کاکتوس

زنگ اول و دوم و سوم

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

زنگ اول:

من: بچه ها به نظرتون چی میشه که ما شک می کنیم؟

رها: وقتی کسی دروغ میگه بهش شک میکنیم.

من: خود دروغ گفتنِ تنها باعث شک میشه؟ میشه یک مثال بزنید؟

بچه ها یک مثال برام زدند(الان هرچی فکر می کنم مثالشان اصلا یادم نمی آید).

من: خب، ببینید یعنی شما اینجا اومدید دروغ اون آدم رو با یک چیزهای دیگه که ازش میدونید کنار هم قرار دادید و بعد بهش شک کردید. درسته؟ یعنی یک سری شواهد دیگه داشتید از اون آدم که دروغش با اون شواهد نمیخونده و همین باعث شده که شما بهش شک کنید، درسته؟

 

همه ی بچه ها گفتند، بله خانم و نوشتم «دروغ+شواهدی که با آن دروغ سازگار نیست باعث شک می شود». بعد مثلا خواستم به بچه ها چیز یاد بدم. خواستم بهشون بگم کل گرایی چیه و چرا حرفِ دروغِ یک نفر میتونه با شواهد دیگری که ازش داریم ناسازگاری ایجاد کنه. براشون یک دایره کشیدم پای تخته و گفتم فکر کنید تمام باورهای یک آدم توی این دایره هست. بعد پرسیدم اصلا میدونید باور چیه؟ و چند تا باور براشون نام بردم و گفتن خانم فهمیدیم. ازشون پرسیدم به نظرتون باورهای آدم ها که توی این دایره است بهم مرتبط اند یا نه؟ یک کم فکر کردند و بعضی هاشون گفتند آره، بعضی هاشون نه. دلایل هر دو دسته را خواستم. فقط حرف پگاه به عنوان کسی که پاسخ «نه» داده بود را اینجا میگم که برام جالب بود(البته بعدش بحث کردیم).

 

پگاه: خانم مثلا باور من به اینکه «آسمان آبی است» چه ربطی به باور من به اینکه «دین اسلام، دین خوبی است» میتونه داشته باشه؟ به نظر من هیچ ربطی نداره. هر دوتاشون باورهای ما هستن، اما بهم ربطی هم ندارن.

 

زنگ تفریح شد و داشتم از تخته عکس مینداختم که پریا از پشت اومد دور کمرم رو گرفت و شروع کرد تکونم دادن.

پریا: خانم بیایید برقصیم.

من: نکن پریا!

پریا: خانم بیایید برقصیم دیگه!

من(با حالت ناراحت): پریا! گفتم نکن!

پریا: خانم اذیت شدید؟

من(خیلی رک): بله! اذیت شدم.

پریا: خانم یعنی اذیتتون کردم.

من: بله! اذیتم کردی.

 

پریا ناراحت شد و رفت. اما من خوشحال بودم که آن موقعیت پیش آمده بود.

پریا برام خیلی ناز و دوست داشتنی است و زیاد میاد بغلم و بوسم میکنه و بهش چیزی نمیگم(البته بچه های دیگه هم بوس و بغل دارند اما پریا نسبت به بقیه بیشتر). اما ایندفعه بهش گفته بودم بهم دست نزن و اذیتم میکنی. ناراحت شده بود و من خوشحال بودم چون میتونستم بهش بفهمونم هرچقدر هم دوسِت داشته باشم و برام عزیز باشی من حریم خصوصی ای دارم که میتونم حتی برای آدم های عزیز و دوست داشتنی ام همچنان خصوصی بماند و بعضی وقت ها آن ها را در آن راه ندهم و تو هم باید اینو یاد بگیری. باید یاد بگیری که حق داری یک جاهایی بگی نه! حق داری تا وقتی که نخوای کسی اجازه ی دست زدن بهت رو نداشته باشه! حتی اگر اون آدم ناراحت بشه و برات عزیز باشه.

 

زنگ دوم:

تا رفتم سر کلاس بچه ها شروع کردند غر زدن و اعتراض کردن به وضعیتی که در مدرسه پیش آمده. مدرسه گفته بود بچه ها حق ندارند در راهرو بدون مقنعه باشند، در اینصورت هزار تومان جریمه می شوند. بچه ها به این قانون مدرسه اعتراض داشتند. همینطور به کسی که مجری این قانون بود(سارینا) نیز معترض بودند و می گفتند خودِ سارینا از این قانون تخلف می کند و برای دوستانش هم پارتی بازی می کند. فکر کردم موضوعی که بچه ها درگیرش هستند برای بحث بهتر از داستانی است که برده بودم چون برایشان معنادار بود. ازشان پرسیدم دوست دارید راجع به این موضوع حرف بزنیم و همه شان با کلی ذوق و شوق گفته بوند بله و بحث را شروع کرده بودم. بحث کمی جلو رفته بود...

