کاکتوس

از پایان‌نامه1

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

Death speaks:

There was a merchant in Baghdad who sent his servant to market to buy provisions and in a little while the servant came back, white and trembling, and said, Master, just now when I was in the market-place I was jostled by a woman in the crowd and when I turned I saw it was Death that jostled me. She looked at me and made a threatening gesture; now, lend me your horse, and I will ride away from this city and avoid my fate. I will go to Samarra and there Death will not find me. The merchant lent him his horse, and the servant mounted it, and he dug his spurs in its flanks and as fast as the horse could gallop he went.

Then the merchant went down to the market-place and he saw me standing in the crowd, and he came to me and said, why did you make a threatening gesture to my servant when you saw him this morning? That was not a threatening gesture, I said, it was only a start of surprise. I was astonished to see him in Baghdad, for I had an appointment with him tonight in Samarra.

W. Somerset Maugham


دنیل دنت-کسی که من باید روی بعضی کارهاش برای پایان‌نامه کار کنم- متن بالا را ابتدای مقاله‌ی True Believers:The intentional  strategy  and why it works اش نوشته. خب هنوز نمیدونم داستان بالا چه ربطی به موضوع مقاله می‌تواند داشته باشد چون مقاله را هنوز نخواندم. اما هر چقدر قلم دنت در بعضی نوشته هاش اذیتت کنه و بمیری و زنده بشی برای خواندن یک صفحش و همش بد و بیراه بگی که «آقای دنت حالا نمیشد شما زبان انگلیسی را با فصاحت و بلاغت نگه ندارید و متن‌های بر طمطراق و با استعاره ننویسید(خودش اینا رو در فصل اول کتاب intuition pumps اش گفته) و یک کاری نکنید که من با خودم بشینم فکر کنم خب چرا من؟! چرا دنت؟! چرا یکی دیگه این وظیفه‌ی خطیر را برای زبان انگلیسی به عهده نگرفته؟!» وقتی لا به لای نوشته‌هاش به همچین چیزهایی میرسی(حالا با هر هدفی که از نوشتن این چیزها داشته)، نرم میشی و نمیتونی دوستش نداشته باشی.

  • ۹۴/۰۶/۰۴
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۵)

  • کمی خلوت گزیده!
  • خخخخخ
    خوب بود!
    پاسخ:
    :))

    این داستان را من درباره‌ی حضرت سلیمان شنیده‌ام و فکر کنم از روایات باشد؛ یعنی در همین داستان بازرگان حضرت سلیمان است، منظور از مرگ هم عزرائیل است.

    پاسخ:
    به نظرم داستان نسبتا معروفی است و اول یک کامنت خودم نوشته بودم در توضیح داستان اما پاکش کردم. انگار توضیح شما کامل‎تر است؛ مثلا من نمی‌دانستم بازرگان حضرت سلیمان بوده. فقط یک کلیتی از داستان از قبل از سخنرانی‌های مذهبی در ذهنم مانده بود.

    +من فکر کنم در این پایان نامه بیشتر از خود دنت و رفتار و سبک نوشتارش دارم چیز یاد دارم میگیرم تا محتوای نوشته‌های فلسفیش...
  • میثم علی زلفی
  • میگن یک نفر از دست حضرت عزرائیل سلام الله علیه داشت فرار می کرد. رفت تو یک مهد کودک. به زور آب نبات چوپی یکی از این بچه ها رو گرفت و شروع کرد یک گوشه ای به خوردن. حضرت عزرائیل اومدن و زدن پشت شونه ی طرف که قایم شده بود و گفتن: عمو جون داری چکار می کنی؟
    طرف گفت عمو دارم قاقا لیلی می خورم.
    حضرت عزرائیل در جوابش گفت باشه عزیزم زودتر قاقات رو بخور می خوایم بریم دَدَ.

    به نظر من مرگ خود دلیلی بر وجود ارزش های ثابت انسانی (فطرت) است که باید به ثمر برسد. تقریبا تمام حیوانات و گیاهان و جانداران به طور کلی می دانند چه باید بکنند. چطور انسان ها یک خط کلی در حرکت ندارند و بی هدف به سمت هر چیزی که خود ارزش بدانند حرکت می کنند.
    (ببخشید این روزها مشغول نوشتن تحقیق پایانی حوزه ام در باب فطرت همه چیز را در ارتباط با فطرت می بینم)
    پاسخ:
    :)

    مرگ چیز عجیبی است... تقریبا بیشتر وقت‌ها از فکر کردن بهش فرار کردم اما یک لجظه‌هایی نتونستم؛ مثل موقع‌هایی که می‌خوام از خیابان رد بشم  یا شب‌ها در تاریکی، موقع خواب(وجود دنیای بعد از مرگ را به عنوان یک اصل سعی کردم در لحظه‌هایم در نظر داشته باشم، اما فکر کردن به خود پدیده‌ی مرگ و تمام شدن فرصت‌ها در این دنیا در یک لحظه برایم چیز ترسناکی است). اینکه فکر کنی ممکنه لحظه‌ بعدی نباشی یا ممکنه فردایی وجود نباشه و برای همیشه بیدار نشی... و اون لحظه‌ها واقعا وحشتناک هستند... هزار کار کرده و نکرده میاد جلوی چشمت و... یک لحظه هنگ میکنی که دیگه هیچ کاری از دستت ساخته نیست و همه‌ی فرصت‌ها تمام شدن و اونطور که باید نبودی... بعد با عجز تمام فقط میخواهی لحظه‌ی بعد باشی، فردا باشی و یک چیزهایی را راست و ریس کنی اما...
  • میثم علی زلفی
  • دقیقا همین حسی که خیلی زیبا توصیف کردید را همه ی انسان ها در مواجهه با مرگ دارند. اگر فقط ژنتیک یا آداب اجتماعی در منش و روش انسانی تاثیر گذار بود انسان ها اینگونه برخوردنمی کردند.
    به این مثال دقت کنید
    مرگ در میوه ها یعنی ثمر رسیدن. گلابی را تصور کنید که رسیده و از درخت جدا شده یعنی به حد کمالش رسیده . حالا باغبان با چکش بر آن بکوبد و آن را له کند. چه حسی به شما دست می دهد؟
    قطعا گلابی در طول عمرش خدمات دیگری مثل تصفیه هوا و ... را هم انجام داده است اما حالا که به ثمر نشسته وظیفه ای دیگر دارد.
    حالا انسانی را تصور کنید که در طول عمرش هزاران کتاب خوانده و هزاران کار انجام داده است. حالا مرگ به سراغ او آمده و تمام.
    اگر بگوییم هدف او همان کارهایی بوده که کرده یعنی هدف میانی همان هدف غایی بوده که این خلاف واقع است. چرا که اگر کسی به هدف غایی برسد دیگر از حرکت می ایستد.
    اگر بگوییم هدف نهایی چیز دیگری است. سوال این است که آن هدف چیست؟
    و اینجا فرضیه ملاصدرا  رخ می نماید:
    الانسان جسمانیت الحدوث روحانیت البقاء
    یعنی اگر کسی در این همه درس خواندن (که خود از سنخ مجردات است ) و کار و تلاشش به مقام تجرد رسید که چه بهتر وگرنه با همان روح حیوانی و نباتی که به او داده شده محشور می شود
  • میثم علی زلفی
  • سلام
    در ارتباط با پست جدیدی که گذاشتم از شما به طور خاص دعوت به همکاری داریم.
    اگر وقت دارید.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی