دُتُر
يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ
داشتم آماده میشدم برای رفتن به دندانپزشکی که محمدصادق هم متوجهِ بیرون رفتنم شد. رفت لباس هاشو آورد که عوض کنه و با من بیاد. اما نمیشد ببرمش. بعد از اینکه فهمید قرار نیست با من بیاد شروع کرد گریه کردن. بهم چسبیده بود و ازم جدا نمیشد. «خاله جون میخوام برم دکتر، دندونمو آمپول بزنم. نمیشه که تو بیایی» اما خب گریش بند نمیومد. «خاله زود میاد. برات بستنی هم می خره. باشه؟» اما آروم نمیشد و بغل مامانمم نمی رفت و سفت من را گرفته بود. بالاخره مامانم یک جوری آرومش کرد و از خونه زدم بیرون.
وقتی برگشتم و در رو باز کردم، رو به روی درب ورودی روی اسبش نشسته بود. «سلللللللللللام»(لام های سلامش را غلیظ میگه و لحن سلام دادنش خیلی دلنشینه).
«سلااااااااام عزیییززززززم»
«آله، دُتُر؟»
«آره، عزیزم رفتم دکتر» بعد دستشو به سمت لپش آورد. «دندو، آپو؟»
«آره، آمپولم زدم. دردم می کنه». از اسبش پیاده شد؛ دستاشو باز کرد و من را که روی پام نیم خیز رو به روش نشسته بودم، بغل کرد. بعدشم جایی از صورتم را که بهش نشون داده بودم درد میکنه بوس کرد.
خیلی خوب بود. یک بچه ی کوچولوی کوچولو از اسبی که خیلی دوستش داره به خاطر تو میاد پایین و بغلت میکنه و یک بوس ناز روی صورتت میذاره...
- ۹۴/۰۳/۲۴
من برادر زاده ام رو خیلی کم می بینم و وقتی هم که می بینم، حساسیت و حس مالکیت زیاد مامانش، اجازه نمی ده بیشتر از یه حدی بهش نزدیک بشم و باش ارتباط برقرار کنم. آخه اونم به مامانش خیلی وابسته است و سخت ارتباط می گیره با آدم... البته کوچکتر از محمدصادق شماست ولی احتمالا بزرگتر هم بشه همینه.