وَ الْفَقِیرُ الَّذِی أَغْنَیْتَهُ وَ الضَّعِیفُ الَّذِی قَوَّیْتَهُ*
دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ
دنیا موازنۀ عجیبی دارد. ناتوان میشوی؛ توانا میشوند. توانا میشوی؛ ناتوان میشوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است...
1-چند روز بود خنکای بین تابستان و پاییز یا به قول قدیمیها دو هوا شدن روزها بیمارم کرده بود. شب مثل همیشه با یک ملحفه به سراغ خواب رفتم و به خاطر قرصهایی که خورده بودم بیحال بودم و خواب و بیدار که یک پتوی مسافرتی آمد رویم. وقتی حسش کردم حالم بهتر شده بود. من سردم بوده و نیاز به پتو داشتم. حوریه، خواهرم روی من پتو کشیده بود. با همان حال نزار لبخندی روی لبم نشست که خواهر کوچولوی من که یک روزی باید مواظبش میبودم الان بزرگ شده و او ست که من را تیمار میکند. هر دو داریم بزرگتر میشویم؛ او به سمت توانایی بیشتر و من به سمت توانایی کمتر و روزی دوباره او به سمت توانایی کمتر...
2-مامان چند وقتی است که به خیاطی برگشته. دیپلم خیاطی مامان برای دوران دخترِ خانه بودنش است. بچه که بودیم برای من و خواهرم لباس میدوخت. و مگر میشود آدم دو تا دختر نسبتا تپل و سفید داشته باشد و خیاطی هم بلد باشد و با پارچههای رنگ و وارنگ برایشان لباس های چین چینی و تور توری ندوزد؟! اصلا فکر کنم یکی از ذوقهای دختر داشتن همین است که بنشینی و برای دخترت دامن و پیرهن چین چینی و تور توری بدوزی و مثل عروسک تنش کنی و کلی ذوقمرگ بشی. به هر حال خیاطی مامان برای همان چند سال ابتدایی تولد ما بود و دیگر خیاطی نکرد مگر دوختن چادرهایمان. و حالا چند وقتی است که نیاز فرزندانش به او کم شده. فرزندانش بزرگ شدهاند و به قول معروف نیاز به تر و خشک کردن او ندارند. هر روز که میگذرد فرزندانش به او بینیازتر میشوند و او از جهتی خالیتر از قبل؛ چرا که فکر میکنم در قسمت بزرگی از معنای مادری، پاسخ به نیاز فرزند نهفته است و قسمتی از این نیاز اکنون رفع شده. نمیدانم، شاید مادری هم لایههای مختلفی دارد مثل خیلی از چیزهای دیگر، مثل دورههای تحصیلی من، آخرین روز مدرسه و تمام شدنش؛ وقتی که پروژهی کارشناسی را تحویل دادم و همه چیز تمام شد؛ آخرین روز کلاسهای ارشد و تمام شدنشان،... مثل همهی این چیزهایی که روی دلم غم میانداختند و من را از یک چیزهایی خالی میکردند و من دوباره باید این حفرهها را پر میکردم. مادری هم مثل خیلی چیزهای دیگر حتما لایه لایه است و ممکن است گذر از این لایهها برای یک مادر آسان نباشد و شاید مامان هم الان داره یکی از اون گذرها را سپری میکند.
و حالا مامان دوباره به خیاطی برگشته تا قسمتی از حفرۀ خالی را شاید پر کند؛ اما دیگر همچون گذشته اعتماد به نفس ندارد. برایش نرمافزارهای آموزشی خریدیم تا با روشها و الگوهای جدید آشنا شود و واقعا مامان معرکه بود. تند تند لباسهای کوچولو را به عنوان تمرین میدوخت و وارد اتاقمان میشد و با کلی ذوق دوختههایش را نشانمان میداد. «این یقه را میبینی با قبلی فرقش این است. ببین چه خوب وایمیسه». «جیبش را تمیز در آوردم؟». «این پیرهنه رو ببین! خوب شده؟». و ما هر بار با چشمانی برقزده از دوختههای تمرینیاش استقبال میکردیم و ازش میخواستیم همهی اینها را در اسکیل بزرگتر پیاده کند. اما اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
بالاخره شروع کرد. شروع کرد و ما تشویقش کردیم. و واقعا هم تمیز می دوزد مثل همان چیزی که فامیل تمام این سالها گفتهاند و او نشان نداده. ذوق کردیم. گفتیم کارش حرف ندارد. برایش دفتر خیاطی به سبک فاطمهای خریدیم. تقدیمش کردیم. و او دوباره میدوزد با اعتماد به نفسی بهتر.
روزهایی بود که ما با کلی ذوق از مدرسه میآمدیم و میگفتیم امروز چی یاد گرفتیم و مامان چشمانش برق میزد. روزهایی بود که مامان به ما اعتماد به نفس میداد و برای کارهایمان تشویقمان میکرد. و کسی فکر نمیکرد که روزی مامان هم نیاز داشته باشد بچههایش به خاطر چیزی که در فامیل بهترین بوده تشویقش کنند. کسی فکر نمیکرد مامانی که همیشه به بچههایش اعتماد به نفس داده خودش نیاز داشته باشد همان بچهها بهش اعتماد به نفس بدهند. فرزندان کوچک بودند و مامان بزرگ و کوچکی آنها این فکر را دور میدانست. حالا بچهها بزرگ شدند و مامان با تشویقهایش پرشان کرده اما خودش نیازمند شده. بچهها بزرگ شدهاند و باید مامان را تشویق کنند و بهش اعتماد به نفس بدهند. همچنان در معنای مادری برطرف کردن نیاز فرزند نهفته است اما شیوه تغییر کرده چون توانایی مامان تغییر کرده؛ توانایی فرزند تغییر کرده؛ نیاز مامان تغییر کرده؛ نیاز فرزند تغییر کرده و از همه مهمتر معنای فرزندی تغییر کرده.(یاد دیالوگ بهناز جعفری در باغهای کندلوس افتادم، «زنها گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن»)
3-عزیز حالش زیاد خوب نیست. دیشب غمگین بود. و خب برای شاد کردن بهترین مادربزرگ دنیا هرکاری لازم باشد میکنیم. دیشب برایش خندوانه آوردیم و شدیم جلفترین دخترهای دنیا تا عزیز کمی، فقط کمی درد پاهایش فراموشش شود و از ته دل بخندد. با آهنگهای خندوانه شروع کردیم مسخره بازی درآوردن. رو به رویش دست زدن و بالا و پایین پریدن و خواندن و ادا اطوار در آوردن. عزیز خندید. از ته دل هم خندید و ذوق کرد که دورش پر است از دخترهایی که شادند.
یک روزی کوچولو بودیم، عزیز و پدر(ما به پدر بزرگم میگفتیم پدر) رو به رویمان مینشستند و دست میزدند و شکلش در میآوردند. ناراحت که بودیم پدر برایمان شعر میخواند و شعر می خواند و با عزیز برایمان دست میزدند و میخنداندمان. تمام ناراحتیهای عالم که برایمان خلاصه میشد در نمرهی هجده دیکته فراموشمان میشد. اما حالا عزیز غمگین است و درد دارد و ما بزرگ شدهایم و بلدیم شعر بخوانیم. بلدیم مثل خودشان دست بزنیم و شکلک دربیاریم.
توانا میشویم؛ ناتوان میشوند. ناتوان میشویم؛ توانا میشوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است... و خوب است همیشه به یاد داشته باشیم که ناتوانی با وجود ما در هم آمیخته و فکر میکنم موازنۀ دنیا بدیهیترین و نازلترین تصویری باشد که ناتوانی ما را نشان میدهد. و حالا هرچقدر هم روانشناسها بیایند و رو به رویمان بنشینند و بگویند هیچ چیز از قدرت اندیشه و توان انسان دور نیست اما ما انسانها باز هم موجوداتی ناتوان هستیم و توانا شدنهایمان عاریهای. و کاش توانایی را به معنای حقیقیاش برای انسانها تعریف میکردیم؛ آنوقت حتما دنیای زیباتری داشتیم و حالمان هر روزه و هر روزه بهتر میبود.
*قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی
- ۹۴/۰۶/۰۹