خط
یکی از کلاسهایی که امسال دارم و پنجم هستند و تازه «فلسفه برای کودکان» را با آنها کار میکنم از اول سال تا به الان به جز اولین داستانی که برایشان خوانده بودم با داستانهای دیگر راه نیامده بودند. داستان اول معماگونه بود و من راوی داستان و به قول خود بچهها داستان رمانتیک بود. روخوانی این کلاس ضعیف است و اصرار دارند همچون جلسۀ اول من راوی داستان باشم. اما به خاطر اینکه روخوانیشان بهتر شود این کار را نمیکنم و میخواهم خودشان داستان را بلند بخوانند و این کار را دوست ندارند. به جای بحث روی مباحث فلسفی داستان در حال غر زدن هستند که ما این داستانها را دوست نداریم و مگر نظر ما در این کلاس مهم نیست و ما داستانهای رمانتیک مثل جلسه اول را دوست داریم. و بماند که یکیشان مثلا میخواست پز روشنفکریِ کودکانه بیاید و به داستان رمانتیک میگفت داستان رمانتیسمی. و خب در این دوره و زمانه که پز روشنفکری آدمها گوش فلک را کر کرده؛ پز روشنفکری کودکانه نباید عجیب باشد. خلاصه یک جلسه سعی کردم حرفهایشان را گوش دهم و برایشان دربارۀ بعضی مسائل توضیح دهم تا شاید کار کلاس برایشان روشن شود اما جلسۀ بعد-دوشنبه- دوباره... دوشنبه کلاس را بهم میریختند و واقعا مانده بودم چه کار کنم که فکری به ذهنم رسید.
«باشه، یک لحظه به حرف من گوش کنید. همتون چشماتونو ببندید. آروم باشید و فقط چشماتونو ببندید.»
سر و صداها و همهمههایشان کم کم آرام شد و همهشان چشمانشان را بسته بودند. انگار منتظر یک بازی بودند.
«خب الان همتون یک خط توی ذهنتون بکشید. کشیدید همه؟»
همهشان آرام گفتند بله. بچههایی که کلاس را روی سر خود گذاشته بودند حالا آرام پاسخ بله میدادند.
«خب، حالا حرفهایی که درباره مدل داستانها هست و اینکه شما چه داستانهایی را دوست دارید، بذارید یک طرف خط. حرفهایی هم که دربارۀ داستان امروز و سوالها و نظراتتون درباره محتوای داستان امروز هست ببرید بذارید یک طرف دیگه خط. باید حواستون باشه تا یک ربع به زنگ از اونور خط نیایید اینور خط. یک ربع آخر همه با هم میاییم اینور خط که درباره نظر شما راجع به مدل داستان ها و کلاسمون حرف بزنیم. باشه؟ حواستون باشه اگر از خط رد بشید میسوزید. حالا میتونید چشماتونو باز کنید.»
چشمانشان را باز کرده بودند و بعضیهایشان با حالت استیصال میگفتند «خانوووووم!» و کلمهای بیشتر نمیتوانستند حرف بزنند که مبادا بسوزند. بعضیهای دیگر هم هیچی نمیتوانستند بگویند و متعجب به یکدیگر و من نگاه میکردند. چهرههایشان خیلی بامزه شده بود.
بعد از کلاس با خودم فکر میکردم ما آدم بزرگها چقدر بلدیم از این خطها در ذهنمان بکشیم و حواسمان باشد از یک طرف خط به آن طرف خط نرویم؟!! یا اگر هم در ذهنمان بین خطها جابجا میشویم این جابجایی ها را به اقتضای شرایط به زبان نیاوریم؟!! بچهها که کارشان بد نبود...
- ۹۴/۰۷/۲۲
((: