخ صدوق میشده میهمان دل‌شان و راهی ابن بابویه میشدند. و یک روزهایی هم...


و این روزها پدربزرگ نیست و من وقتی صدای اذان مسجد پشت همین دیوارها را می‌شنوم، وقتی از جلوی این دیوارها رد می‌شوم، از جلوی کبابی‌های شابدوالعظیم رد می‌شوم، از جلوی عطاری پسر حاج ممدرضا رد می‌شوم، از جلوی ابن بابویه رد می‌شوم، وقتی پایم را در مسجد جامع میگذارم، در باغ طوطی می‌گذارم، در میدون کوچیک می‌گذارم برای نبود پدربزرگ غمگین می‌شوم، برای دلِ مادربزرگ غمگین می‌شوم؛ برای دلی که نه منتظَر است و نه منتظِر...
  • فاطمه نظریان

کار، زندگی، درس*

سه شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ

بابا صبح رسونده بودم مدرسه. از ماشین پیاده شده بودم و رفته بودم داخل. پسرها صف بسته بودن و صبحگاهشون بود. کلاس مدرسم تمام شده بود و زده بودم بیرون. از پل عابر رد شده بودم و در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم. «پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟!». اتوبوس آمده بود و سوار شده بودم و همچنان با خودم فکر می کردم پل گیشا پیاده بشم یا کارگر؟! بالاخره تصمیم گرفتم؛ «من خیابانِ به سمت نواب را دوست ندارم»، پس کارگر را برای پیاده شدن انتخاب کردم.

 

امیرآباد را به سمت پایین روانه شده بودم. هوا خیلی خوب بود، خیلی خوب. مثل روز قبل گرم نبود و لطافت خاصی داشت، طوری که دوست داشتی تمام ریه هایت را از آن هوای خوب پر کنی برای روزهای مبادا. از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد شده بودم و مجله های رنگارنگ کودک و نوجوانش از جلوی چشمم عبور کرده بودن.

  • فاطمه نظریان