کاکتوس

با خودمان چه کردیم؟!

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

با «ه» از دانشگاه زده بودیم بیرون و وارد ایستگاهِ بی آر تی شده بودیم. پیرزنی با لباسی محلی که با چادری مشکی و طرح دار، کم و بیش لباسش را پوشانده بود به سمتمان آمد و دو برگه ی کوچکی که دستش بود را نشانمان داد. آدرسی را جویا شد و نمی دانستیم از کدام آدرس آمده و به کدام شان می خواهد برود. یکی آدرس بیمارستانی در ونک بود و دیگری آدرسی حوالی دانشگاه. با سوال و جواب هایی فهمیدیم از ونک آمده و می خواهد به آدرسِ دیگر برود اما گم شده است و بلد نیست. من و «ه» خیابان را نشانش دادیم و با کمی مکث به چشم های هم نگاه کردیم، چشم هایی که هر دو پر از تردید بود، تردید از عدم موافقت دیگری برای همراهیِ پیرزن. اما هر دو باهم سرتکان داده بودیم و بهم فهمانده بودیم پیرزن را باید همراهی کنیم. «صبر کنید ما می رسانیمتان».


از ایستگاه خارج شده بودیم و از روی پل عابر رفته بودیم سمت دیگر خیابان آزادی و بعد هم وارد خیابانی که روی کاغذ نوشته شده بود. فکر می کردیم باید وارد یکی از خیابان های فرعیِ همان خیابان بشویم، اما خیابان را به انتها نزدیک می شدیم و خبری از خیابانِ فرعی نبود. پیرزن هر چند دقیقه یک بار برای این که ما را به زحمت انداخته و از مسیرمان دور کرده، عذرخواهی می کرد و احساس عذاب وجدان داشت. بهش این اطمینان را میدادیم که خودمان خواستیم و نگران نباش اما باز هم معذب بود. «ه» از یک نفر آدرس را پرسیده بود و فهمیده بودیم به مقصد خیلی مانده. من و «ه» پاهایمان خسته شده بود و مطمئنا پاهای پیرزن خسته تر. به «ه» گفته بودم بیا از همینجا یک ماشین بگیریم. کمی گوشه ی خیابان ایستاده بودیم و ماشینی برایمان نایستاده بود. پیرزن همچنان معذب تر میشد و یک دفعه راه افتاد که از خیابان رد بشود. «ماشین نه! نزدیک است. بیایید پیاده برویم». می دانستیم خسته شده و مسیر را هم بلد نیست و فقط برای به زحمت نیفتادن ما الکی می گوید نزدیک است. «ه» گفته بود بهش بگوییم خودمان خسته شدیم و برای خودمان میخواهیم ماشین بگیریم. «نه! همینجوری کلی احساس ناراحتی و عذاب وجدان دارد، اگر بفهمد ما به خاطر او خسته شده ایم ناراحت تر میشود». و مجبور شده بودیم به دنبالش راه بیفتیم. از ما جلوتر افتاده بود و خیابان ها را بلد نبود. حواسش به ماشین ها نبود و باید مواظبش می بودیم که مبادا اتفاقی برایش بیفتد. ازش پرسیده بودم از کجا آمده و گفته بود بروجرد. «خانه ی بچه تان می روید؟»

«نه! خانه ی فامیل دورمان میروم. خدا مرا بکشد که شما را به زحمت انداختم» و اشک در چشمانش جمع شده بود و باز باید بهش دلداری میدادم که اصلا زحمتی نیست و خودمان خواستیم. 


«ه» دوباره آدرس را پرسیده بود. باید یادگار را رد می کردیم و دوباره وارد خیابان دیگری میشدیم. خیلی راه آمده بودیم و برای پاهای پیرزن ناراحت بودم. هرچه بیشتر می رفتیم با ناراحتی ای که از سر مهربانی برای پیرزن بود ترس  هم همراهم میشد، ترس از پیرزن. «مبادا این پیرزن و این آدرس طعمه ای باشد؟!» مسیر دورتر و پر پیچ و خم تر میشد. «یعنی یک پیرزن شهرستانی را ول کرده اند که تمام این مسیر پیچیده را خودش تنها بیاید؟! مشکوک نیست؟!». «ه» همراهم بود و حضورش کمی دلگرم کننده بود.  


وارد کوچه ای قدیمی با تعداد کمی خانه ی نوساز شده بودیم. کوچه را به انتها رسیده بودیم و پلاک خانه را پیدا کرده بودیم، یک ساختمان 12 واحده. اما نمی دانستیم زنگ کدام واحد را باید بزنیم. در آدرس هم چیزی ننوشته بود. پیرزن فقط می دانست طبقه ی بالای پارکینگ باید برود. پیرزن را جلوی آیفون نگه داشتیم تا تصویرش را ببینند. واحد یک را زده بودیم و کسی جوابی نداده بود. «اگر کسی خانه نباشد و همه ی این راه را الکی آمده باشیم، چی؟! اگر پیرزن علافمان کرده باشد، چی؟! اگر همه ی این ها نقشه بوده باشد، چه؟!». «ه» زنگ واحد دو را زد. صدای پشت آیفون برای پیرزن آشنا بود، «مژگان، در را باز کن! منم!» در باز شده بود و پیرزن تعارفمان کرده بود داخل اما ازش تشکر کرده بودیم. «من که عوضی ندارم برایتان، اما خدا خودش عوضتان بدهد. ان شاالله خوشبخت بشید». با لبخند و تشکر خداحافظی کرده بودیم و در را بسته بود.


تا سر کوچه ساکت بودیم تا اینکه سکوت را شکستم «من بین راه ترسیده بودم». «من هم همینطور. با خودم فکر می کردم خب فاطمه هست و دو نفر هستیم. حتی نقشه هم کشیدم تو ذهنم، گفتم اگر دوتاییمونم کاری از دستمان برنمی آمد این کتاب کمک خوبی است». و باهم خندیده بودیم. «ه» یک کتاب خیلی سنگین و کلفت همراهش بود. هر دویمان اعتراف کرده بودیم که اگر تنها بودیم به پیرزن کمک نمی کردیم. «ه» گفته بود اگر ما پیرزن را نمیدیدیم فکر کنم تا شب همانجا سرگردان بود. چه اقوام بی ملاحظه ای دارد که ولش کردند؟! من هرچقدرم که فامیلم دور باشد هیچوقت اینجوری ولش نمی کنم. 


در راه با خودم فکر می کردم، چقدر ناراحت کننده است که کسی واقعا نیاز به کمکت داشته باشد و تو بترسی کمکش کنی. پیرزن واقعا به کمک احتیاج داشت و من و «ه» در بین راه از او ترسیده بودیم. واقعا ناراحت کننده است که بتوانیم به هم کمک کنیم اما از کمک کردن بهم بترسیم. با ما چه کردند؟! با خودمان چه کردیم؟!

1394/2/14

  • ۹۴/۰۲/۲۵
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۱)

متاسفانه جامعه به گونه ایی شده ک حتی اگر نیاز به کمک داشته باشد نمی توانیم کمک کنیم چون ممکن است باعث دردسر خودمان شود 
اما این نکته هم مهم است ک بعد از اینکه به کسی ک محتاج کمک است و ب یاری اش می شتابیم احساس خوبی برایمان رقم میخورد 
باز هم ک خیلی خوب بود که دوستت همراه خودت بود 
پاسخ:
:(
آره نسیم، بعدش خیلی حس خوبی بود اما تمام مسیر دلهره داشتیم... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی