کاکتوس


دنیا موازنۀ عجیبی دارد. ناتوان میشوی؛ توانا می‌شوند. توانا می‌شوی؛ ناتوان می‌شوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است...

1-چند روز بود خنکای بین تابستان و پاییز یا به قول قدیمی‌ها دو هوا شدن روز‌ها بیمارم کرده بود. شب مثل همیشه با یک ملحفه به سراغ خواب رفتم و به خاطر قرص‌هایی که خورده بودم بی‌حال بودم و خواب و بیدار که یک پتوی مسافرتی آمد رویم. وقتی حسش کردم حالم بهتر شده بود. من سردم بوده و نیاز به پتو داشتم. حوریه، خواهرم روی من پتو کشیده بود. با همان حال نزار لبخندی روی لبم نشست که خواهر کوچولوی من که یک روزی باید مواظبش می‌بودم الان بزرگ شده و او ست که من را تیمار می‌کند. هر دو داریم بزرگ‌تر می‌شویم؛ او به سمت توانایی بیشتر و من به سمت توانایی کم‌تر و روزی دوباره او به سمت توانایی کم‌تر...

2-مامان چند وقتی است که به خیاطی برگشته. دیپلم خیاطی مامان برای دوران دخترِ خانه بودنش است. بچه که بودیم برای من و خواهرم لباس می‌دوخت. و مگر می‌شود آدم دو تا دختر نسبتا تپل و سفید داشته باشد و خیاطی هم بلد باشد و با پارچه‌های رنگ و  وارنگ برایشان لباس های چین چینی و تور توری ندوزد؟! اصلا فکر کنم یکی از ذوق‌های دختر داشتن همین است که بنشینی و برای دخترت دامن و پیرهن چین چینی و تور توری بدوزی و مثل عروسک تنش کنی و کلی ذوق‌مرگ بشی. به هر حال خیاطی مامان برای همان چند سال ابتدایی تولد ما بود و دیگر خیاطی نکرد مگر دوختن چادرهایمان. و حالا چند وقتی است که نیاز فرزندانش به او کم شده. فرزندانش بزرگ شده‌اند و به قول معروف نیاز به تر و خشک‌ کردن او ندارند. هر روز که می‌گذرد فرزندانش به او بی‌نیازتر می‌شوند و او از جهتی خالی‌تر از قبل؛ چرا که فکر می‌کنم در قسمت بزرگی از معنای مادری، پاسخ به نیاز فرزند نهفته است و قسمتی از این نیاز اکنون رفع شده. نمی‌دانم، شاید مادری هم لایه‌های مختلفی دارد مثل خیلی از چیزهای دیگر، مثل دوره‌های تحصیلی من، آخرین روز مدرسه و تمام شدنش؛ وقتی که پروژه‌ی کارشناسی را تحویل دادم و همه چیز تمام شد؛ آخرین روز کلاس‌های ارشد و تمام شدن‌شان،... مثل همه‌ی این چیزهایی که روی دلم غم می‌انداختند و من را از یک چیزهایی خالی می‌کردند و من دوباره باید این حفره‌ها را پر می‌کردم.  مادری هم مثل خیلی چیز‌های دیگر حتما لایه لایه است و ممکن است گذر از این لایه‌ها برای یک مادر آسان نباشد و شاید مامان هم الان داره یکی از اون گذرها را سپری می‌کند.
و حالا مامان دوباره به خیاطی برگشته تا قسمتی از حفرۀ خالی را شاید پر کند؛ اما دیگر همچون گذشته اعتماد به نفس ندارد. برایش نرم‌افزارهای آموزشی خریدیم تا با روش‌ها و الگوهای جدید آشنا شود و واقعا مامان معرکه بود. تند تند لباس‌های کوچولو را به عنوان تمرین می‌دوخت و وارد اتاق‌مان میشد و با کلی ذوق دوخته‌هایش را نشان‌مان میداد. «این یقه را می‌بینی با قبلی فرقش این است. ببین چه خوب وایمیسه». «جیبش را تمیز در آوردم؟». «این پیرهنه رو ببین! خوب شده؟». و ما هر بار با چشمانی برق‌زده از دوخته‌های تمرینی‌اش استقبال می‌کردیم و ازش می‌خواستیم همه‌ی این‌ها را در اسکیل بزرگ‌تر پیاده کند. اما اعتماد به نفسش را از دست داده بود.
بالاخره شروع کرد. شروع کرد و ما تشویقش کردیم. و واقعا هم تمیز می دوزد مثل همان چیزی که فامیل تمام این سال‌ها گفته‌اند و او نشان نداده. ذوق کردیم. گفتیم کارش حرف ندارد. برایش دفتر خیاطی به سبک فاطمه‌ای خریدیم. تقدیمش کردیم. و او دوباره می‌دوزد با اعتماد به نفسی بهتر.
روزهایی بود که ما با کلی ذوق از مدرسه می‌آمدیم و می‌گفتیم امروز چی یاد گرفتیم و مامان چشمانش برق می‌زد. روزهایی بود که مامان به ما اعتماد به نفس میداد و برای کارهایمان تشویقمان می‌کرد. و کسی فکر نمی‌کرد که روزی مامان هم نیاز داشته باشد بچه‌هایش به خاطر چیزی که در فامیل بهترین بوده تشویقش کنند. کسی فکر نمی‌کرد مامانی که همیشه به بچه‌هایش اعتماد به نفس داده خودش نیاز داشته باشد همان بچه‌ها بهش اعتماد به نفس بدهند. فرزندان کوچک بودند و مامان بزرگ و کوچکی آن‌ها این فکر را دور می‌دانست. حالا بچه‌ها بزرگ شدند و مامان با تشویق‌هایش پرشان کرده اما خودش نیازمند شده. بچه‌ها بزرگ شده‌اند و باید مامان را تشویق کنند و بهش اعتماد به نفس بدهند. همچنان در معنای مادری برطرف کردن نیاز فرزند نهفته است اما شیوه‌ تغییر کرده چون توانایی مامان تغییر کرده؛ توانایی فرزند تغییر کرده؛ نیاز مامان تغییر کرده؛ نیاز فرزند تغییر کرده و از همه مهم‌تر معنای فرزندی تغییر کرده.(یاد دیالوگ بهناز جعفری در باغ‌های کندلوس افتادم، «زن‌ها گاهی وقتا حتی مادر مادرشونم میشن»)

3-عزیز حالش زیاد خوب نیست. دیشب غمگین بود. و خب برای شاد کردن بهترین مادربزرگ دنیا هرکاری لازم باشد می‌کنیم. دیشب برایش خندوانه آوردیم و شدیم جلف‌ترین دخترهای دنیا تا عزیز کمی، فقط کمی درد پاهایش فراموشش شود و از ته دل بخندد. با آهنگ‌های خندوانه شروع کردیم مسخره بازی درآوردن. رو به رویش دست زدن و بالا و پایین پریدن و خواندن و ادا  اطوار در آوردن. عزیز خندید. از ته دل هم خندید و ذوق کرد که دورش پر است از دخترهایی که شادند.
یک روزی کوچولو بودیم، عزیز و پدر(ما به پدر بزرگم می‌گفتیم پدر) رو به رویمان می‌نشستند و دست می‌زدند و شکلش در می‌آوردند. ناراحت که بودیم پدر برایمان شعر میخواند و شعر می خواند و با عزیز برایمان دست می‌زدند و می‌خنداندمان. تمام ناراحتی‌های عالم که برایمان خلاصه می‌شد در نمره‌ی هجده دیکته فراموشمان میشد. اما حالا عزیز غمگین است و درد دارد و ما بزرگ شده‌ایم و بلدیم شعر بخوانیم. بلدیم مثل خودشان دست بزنیم و شکلک دربیاریم.

توانا می‌شویم؛ ناتوان می‌‌شوند. ناتوان می‌شویم؛ توانا می‌شوند. ... و برای هریک ناتوانی پایان قصه است... و خوب است همیشه به یاد داشته باشیم که ناتوانی با وجود ما در هم آمیخته و فکر می‌کنم موازنۀ دنیا بدیهی‌ترین و نازل‌ترین تصویری باشد که ناتوانی ما را نشان می‌دهد. و حالا هرچقدر هم روانشناس‌ها بیایند و رو به رویمان بنشینند و بگویند هیچ چیز از قدرت اندیشه و توان انسان دور نیست اما ما انسان‌ها باز هم موجوداتی ناتوان هستیم و توانا شدن‌هایمان عاریه‌ای. و کاش توانایی را به معنای حقیقی‌اش برای انسان‌ها تعریف می‌کردیم؛ آن‌وقت حتما دنیای زیباتری داشتیم و حالمان هر روزه و هر روزه بهتر می‌بود.


*قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی
  • ۹۴/۰۶/۰۹
  • فاطمه نظریان

نظرات  (۹)

  • کمی خلوت گزیده!
  • متنت رو دوست داشتم.
    من هم گاهی این حس رو نسبت به مادرم دارم.
    اگرچه مادرم هنوز هم حس میکنه مثل قبلا، و حتی بیشتر، بهم برسه.
    پاسخ:
    :)
    من فکر می‌کنم مامان‌ها همچنان دارند برایمان نقش بازی می‌کنند و همچنان می‌خواهند زورکی زورکی به ما برسند. و سخت است بپذیرند که آن دوران تمام شده، انگار که از همان حفره‌ها بترسند و ما باید کمک‌شان کنیم که حفره‌ها را پر کنند...
  • میثم علی زلفی
  • متن قابل تامل و تاثیر گذاری است.
    اگر همه در این فراز دعا تفکر می کردند. ریشه ی ظلم از بین آدمی برچیده می شد. چرا که علل ضعف و قوت را از هودمان نمی دیدیم که کبر به سراغمان بیاید و حق و نا حق کنیم.
    این فراز از حیث رفتاری تغییر در نگرش ایجاد می کند. نگرشی که ریشه در فطرت آدمی دارد. و آن اینکه به محض توجه به خودش فقرش و وابستگی شدیدش را متوجه می شود.
    پاسخ:
    ممنون.
    هم این مساله‌ای که شما گفتید هست و هم اینکه من فکر می‌کنم اگر ما آدم‌ها باور داشتیم که واقعا توانایی حقیقی از آن او است؛ وقتی اوضاع وحشتناک میشد؛ وقتی تمام بدبختی‌های عالم انگاری روی دل ما جا خوش میکردن و هیچ کاری از دستمون بر نمیومد حواسمون بود یکی هست که اینقدر توانا ست که حتی میتونه ناتوانی‌های ما را منحل کنه و اوضاع برایمان سبک بشه. اونوقت اینقدر پر از استرس و ناراحتی نبودیم...
    عالی، عالی، عالی.
    پاسخ:
    ممنون، ممنون، ممنون.
    .  اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَیْبَةً یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَ هُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ (روم 54)

    خداست آن کس که شما را ابتدا ناتوان آفرید ، آن گاه پس از ناتوانى قوّت بخشید ، سپس بعد از قوّت ، ناتوانى و پیرى داد . هر چه بخواهد مى‏آفریند و هموست داناى توانا .

    پاسخ:
    ممنون، بسیار خوب.
  • فاطمه اشراقی
  • عالی!
    ذوستی جان :)))) :*
    پاسخ:
    ممنوووون دوستی :***
    پریشب کلی درباره متنت نوشتم اومدم ارسال کنم پاک شد!


    دیشب داشتم گوشت توی پیاز داغ تفت میدادم دوتا پر برداشتم رفتم تو اتاق دنبال مامانم گشتم بذارم دهانش. یاد پست تو افتادم . وقتی بچه بودیم مامانم همیشه همینکارو میکرد برامون و حالا من برای اون :))

    محبت تنها چیزیه که پس انداز میشه با سود بیشتر.

    ممنون برای این پست فاطمه.
    پاسخ:
    إإإإ... چه بد! :(

    چه خوب:))

    محبت...

    خواهش میکنم، مریم:)
  • آب‌گینه موسوی
  • چه خوب آن بخشِ مادر را می‌فهمم. اِن‌شاءللّه سلامت باشند و پُرانگیزه.
    خیلی یادداشتِ خوبی‌ست. متشکّرم.
    پاسخ:
    ممنون:)
    ان شاالله همۀ مادرها خوب باشند و سلامت.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • خیلی ممنونم بابت این حرف های خوب. :) 
    وقتی که چند روز پیش، یک روز بعد از خوندن این متن، روبه روی مادرم نشسته بودم و سبزی پاک می کردم و بحث کوفته های بد مزه ای که توی مهمانی خورده بودم رو پیش کشیدم و مامان شروع کردند به توضیح دادن نحوه پخت کوفته های خوشمزه و من با ذوق زدگی گفتم که " وای مامان چه قدر چیز بلدید. باید همه شو بهم یاد بدید. چرا پس تا الان نپخته بودید؟ ..."  مامانم بعد شنیدن این حرفا چشماشون برررررررررق می زد. خیلییی وقت بود این صحبت هایی که اینجا زدید رو فراموش کرده بودم. :*
    پاسخ:
    خواهش میکنم. سعی میکنم تو این وبلاگ حرف‌ها و حس‌های خوب رو بگم. ممکنه خیلی پست‌ها در نگاه اول شخصی نویسی باشه، اما فقط نگاه اول اینجوریه. من با شخصی نویسی بهتر بلدم یک چیزایی رو بگم.
    عزیزم... خیلی خوبه که هر از چندگاهی به مامان‌ها بگیم هنوزم پر هستند از چیزهایی که ما بهشون نیاز داریم.
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • :)

    دوست دارم نوع نوشتن های شما و مریم جان رو.
    همین طوره. ممنون که یادآوری به این قشنگی کردید.
    پاسخ:
    لطف دارید، زیاد :)

    خواهش میکنم ;)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی