برای شنبهای که پاییزیِ پاییزی شد...
با اینکه سوز پاییز و بارون و آسمونهای دلگیر این روزها را پر نکردن؛ اما باز غروب که میشه فکر میکنم اونور پنجره پاییزِ پاییزه. گوشیمو برمیدارم و میگم: «شال و کلاه کنم که بریم توو همون خیابونهایی که پاییز گذشته پرشون کردیم؟ سوز میومد. آسمون دلگیر بود و آدمها توو خونههاشون. سوز میومد و دستامو کرده بودی تو جیبت. شال و کلاه کنم که دوباره جیبهات از دستای من پر بشه؟ کسی توو اون خیابونا نباشه و یک پا بالا، یک پا پایین بین زمین و هوا، غش غش روی برگها بخندیم؟ رعد و برق بزنه و یواش یواش خیابونا با درختهای لختشون تاریک بشن...»
میخنده و میگه «منم دلم همۀ اینا رو میخواست اما هوا سرد نیست! سوز نداره! بهمون میخندن اگر شال و کلاه کنیم. خیابونا خلوت نیست! هوا هم دلگیر نیست و صافِ صافه! رعد و برق و بارونی هم نیست! اصلا پاییزی نیست!»
اما من هنوز فکر میکنم اونور پنجره پاییزه. من نشستم توو خونه و فکر میکنم اونور پنجره پاییزه و همه چیز مثل قبله! اما او توو خیابونها و از اونور پنجره داره میگه پاییزی نیست و هیچ چیزی مثل قبل نیست. فکر کنم راست میگه و هیچ چیز مثل قبل نیست. پایزی نیست! بودن من اینور پنجره و بودن او اونور پنجره هم نشونشه...
اما حالا پنجره رو باز کردم و انگار اونور پنجره واقعا پاییزی شده... همه چیز مثل قبل شده...- ۹۴/۰۷/۲۵