 

لیلی: برای این بهمون میگن مقنعه سرمون باشه که آقای «نون» هم تو راهرو هست.

پانیذ: آقای «نون» معلممونه.

سما: خب، معلممونه! مگه دکتره که محرم باشه؟

اینقدر خندم گرفته بود. لحنش خیلی بامزه بود.

 

عکس تخته بحثم را از اینجا می توانید ببینید. وقتی از ویژگی های قانون صحبت می کردند خیلی برام جالب بود که آوا خیلی دغدغه جنسیتی داشت و می گفت قانون نباید برای زن و مرد فرق کند، باید برای هر دو آن ها یکسان باشد. حجاب قانون جنسیتی است. همینطور کیانا دغدغه عادلانه بودن قانون را داشت و میگفت قانون نباید جوری باشه که فقط فقیرها رعایتش کنند و قانون پولدارها نباشد.

 

قسمتی از حرف های بچه ها که لا به لای حرف های دیگرشان گفته بودند و اصلا سیر منظم ندارد و بین بحث های کلی مطرح شده بود و فقط درباره قانون حجاب بود را پایین آوردم:

 

ملیکا(خیلی محکم): خانم وقتی خود رییس جمهور میگه بحث حجاب به پلیس ربط نداره، اینا چرا اینجوری می کنند؟

سارا با حالت عصبانی که یک بار هم گشت ارشاد گرفته بودش: یک خانم چادری به مامانم گیر داده که چرا جلوی مانتوی مامانم بازه. مگه ما به لباس اونا گیر میدیم که اونا به لباس ما گیر میدن؟

بهار: مثلا قوانین راهنمایی و رانندگی برای اینه که به  آدما ضرری وارد نشه. کلا قوانین وضع میشن که آدم ها ضرر نبینن، مثلا چراغ قرمز میذارن و میگن نباید ازش رد بشیم چون ممکنه سر یک چهارراهی ماشین ها به هم بخورن و کسی بمیره یا خسارت ببینه. رعایت نکردن حجاب چه ضرری به آدما میروسونه؟ هیچی.

من: خب بهار، مشکل دقیقا اینه که اونایی که میگن حجاب باید باشه، ضرر رو اینجوری که تو گفتی نمیبینن و میگن ضرر میبینیم.

ترنم: اصلا خانم، چرا خودخواه هستن؟ چرا باید چیزی که اونا میخوان بشه؟ پس ماها چی؟

آوا: اصلا من یک راهی دارم! بیایید همه الان که زنگ خورد بدون مقنعه بریم تو راهرو. اگه همه بدون مقنعه بریم میخوان چه کارمون میکنن؟

من(با لبخند): آره آوا! منم اصلا همینجوری(چیزی سرم نبود سر کلاس) میام باهاتون. خوبه؟

آوا: آره خانم! خیلی خوبه! میایید؟

من: بشین آوا! شوخی کردم. نمی خواد فعلا تو این کلاس نقشه شورش بکشید. یک جور دیگه باید مشکل رو حل کنیم.

پانیذ: خانم اصلا این حرفا رو که ما میزنیم به چه دردی میخوره؟ مسئولین که نمیشنون حرفای ما رو(این حرف رو اصلا ازش انتظار نداشتم).

من: مگه قراره فقط مسئولین بشنون؟ برای تغییر، برای عوض کردن یک سری چیزها زمان لازمه. شاید باید صبر کرد شما بزرگ بشید و مسئول یکی از نهادهای مردمی بشید! اصلا شاید خودتون شدید یکی از همین مسئولین اجرایی الان. خب از الان نباید به خیلی چیزها فکر کنید و برای اونموقع آماده بشید؟ بازم حرف های الانمون بی تاثیره؟

قند تو دل همشون آب شده بود...

 

زنگ سوم:

 بچه های این کلاسم فوق العاده بی ادب هستن، فوق العاده! و هرچقدر دو کلاس قبلم خوب هستند و باهاشون از بحث ها لذت میبرم این کلاس خیلی اذیتم می کند و همیشه اعصابم را بهم میریزند. دیشب آقای «نون»-مسئول گروه فبک- بهم ایمیل زده بود که بچه هاتون گفتن شما یک چیز را خیلی توضیح میدید و موضوعات بیشتر از یک جلسه بحث می برد، لطفا کارتان را اصلاح کنید. من فکر میکردم بچه های زنگ دومم این را گفتند چون قبلا هم این نقد را به خودم کرده بودن. برای آقای «نون» توضیح دادم که چرا این اتفاق می افتد.

