کاکتوس

چای خوریِ نصفه شبی

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ق.ظ
از مراسم شب بیست و یکم برمی گشتیم و حدود ساعت 2:45 بود که نزدیکی های خونه ی عزیز بودیم.
حوریه: بابا! یک سر بریم خونه ی عزیز؟ خیلی دلم هواشو کرده. بابا تو رو خدا بریم یک سر ببینمش و زود برگردیم.
من: بابا راست میگه. بریم. یک چایی میخوریم و میاییم. الان چایی هم میچسبه. منم دلم هوای عزیز رو کرده.
حوریه: من راضی، فاطمه راضی، مامان راضی، فقط تو موندی ها! اگرم ناراضی باشی چون ما سه نفریم بازم باید بریم.
بابا(رو به مامان): آخه مادرت الان خواب نیست؟
مامان: نه! رفته مسجد.
من: نه! عزیز همیشه همین موقع ها زنگ میزنه برای سحر خونمون.
بابا راه ماشین رو کج کرد و رفتیم خونه ی عزیز. اما چراغ پنجره های رو به کوچه خاموش بودن.
بابا: فکر کنم، خوابه!
مامان: نه! مسجده! هنوز نیمده.
حوریه: خب کلید داری دیگه؟
مامان: نه! نیووردم.
من: بذارید الان زنگ میزنم موبایلش میگم ما دم خونشون هستیم.
زنگ زدم و عزیز گفت الان میرسه و تو راهه. دم در منتظر بودیم که پسردایی ها اومدن. اونا هم از مراسم میومدن. در رو باز کردن و یک کم تو راهرو با اونا حرف زدیم و از دیدن اونا هم خوشحال شدیم. در خونه ی عزیزم برامون باز کردن و رفتن طبقه ی بالا خونه ی خودشون. وقتی رفتیم داخل سریع رفتم سراغ سماور. داغ بود. حوریه و بابا چایی نخواستن. برای مامان آب جوش و برای خودم و عزیز هم چایی ریختم تا بیاد. تا سینیِ چای رو گذاشتم روی میز عزیز هم با دایی کوچیکه و خانومش و پسرشون رسیدن. بعد از سلام و روبوسی و بغلِ سفتِ عزیز، تا عزیز چشمش به چایِ روی میز افتاد کلی خوشحال شد. «تو میدونستی من چایی نخوردم و دلم چقدر چایی میخواد. دستت درد نکنه». برای دایی و بابا و حوریه هم که نظرشون تغییر کرده بود، یک سری چایی ریختم.
همین طور که چایی میخوردیم و حرف میزدیم، انگار که یک دفعه عزیز یاد چیز مهمی افتاده باشه گفت «راستی بچه ها گیلاس دوست دارید، گیلاسم داریم ها. برید بیارید خودتون؛ بخورید»
مامان: دستت درد نکنه! دیگه یواش یواش بریم. سحری دیر میشه.
استکان و نعلبکی ها را شستم و خداحافظی کردیم که بریم. همه رفته بودن و فقط من مونده بودم. دم در به عزیز گفتم «چندتا گیلاس به من میدی؟» عزیز هم یک سبد پر گیلاس برام آورد و به زور کل سبد رو بهم داد. فقط چند تا دونه می خواستم، اما کل سبد گیلاس ها رو بهم داد. منم با یک سبدِ سفیدِ پر از گیلاس تو کوچه ی تاریک رفتم که سوار ماشین بشم...


مامان همیشه از نوروز چندین سال پیش که ماه رمضان با آن مصادف شده بود و خاطره هاش برامون تعریف میکنه. از اینکه افطار تا سحر عید دیدنی می رفتن و کلی سحر ها بهشون خوش می گذشت و سحری خونه ی همدیگه می خوردن. امشب منم یک کم از اون لذت هایی که مامان به عنوان خاطره ازشون یاد میکنه را فکر کنم چشیدم. و این یک نعمته که از جهاتی اقوامی شبیه خودت داشته باشی تا اگر دو نصفه شب دلت هواشونو کرد؛ دلت هوس چایی لب سوزی که طعمش فقط برای خونه ی اوناست رو کرد مثل خودت تازه از مراسم احیا بر گشته باشن و بیدار باشن و بتونی ببینیشون و باهاشون چایی بخوری و چاق سلامتی کنی. و البته برای مهیا شدن چنین چیزی به یک بابای خوب نیاز است... 
و فکر می کنم هرکسی چیزهای کوچیک و بزرگ این مدلیِ زیادی دور و بر خودش داره که حواسش بهشون نیست تا ازشون لذت ببره. چیزایی مثل همین چای خوردن های کوتاهِ دور همی، مثل همین سبدهای پر از گیلاس، مثل همین حضور آدم های همیشگی،... و حتی مهم تر، همون مهربونیِ بزرگی که این چیزای کوچیک و بزرگ رو دور و برش گذاشته...

  • ۹۴/۰۴/۱۷
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۲)

  • کمی خلوت گزیده!
  • من دلم یه سبد گیلاس خواااااست:-(
    پاسخ:
    بیا، بهت بدم:)
    خیلی خوبه که قدر هم رو بدونیم قبل از اینکه دیر بشه.
    خیلی از آدمها هم از برکات صله رحم، غافلند و هم اصلا چیزی در اینباره نمیدونند. خیلی از گره‌های زندگی، با همین دیدارها و صمیمت‌های بظاهر ساده، باز میشه.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی