شاگردهای جدیدم
چهارشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ
بعد از اینکه زنگ خورد بچهها-پنجمهای پارسالم- خیلی بهم غر زدند که کلاسهای شما پارسال بهتر بود و پارسال کلاسها را بیشتر دوست داشتیم. حق داشتند. بحث آن جلسهام را خیلی انتزاعی و سنگین و دقیق کرده بودم. واقعا حق داشتند کلاس را دوست نداشته باشند و من زیادهروی کرده بودم. ازشان خواستم خودشان بهم بگن دوست دارند کلاسشان چگونه باشد و فرق کلاسهای امسال را با پارسال در چه چیز میبینند.
چند تاشون نظراتشون رو گفتند تا رسید به سارینا. سارینا پارسال شاگرد من نبود. «خانم مثلا دربارۀ سوالهایی مثل اینکه چرا وقتی تو تاریکی هستیم بعد برق رو یکدفعه روشن میکنیم چشممون هیچجا رو نمیبینه صحبت کنیم.»
«ما قراره اینجا دربارۀ سوالها و موضوعات فلسفی حرف بزنیم نه موضوعات علمی.»
«خب اینم فلسفه هست.»
«جواب این سوال رو میتونی تو آزمایشگاه یا درس علومتون پیدا کنی یا نه؟»
«آره»
«خب پس فلسفه نیست.»
«نه خانم! ما میتونیم درباره فلسفه علوم هم حرف بزنیم. اینم فلسفه داره.»
خیلی خسته بودم. زنگ خورده بود و چندتا از بچههای دیگه هم میخواستند نظرشان را بگویند. به سارینا گفتم «حرفت را نگه دار تا سرم خلوتتر شد حرف بزنیم. خیلی بحث خوبیه!» اما وقتی سرم خلوت شد کلاس بعدی بچهها شروع شده بود و سارینا هم نبود. باید یادم باشد حتماِ حتما با سارینا گفت و گو کنیم. آخه سارینای کلاس ششمی فلسفه علوم را از کجا آورده؟!!
پینوشت1: یک روز سارینا سر کلاسم با بغل دستیش زیاد حرف میزد و چندین بار بهش تذکر داده بودم. دیگر نتوانستم تحمل کنم و گفتم «سارینا، پا شو برو سر کلاس خانم شین(کلاسهای ما نصف میشود. نصف بچهها با من هستند و نصفی دیگر با خانم شین). خیلی تذکر گرفتی.» باورش نمیشد. بهم خیره شده بود و یکدفعه به حرف اومد. «خانم من هیچجا نمیرم!»
«سارینا، اینجوری نمیشه کلاس خوب جلو بره! چند بار تذکر دادم بهت.»
«خانم، هر کاری کنید من نمیرم سر کلاس دیگهای! قول میدم دیگه حرف نزنم. من پارسالم شاگرد شما نبودم. هی میخواستم شما معلمم باشید پارسال و نشد. امسال کلی سعی کردم که شاگرد شما باشم. مامانم صحبت کرده. اگر کلاسم رو عوض کنید مامانم رو میارم مدرسه. من فقط میخوام شما معلمم باشید.»
«خب باشه. پس به کلاس من احترام بذار»
«چشم خانم»
الف هم یکی از بچههاست که هیچوقت شاگردم نبوده اما همیشه دوست داشتم شاگردم باشد. خیلی بامزه و دوستداشتنی است. یک دختر ریزه میزه و تند و فرز است. صورتش یک چیزی بین صورت آزاده صمدی و ترانه علیدوستی است. به موقعش فوق العاده مودب و سخنور میشود و بعضی وقتها هم حسابی معلمها را سر کار میگذارد. مثلا به مدرسه گفته پدرش ناراحتی اعصاب دارد و یک پدر فوقالعاده عصبی و بداخلاق است. مادرش ام اس دارد. خودش هم قرص بیش فعالی میخورد و اصلا نمیتواند عصبانیتش را کنترل کند. مدرسه با پدر و مادرش جلسه گذاشته و هیچکدام اینها که نبوده، یک پدر و مادر خیلی خیلی نرمال از نظر روانی و جسمی داشته. خودش هم هیچ قرصی نمیخورد.
یا چند وقت پیش ناظم بهش در راهرو تذکر داده، با عصبانیت به ناظم گفته «شما چرا جلوی بچهها به من تذکر میدید؟ خوبه منم بیام تو دفتر جلوی همکاراتون به شما تذکر بدم؟» دیگر شما خود حدیث مفصل بخوانید از ماجراهای الف و اونوقت بگید من نباید دوست داشته باشم که الف مال کلاس من باشه؟
دیروز آمده بهم میگوید «خانم، میشه من بیام سر کلاس شما؟ آخه همه میگن شما خیلی مهربونید. من تا حالا شاگرد شما نبودم. من دوست ندارم شاگرد همکارتون باشم. تو رو خدا بهش نگیدا من اینو گفتم»
منم که کلی ذوق کرده بودم، گفتم «نه! نمیگم. اتفاقا منم خیلی دوست دارم تو شاگردم باشی. اما باید از معلم خودتون اجازه بگیری که کلاست رو تغییر بدی. برو خودت باهاشون صحبت کن»
صحبت کرد و با کلی ذوق اجازشو گرفت که بیاد سر کلاس من. به شاگردهام گفتم «بچهها، امروز الف مهمون ماست». بعد دیدم صندلیشو گذاشته وسط حلقه و نشسته. بهش گفتم« الف! عقب! توی حلقه بشین.»
«ببخشیدا! آدم به مهمون دستور میده؟»
«نه! اما خب من دارم یک جوری آداب خونمونو به شما میگم!»
پینوشت2: بعضیهاشون یک چیزی ازم ساختند که بعضی وقتها اصلا نمیتونم خودم باشم. باید همونی باشم که اونا ساختند. نمیتونم یک کم ناراحت باشم. حالم خوب نباشه. عصبانی باشم. خسته باشم و زنگهای تفریح نخوام به حرفهاشون گوش بدم. ... باید چیزی باشم که بچهها دوست دارند باشم و ازم ساختند.
چند تاشون نظراتشون رو گفتند تا رسید به سارینا. سارینا پارسال شاگرد من نبود. «خانم مثلا دربارۀ سوالهایی مثل اینکه چرا وقتی تو تاریکی هستیم بعد برق رو یکدفعه روشن میکنیم چشممون هیچجا رو نمیبینه صحبت کنیم.»
«ما قراره اینجا دربارۀ سوالها و موضوعات فلسفی حرف بزنیم نه موضوعات علمی.»
«خب اینم فلسفه هست.»
«جواب این سوال رو میتونی تو آزمایشگاه یا درس علومتون پیدا کنی یا نه؟»
«آره»
«خب پس فلسفه نیست.»
«نه خانم! ما میتونیم درباره فلسفه علوم هم حرف بزنیم. اینم فلسفه داره.»
خیلی خسته بودم. زنگ خورده بود و چندتا از بچههای دیگه هم میخواستند نظرشان را بگویند. به سارینا گفتم «حرفت را نگه دار تا سرم خلوتتر شد حرف بزنیم. خیلی بحث خوبیه!» اما وقتی سرم خلوت شد کلاس بعدی بچهها شروع شده بود و سارینا هم نبود. باید یادم باشد حتماِ حتما با سارینا گفت و گو کنیم. آخه سارینای کلاس ششمی فلسفه علوم را از کجا آورده؟!!
