گنجشک آبیِ دل
دست
برد بالاترین قفسه کتابهای کتابفروشی و دیوان ملکالشعرای بهار رو کشید
بیرون. بازش کرد و همینطور که داشت یکی از شعرهاشو میخوند گفت: «نظرت
دربارۀ ملکالشعرای بهار چیه؟ براش بهار بخرم؟» چهرمو کردم تو هم و با
لحنی که، آخه بهار؟! چرا بهار؟! گفتم: «نع!» سرش رو آوورد بالا و نگام کرد. « اصلا تا
حالا چیزی ازش خوندی؟ خیلی خوبه!»
بهش
زل زدم و به تمام رمانهایی فکر کردم که برام خریده بود و ازشون دور بودم و
نیمه رهاشون کرده بودم. به تمام کتابهایی فکر کردم که براش خریده بودم و
ازشون دور بود و نیمه رهاشون نکرده بود. به تمام آهنگهایی فکر کردم
که بهش داده بودم و باهاشون خیلی نزدیک نبود. به تمام آهنگهایی فکر کردم
که بهم داده بود و باهاشون زیاد نزدیک نبودم. به فیلمهایی فکر کردم که
دوست داشت و دیدیم. به فیلمهایی فکر کردم که دوست داشتم و دیدیم. به
لباسهایی که دوست داشتم و به لباسهایی که دوست داشت. به جاهایی که دوست
داشتم و به جاهایی که دوست داشت. حتی به گنجشکِ سفالیِ آبیای که تو دستم محکم
گرفته بودم و گفته بود: «فقط همینو بخرم؟! این که خیلی کمه!» و من گفته
بودم: «آره! همین! خیلی کمه، اما خب خیلی دوستش دارم»
فاصلۀ کتابها و شعرها و فیلمها و موسیقیها و لباسها و مکانهای دوستداشتنیمون کم نبود اما بازم یک گنجشک آبیِ کوچولو توی دستم گذاشته بود که محکم گرفته بودمش تا مبادا جون بگیره و پر بزنه و بره. جون بگیره و پر بزنه و بره و اونوقت فاصلۀ کتابها و شعرها و فیلمها و موسیقیها و لباسها و مکانهای دوست داشتنیمون هم جون بگیره...
پینوشت: نامۀ 34امِ «چهل نامه کوتاه به همسرم»ِ نادر ابراهیمی.