آدمهای مهربون این شهر1
فکر کنم برای خیلیهامون پیش آمده که آخرین مسافر صندلی عقب تاکسی بودیم و مقصد مسافر کنار ما از مقصد ما نزدیکتر بوده و باید پیاده میشدیم تا مسافر کنارمون پیاده بشه. حالا بعضی وقتها اگر قرار باشه پیاده بشیم و کلی وسیله همراهمان باشه؛ انگار تهِ تهِ دلمون یک کوچولو غر میزنیم و یک کوچولو از وضعیت پیش آمده کلافه میشیم و ناراحت حتی اگر مسافری که پیاده شده از ما عذرخواهی کنه.
مسافری که من برای پیاده شدنش با کلی وسیله پیاده شدم، بعد از اینکه عذرخواهی کرد نذاشت برسم به تهِ تهِ دلم که یک کوچولو غر بزنم. نذاشت یک کوچولو کلافگی و ناراحتی تهِ تهِ دلم جا بمونه. قبل از این که با اون همه وسیله دولا بشم و دستگیره ماشین رو بگیرم که ببندم؛ در ماشین را برایم بست. اونوقت یک لبخند بود که اینقدر اومده بود روی دلم از صورتم زده بود بیرون.
در شهرهای بزرگ و شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگی و یک عالمه اعصاب خردی دیگه شهروندهای خوبی پیدا میشن که چهرۀ این شهرِ شلوغ و پر از سر و صدا و آلودگیِ بزرگ رو مهربونتر کنند... اونم فقط با بستنِ در یک تاکسی تو این همه شلوغی و آلودگی و سر و صدا...