پینوشت1: یک روز سارینا سر کلاسم با بغل دستیش زیاد حرف میزد و چندین بار بهش تذکر داده بودم. دیگر نتوانستم تحمل کنم و گفتم «سارینا، پا شو برو سر کلاس خانم شین(کلاسهای ما نصف میشود. نصف بچهها با من هستند و نصفی دیگر با خانم شین). خیلی تذکر گرفتی.» باورش نمیشد. بهم خیره شده بود و یکدفعه به حرف اومد. «خانم من هیچجا نمیرم!»
«سارینا، اینجوری نمیشه کلاس خوب جلو بره! چند بار تذکر دادم بهت.»
«خانم، هر کاری کنید من نمیرم سر کلاس دیگهای! قول میدم دیگه حرف نزنم. من پارسالم شاگرد شما نبودم. هی میخواستم شما معلمم باشید پارسال و نشد. امسال کلی سعی کردم که شاگرد شما باشم. مامانم صحبت کرده. اگر کلاسم رو عوض کنید مامانم رو میارم مدرسه. من فقط میخوام شما معلمم باشید.»
«خب باشه. پس به کلاس من احترام بذار»
«چشم خانم»
الف هم یکی از بچههاست که هیچوقت شاگردم نبوده اما همیشه دوست داشتم شاگردم باشد. خیلی بامزه و دوستداشتنی است. یک دختر ریزه میزه و تند و فرز است. صورتش یک چیزی بین صورت آزاده صمدی و ترانه علیدوستی است. به موقعش فوق العاده مودب و سخنور میشود و بعضی وقتها هم حسابی معلمها را سر کار میگذارد. مثلا به مدرسه گفته پدرش ناراحتی اعصاب دارد و یک پدر فوقالعاده عصبی و بداخلاق است. مادرش ام اس دارد. خودش هم قرص بیش فعالی میخورد و اصلا نمیتواند عصبانیتش را کنترل کند. مدرسه با پدر و مادرش جلسه گذاشته و هیچکدام اینها که نبوده، یک پدر و مادر خیلی خیلی نرمال از نظر روانی و جسمی داشته. خودش هم هیچ قرصی نمیخورد.
یا چند وقت پیش ناظم بهش در راهرو تذکر داده، با عصبانیت به ناظم گفته «شما چرا جلوی بچهها به من تذکر میدید؟ خوبه منم بیام تو دفتر جلوی همکاراتون به شما تذکر بدم؟» دیگر شما خود حدیث مفصل بخوانید از ماجراهای الف و اونوقت بگید من نباید دوست داشته باشم که الف مال کلاس من باشه؟
دیروز آمده بهم میگوید «خانم، میشه من بیام سر کلاس شما؟ آخه همه میگن شما خیلی مهربونید. من تا حالا شاگرد شما نبودم. من دوست ندارم شاگرد همکارتون باشم. تو رو خدا بهش نگیدا من اینو گفتم»
منم که کلی ذوق کرده بودم، گفتم «نه! نمیگم. اتفاقا منم خیلی دوست دارم تو شاگردم باشی. اما باید از معلم خودتون اجازه بگیری که کلاست رو تغییر بدی. برو خودت باهاشون صحبت کن»
صحبت کرد و با کلی ذوق اجازشو گرفت که بیاد سر کلاس من. به شاگردهام گفتم «بچهها، امروز الف مهمون ماست». بعد دیدم صندلیشو گذاشته وسط حلقه و نشسته. بهش گفتم« الف! عقب! توی حلقه بشین.»
«ببخشیدا! آدم به مهمون دستور میده؟»
«نه! اما خب من دارم یک جوری آداب خونمونو به شما میگم!»
پینوشت2: بعضیهاشون یک چیزی ازم ساختند که بعضی وقتها اصلا نمیتونم خودم باشم. باید همونی باشم که اونا ساختند. نمیتونم یک کم ناراحت باشم. حالم خوب نباشه. عصبانی باشم. خسته باشم و زنگهای تفریح نخوام به حرفهاشون گوش بدم. ... باید چیزی باشم که بچهها دوست دارند باشم و ازم ساختند.
- ۹۴/۰۸/۱۳