حلقه
چند روز است دوباره حلقه ی مامان را از کمدشان برداشتم و انداختم دستم. تا جایی که ذهنم یاری میکند از دوران راهنمایی یواشکی حلقه ی مامان را بر می داشتم و می انداختم دستم. نه به صرف حلقه بودنش ذوق کنم و بندازم دست چپم که تا به الان میشده حلقه های جور واجور بخرم و این کار را کنم و همیشه حلقه را دست راستم انداخته ام و اینقدر انگشت هایم کوچک هستند که در انگشت وسطم با کلی تسامح جا گرفته. این حلقه حس خوبی برایم دارد و همین حس خوبش باعث می شود هر چند وقت یک بار دلم بخواهد در دستان من باشد. ظریفی و سادگی خاصی دارد که برایم دوست داشتنی است. مدلش بیشتر شبیه انگشتر نشان های ظریف این زمانه است و حتی بچه که بودم بیشتر به چشم یک انگشتر کوچک به آن نگاه می کردم تا یک حلقه. و بیشتر حلقه های زمان نوعروسیِ مامان انگار تقریبا همین مدلی بوده اند، چون هم سن و سال های دیگر مامان هم در فامیل حلقه هایشان همین شکلی است و فقط رنگ نگین هایشان باهم متفاوت است. نگین های حلقه ی مامان سفید و سیاه است؛ یک گل چهار پر که گلبرگ هایش نگین های سفید دارد و در کنارش یک برگ با چهارتا نگین سیاه در یک ردیف-یک ردیفِ پله پله- رفته بالا. نگین هایش هم از همین نگین های معمولی است و جواهر نیست. دورش هم یک حلقه ی نازک با طلای زرد.
حلقه ی مامان را دوست دارم و پر از حس ها و تصاویر خوب و دوست داشتنی است برای من. کاش میشد این حلقه برای خودِ خودم بود...
- ۹۴/۰۵/۱۴
باورت میشه اگه بگم حلقه مامان منم دو هفته است که از توی دست راست من در نیومده؟!
این یکی رو دیگه واقعا نتونستم بهت نگم... حالا اون هزار تا اتفاق های عجیب قبل به کنار!!!
کاش سرت اینهمه شلوغ نبود :((
کاشکی کار پایان نامه ات کلییی خوب پیش بره انشالله!
#دلتنگ_طور ؛))