این کنج با
این دکانهای سنگی، با این کاشیهایی که احتمالا ریخته شدند و دوباره مثلشان پیدا نشده و طرحی دیگر جایگزین آنها شده و حتی نشان از بیدقتی
کاشیکار در رعایت جهت مناسب کاشی دارد، این درب چوبی، آن کاشیهای نو شدۀ
طرح جدید، همه و همه به همراه یاد پدربزرگ، به همراه تصویر مادربزرگ به
مثابه یک کل برای من معنادار هستند؛ کلی که یک رابطۀ شیرین و حنایی را روایت میکند...
هر بار که از جلوی این دیوارها رد میشوم
دلم برای پدربزرگ پر میکشد و هربار که در مسجد پشت این دیوارها نماز
میخوانم باورم نمیشود که پدربزرگ در این مسجد نیست. هر بار که از جلوی
این دیوارها رد میشوم برای مادربزرگ که روزها و لحظهها اینجا به انتظار
پدربزرگ نشسته و پدربزرگ به انتظارش نشسته و دیگر نه منتظَر است و نه
منتظِر غمگین میشوم...
روزهایی که کاسبها نزدیک اذان ظهر
کارشان را تعطیل میکردند و میرفتند برای نماز، پدربزرگ هم کار و بارش را
تعطیل میکرده و برای نماز یا به مسجد بازار تهران میرفته یا همین مسجد
جامعی که در حیاط حرم شابدوالعظیم پشت همین دیوارها است. و روزهایی که
مادربزرگ دلش هوای شابدوالعظیم میکرده، چادر چاقچول میکرده برای حرم رفتن و
زمانش را جوری تنظیم میکرده که به نماز ظهر مسجد پشت همین دیوارها برسد.
تا سه، چهار سال قبل از فوت پدربزگ هیچکدامشان تلفن همراه
نداشتند. سالهای سال نماز ظهر که تمام میشده هرکدامشان که زودتر از دیگری
از مسجد بیرون میآمده روی همین دکانها تا دقایقی منتظر دیگری مینشسته.
شاید حاج خانم امروز هوای حرم کرده باشد... شاید حاج آقا امروز نرفته باشد
مسجد بازار... یکی منتظر دیگری مینشسته تا با هم به خانه برگردند. و
یک روزهایی هم دلشان هوای باغ طوطی را میکرده، هوای حاج آقا
کاشی و دوتایی میرفتند باغ طوطی سر قبر حاج آقا کاشی. یا یک روزهایی یکیشان هوس
کباب شابدوالعظیم میکرده و میرفتند کبابی بازار قدیمی. یک وقتهای مادربزرگ
میهمان میکرده و یک وقتهای پدربزرگ. در میهمان کردنهای دلیشان او مرد
است و من زن نداشتند. دل است دیگر، یک وقتی زن دلش میخواهد مردش را میهمان
کند. یک روزهایی هم مادربزرگ حنا میخواسته تا با قهوه و تخم مرغ و ماست و
آبلیمو قاطی و ریشۀ موهای سفیدش را رنگ بدهد. آنوقت دوتایی میرفتند از
عطاری پسر حاج ممَدرضا در بازار قدیمی حنا بخرند. یک روزهایی توت خشک
پدربزرگ تمام میشده و دوتایی میرفتند تا از خشکبار فروشی برای چای
پدربزرگ توت خشک بخرند. یک روزهایی هم میرفتند میدون کوچیک و از همان صابون
برگردونهای قدیمی میخریدند. یک روزهایی هوای ابن بابویه میکردند و شیخ صدوق میشده میهمان دلشان و راهی ابن بابویه میشدند. و یک روزهایی هم...
و این روزها پدربزرگ
نیست و من وقتی صدای اذان مسجد پشت همین دیوارها را میشنوم، وقتی از جلوی
این دیوارها رد میشوم، از جلوی کبابیهای شابدوالعظیم رد میشوم، از جلوی
عطاری پسر حاج ممدرضا رد میشوم، از جلوی ابن بابویه رد میشوم، وقتی پایم را در مسجد جامع میگذارم، در باغ
طوطی میگذارم، در میدون کوچیک میگذارم برای نبود پدربزرگ غمگین میشوم،
برای دلِ مادربزرگ غمگین میشوم؛ برای دلی که نه منتظَر است و نه منتظِر...