 

امروز که رفتم سر زنگ سومم هنوز به میزِ معلم نرسیده بچه ها شروع کردن به کلاس اعتراض کردن و این که ما رفتیم پیش آقای «نون» و گفتیم فلان و بهمان و فهمیدم ایمیل شب قبل درباره کلاس زنگ دومم نبوده. من خیلی ناراحت شدم از نقدهای نا بجایشان. من سر این کلاس نصف بیشتر وقتم به ساکت کردنشان می رود و بحث ها خیلی بد جلو می روند برای همین یک موضوع چند جلسه طول می کشد. نقدشان واقعا نا بجا بود. من خیلی سر این کلاس انرژی میذارم، میتونم بگم جون میکنم تا یک بحث خوب را پیش ببرم و این ها اصلا متوجه جون کندن و انرژی گذاشتن های من نبودن و کل کار من را زده بودن داغون کرده بودن. البته آقای «نون» خودشون از روش کار من مطلع هستند و میدونن در حد توانم سعی میکنم بهترین کار را در هر جلسه داشته باشم اما برخورد بچه ها واقعا برام ناراحت کننده بود. حتی نمیذاشتن من به بهانه هایشان جواب بدهم، و میتونم بگم دقیقا بهانه بود، نه نقد!

 

بحث را شروع کردم و دوباره صدا کردن های من، تکرار کردن بحث ها و حرف ها، ساکت کردن هام،... شروع شده بود. دیگه تحمل بی ادبی هاشونو نداشتم.نشستم پشت میزم و فقط نگاشون کردم. کم کم ساکت شدند و خواستند بحث را ادامه بدم. چیزی نگفتم و مشغول کار خودم شدم. اینقدر التماس کردند تا سکوتم را شکستم و گفتم من دیگه نمیتونم تحمل کنم! هر چهارشنبه اعصاب من رو بهم میریزید. من سر کلاستون دیگه نمیام. واقعا دیگه نمیتونم! و جمع کردم  بیام بیرون که یکیشون رفت و آقای «نون» رو صدا کرد. آقا «نون» اومدن و با بغض گفتم من نمیتونم دیگه با این کلاس پیش برم. و دیگه هیچی نگفتم. آقای «نون» شروع کردن حرف زدن با بچه ها و متوجه شدن که بچه های بی ادبی دارم و واقعا حرف هاشون بهانه است. حتی موقع حرف زدن آقای «نون» به ایشون هم با کارهاشون بی احترامی می کردن. من هم بغضم بیشتر میشد و تمام مدت خودم را کنترل میکردم که جلوی بچه ها بغضم نشکند.

 

بالاخره زنگ خورد. همه رفتند و کلاس خالی شد. من بودم و آقای «نون» و کلی میز و صندلی خالی. فهمیده بودن حالم اصلا خوب نیست. دستشونو آوردن پایین و چشماشونو آروم بستن و گفتن آروم باشید. بعد از این جملشون دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. گریه میکردم و وسایلم را از روی میز به بهانه مرتب کردن جا به جا میکردم که اشک هامو نبینن. دیگه نتونستم ساکت بمونم و سکوتم را شکستم و همانطور که اشک هامو پاک میکردم  گفتم خیلی بی ادب هستند و بی احترامی می کنند. واقعا تحمل بی ادبی و بی احترامی را ندارم. از آدم های بی ادب متنفرم و نمیتونم تحملشان کنم. من هرجلسه کلی انرژی برای اینا میذام اما انگار نه انگار. واقعا آدم رو سرد می کنن. آدم رو خسته می کنند. کلاس را بهم می ریزند.

 

کمی که آروم شدم، آقای «نون» چند راه حل برای کلاسم دادند و خیلی ناراحت بودند که مربی گروهشان اذیت شده. بهم قول دادند جلسه بعد اجازه نمی دهند بچه هایی که کلاس را بهم می ریزند سر کلاسم باشند. خوشحال بودم که مسئول گروهی که در آن کار می کنم هوای مربی هایش را دارد و از اذیت شدنشان واقعا ناراحت می شود...


1394/2/16

نظرات  (۱)

عکس تخته کو؟!
پاسخ:
ببخشید، یادم رفته بود بذارم. الان گذاشتمش:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی