کافه ی خاطره ها
یک کافه ی خوب پیدا کرده بودیم. خودمون پیداش کرده بودیم و از اولین مشتری هاش بودیم. از دود سیگار خبری نبود. از دیوارهای بدون پنجره و رنگ های تیره خبری نبود. از موزیک های اجباری خبری نبود. از قاب عکس های اجباری خبری نبود. یک کافه ی خوب بود پر از نور، یک کافه ی خوب پر از رنگ های سفید و سبز و آبی، پر از پیچک و ظرف های لاجوردی.
بعد از مدت ها دیروز گذرم به آن کافه افتاده بود و دلم هوری ریخته بود پایین. فقط میشد پشت میز کافه نشست و حرف زد بدون اینکه کافه منی باشد و سرویسی داده شود؛ و این قصه ی چندین روز کافه بود. فقط جای نشستن و حرف زدن بود. نه اینکه این اتفاق بد باشد، که ما را حرف زدن و حرف زدن بس است و همین برایمان خوش آیندترین ها. اما دلم هوری ریخته بود پایین و نگران بودم که مبادا این اتفاق آغاز ماجرایی دوست نداشتنی برای کافه ی خاطره هایمان باشد؟! آغازِ پایانِ کار یک کافه...
دلم هوری ریخته بود پایین و نگران شده بودم که اگر این کافه نباشد من چند سال دیگر کجا بنشینم و برای آدم ها از گوشه گوشه اش خاطره بگویم؟ انگشت اشاره ام را کدام سمت بچرحانم و بگویم «این میز اینجا نبود»؛ «این صندلی آنجا بود»؛ «این گلدون ها همون ها هستند»؛... ؟ کدام دیوارها را نشان دهم و بگویم «چقدر قدیمی شده اینجا»؟ کدام دم نوش را سفارش دهم و بگویم «قدیم ها چیز دیگری بود»؟...
دیروز دلم برای کافه ی خاطره هایمان هوری ریخته بود پایین و نگران شده بودم...
- ۹۴/۰۵/۰۲
ظاهرا از ما خسته شده بودید که آدرس جدیدتون رو برامون نذاشتید. اشکالی نداره هر طور خوش باشید ما خوشحالیم.