|-:
1-در اتاق غذاخوری کتابخانه-نزدیک خانه- وسایل ناهارم را جمع میکردم که مسئول غذاخوری آمد داخل.
مسئول عذاخوری: وقت ناهار تمام شده و باید زودتر برید بیرون بچهها.
رو به من کرد و ادامه داد: راستی تو دکتر شدی یا نه؟
بچه های پیش دانشگاهی در اتاق بودند که یک هو سمت من برگشتند.
من: نه! من تازه پایاننامم مونده.
مسئول کتابخانه: یعنی پایاننامتو بدی دکتر میشی؟
بچههای پیشدانشگاهی: تخصص چی شرکت کردی؟
من: من پزشکی نمیخونم. فلسفه میخونم.
مسئول کتابخانه(رو به بچه ها): این دکتر فلسفی میشه. دکتر واقعیهامون بالا هستن.
و من: |-:
و من: |-:
3-در BRT نشسته بودم که یک خانم مسن سوار شد.
من(رو به خانم مسن): میتونید جای من بشینید. بفرمایید.
خانم مسن: نه دخترم. راحت باش. ممنون. من زود پیاده میشم.
من: نه! بفرمایید. من همین ایستگاه بعد پیاده میشم. مشکلی ندارم.
خانم مسن: راحت باش. من راحتم. ممنون از لطفت.
و خندهی خانمهای داخل BRT
و من: |-:
فعلا که این بوده اول هفتهی من؛ تا آخر هفته چه پیش آید خدا داند...
- ۹۴/۰۶/۰۲