روضههای قدیمی
امروز اول ماه صفر است. و من همیشه حواسم به اول ماه صفر بوده. حواسم بوده چون روضۀ عزیز از اول این ماه شروع میشود تا ده روز بعدش. در محلۀ قبلی عزیز اولِ محرم که میشد همۀ خونههای کوچه بالای درشون پرچم مشکی میزدند و تا آخر ماه صفر این پرچمها اون بالا بود. وقتی وارد کوچه میشدی سر در همۀ خونهها مشکی شده بود و آدمهای این کوچه و کوچههای بالاتر و پایینترش چند روز از این ماه و ماه بعدش را تو خونههاشون روضه میگرفتند. ماه صفر که میشد بعدازظهرها روضه برای سه تا از خونههای کوچه بود؛ هر کدام ده روز. ده روز اول روضه خونۀ عزیز بود. ده روز دوم خونۀ فرخنده خانم و ده روز آخر خونۀ فاطمه خانم. عزیز و فرخنده خانم از اون محله رفتند، اما هنوز عزیز در محلۀ جدید روضههایش پا برجاست. هنوز سر در خونش پرچم مشکی میزند و هنوز هم در این محله خونههای کوچه بالایی و پایینی روضه میگیرند. فاطمه خانم هم هنوز تو همون محله است و هنوز ده روز آخر ماه صفر روضه میگیره.
ماه صفر که میشد، من و دخترداییها کلی برای روضههای عزیز ذوق داشتیم و همیشه سر اینکه کی قندِ چایی روضه رو به مهمونا تعارف کنه دعوا داشتیم. همیشه هم من بودم که قند چاییها رو تعارف میکردم چون عزیز میگفت فاطمه از همه بزرگتره. همیشه هم دختر دایی میم غر میزد که خب هر سال فاطمه بزرگتره و هیچوقت که نمیشه ما بزرگتر بشیم، پس ما چی؟! اما خب نوۀ بزرگ بودن است دیگر...
نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه قبل از اومدن خانم جلسهای عزیز در خانهاش را باز میکرد و یک سنگ میذاشت جلوش که بسته نشه و خانمها هم یکی یکی میآمدند داخل. خانمها یکی یکی میآمدند و زندایی بین خانمها سینیِ چایی را میگردوند و چایی تعارف میکرد و منم با کاسۀ قند پشت سینی چایی قندها رو تعارف میکردم. تا خانم جلسهای هم بیاد خانمها قرآن و زیارت عاشورا میخوندن. منم که از همون بچگی شاید قبل از مدرسه رفتن قرآن خوندن یاد گرفته بودم و با عزیز میرفتم جلسههای قرآنیش ترتیل و با صوت خوندن برام راحت شده بود. میرفتم یواش تو گوش عزیز میگفتم منم میخوام قرآن بخونم و وقتی نوبت عزیز میشد صدام میکرد و بدو بدو کاسۀ قندها رو یک جا میذاشتم و شروع میکردم خوندن. بعدشم که ماشاالله ماشاالله گفتنها و قربون صدقه رفتنهای خانمها بود که نثارم میشد. خب معلومه که خیلی بهم کیف میداد بین اون همه خانم بزرگ من حتی از بعضیهاشون بهتر قرآن بخونم و بهم حسرت بخورن.
بالاخره خانم جلسهای میآمد و صحبتهایش شروع میشد و دیگه چایی دادن قطع میشد و خب منم دیگه قندی نداشتم بدم. قندی نداشتم بدم و میرفتم خودمو جلوی جلو، رو به روی میز خانم جلسهای جا میدادم و گوش میکردم چی میگه. خانم جلسهایهای عزیز دو نفر بودن، پری خانم و اعظم سادات. دوتاشونو دوست داشتم اما اعظم سادات رو بیشتر. دندوناش خیلی خوشگل بود و همیشه هم لبخند داشت و مهربون بود. معمولا هم شال سبز سرش میکرد و موهاشم طلایی بود. بعد از اینکه حرفهای پری خانم یا اعظم سادات تموم میشد نگام میکردند و بهم میخندیدند و پشت بلندگوشون میگفتن «برای سلامتی نوۀ توران خانم-عزیز- هم صلوات بفرستید». خیلی بچهترم که بودم بعد از حرفهاشون میرفتم پشت بلندگو قرآن میخوندم و بهم جایزه میدادند. اینقدر خوب صحبتهای پری خانم و اعظم سادات رو گوش میدادم که قبل از سن تکلیفم یک سری از احکام رو خوب بلد شده بودم. یادمم هست بعضی وقتها که احکام گفتنها شروع میشد مامانم صدام میکرد تو آشپزخونه و یک کاری بهم میداد و سرم رو گرم میکرد. بعدها فهمیدم وقتهایی که میخواستند احکام زنان بگن مامان من رو صدا میکرده که مثلا چشم و گوشم زود باز نشه. منم که کلا دختر خوبی بودم و خیلی جدی فکر میکردم الان به حضور من برای پیدا کردن نخود سیاه واقعا بیشتر نیازه تا بشینم اون جلو.
بزرگ و بزرگتر شدیم و دیگه میتونستم چایی تعارف کنم. قند دادن هم میشد برای دختر دایی میم که سالهای سال دوست داشت بده. بزرگتر از بزرگ شدیم و دیگه اینطوری نبود که بتونیم ده روز روضۀ عزیز رو خونش باشیم و دعوایی هم بین دخترا برای چایی و قند دادن نبود چون کلی کار و مشغله اومده بود سراغمون. دیگه آدم برای چایی ریختن و یک رنگ کردن چاییها و تعارف کردنشان و جمع کردن استکانها و شستنشون حتی کم میومد چون مشغلهها زیاد شده بود و ما دخترها و زنداییها نمیرسیدیم بریم روضه.
حالا دوباره از امروز روضۀ عزیز شروع میشه و من دلم برای پری خانم و اعظم سادات و چایی تعارف کردنها و چاییِ روضه خوردنها و «خوشبخت بشی» های مهمونا تنگ شده... باید برم، باید برم دوباره چایی تعارف کنم و استکانها رو جمع کنم. باید برم اعظم سادات و پری خانم رو بغل کنم و بشنوم که به عزیز میگن «ماشاالله توران خانم! نوهات چه بزرگ شده. ایشالا خوشبخت بشه». باید برم و دوباره قرآن بخونم. شاید، شاید دیگه روضهای تو خونۀ عزیز نباشه...
- ۹۴/۰۸/۲۲