کاکتوس

خشانت شکلاتی

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۲۸ ق.ظ

همه چیز از پنج روز پیش شروع شد، وقتی سر و کله ی دو تا شکلات در یخچال پیدا شد. هر بار که در یخچال را باز می کردم با خودم می گفتم امروز دیگه بعد از افطار این شکلات ها را میخورم. و حتی اگر آدم روزه باشد، باز کردن در یخچال، همینجوری الکی از تفریحاتِ ناخواسته ی خانگی محسوب می شود. بعد از افطار که میشد یا شکلات ها از یادم میرفتند یا اگر هم یادم بودند میل به خوردنشان نداشتم.

بالاخره دو شب پیش موفق شدم حرکتی متفاوت از چک کردن جای شکلات ها و گوش سپردن به صدای درونم که «بخور! نه! الان دلت نمیخواد؛ نخور!» انجام بدم. شکلات ها را از یخچال برداشتم. روی میز کارم گذاشتمشان تا هم کمی نرم شوند و هم جلوی چشمم باشند تا یادم نرود بخورمشان. یکیشو همون دو شب پیش با کمی نامهربانی خوردم و یکیشم موند.

دیشب که می خواستیم بریم احیا هرچی دنبال شکلات دوم گشتم که با خودم ببرم و بخورمش، پیداش نکردم. وقتی برگشتیم، پیداش شد. زیر یکی از برگه هام بود، اما دیگه میلم به خوردنش نبود.

از ظهر تاحالا این شکلات دومیه همینجوری رو به روم جا خوش کرده بود و هی می خواستم برش دارم، بخورمش که یک دفعه یادم میفتاد روزه ام. بعد از افطارم هرچی نگاش کردم، میل به خوردنش نداشتم. خیلی نگاش کردم. خیلی سعی کردم دوستانه بخورمش اما خب میلم نمیکشید. 

راستش دیگه خسته شدم از بازیِ این دو تا شکلات. همین چند دقیقه پیش زورکی، زورکی و خیلی خشن و نامهربان تر از قبلی خوردمش تا همه چیز تموم بشه...

  • ۹۴/۰۴/۲۰
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۱)

  • کمی خلوت گزیده!
  • دلم برای شکلات دوم سوخت...بیچاره!
    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی