پنج بعد از ظهر، کتابخونه مرکزی
دیروز غروب دلم هوای کتابخونه مرکزی دانشگاه را کرده بود. ساعت پنج بعد از ظهر به بعد کتابخونه و فضای سبز رو به روش و کلا دانشگاه حال و هوای دیگه ای میشه. یک سایه ی خاصی کل دانشگاه را میگیره که سکوت را بیشتر نمایان میکنه. اینموقع هاست که خوش خوشان میری برای خودت ازکافی شاپ یک نوشیدنی گرم میگیری و میایی روی یکی از نیمکت های رو به روی کتابخونه تنها میشینی و همینطور که نوشیدنیت آروم آروم خنک میشه، تو هم آروم آروم به کلی چیز که فقط اقتضای اون خلوتی و سکوت و سایه است فکر میکنی. و تنها رویِ نیمکتِ یک فضای سبزِ آروم نشستن هم حس و حال خاص خودش را داره، خاص به اندازه ی حس و حال یک نیمکت برای دو نفرِ خاص.
بعد از خوردن نوشیدنیت میری بالا؛ پشت میزت کنار پنجره میشینی و از فضای آروم و خلوت کتابخونه که جز تو و دو، سه نفر دیگه بیشتر توش نیستن لذت میبری و چند دقیقه به درخت های سبزِ سبزِ رو به روت در اون سکوتِ مسحور کننده خیره میشی و دوباره بر می گردی به کار...
کتابخونه مرکزی و فضای سبز رو به روش ساعت پنج بعد ازظهر به بعد یک دنیای دیگه میشه...
- ۹۴/۰۳/۰۸