چارلی و کارخانه شکلاتسازی
دیروز قسمتهایی از فیلم «چارلی و کارخانه شکلاتسازی» را برای بچههای پایه ششمم گذاشته بودم. این محتوا را برای موضوع «لذتبردن» انتخاب کردهبودیم. از بچهها پرسیدم «شما اگر جای بچههای فیلم بودید چه کار میکردید؟». از این سوال باید کمکم میرسیدم به موضوع «لذت بردن». نظراتشان جالب بود.
نگار: من هر چی میدیدم را میخوردم.
ملیکا: اگر
من شکلات زیاد بخورم مامانم دعوام میکنه. برای همین با کلی عذاب وجدان یک
کم شکلات میخوردم. زیاد نمیخوردم. یک کار دیگه هم میکردم. مناظر آنجا
را نگاه میکردم و لذت میبردم از دیدن آن همه چیز آبنباتی و شکلاتی.
لیلی:
اول از شکلاتها میخوردم، اما نه خیلی. اونقدر میخوردم که بعدش چاق نشم و
بخوام با سختی لاغر بشم. بعدش یک عالمه هم جمع میکردم میریختم تو
جیبهام که با خودم ببرم.
فاطمه: من
اول کلی عکس میانداختم تا آن عکسها را در وبلاگم بذارم. بعد چند تیکه بر میداشتم. یک کم هم میخوردم. اگر میتونستم فرمول
ساختشونم یک جوری بدست میاووردم.
یاسمن:منم مامانم دعوام میکنه اگر شکلات زیاد بخورم. اما میخوردم. مثل ملیکا هم عذاب وجدان نداشتم موقع خوردن. با لذت میخوردم.
کیمیا: من به اندازهای که سنگین نشم، میخوردم. یک مقداری هم میاووردم خونه.
سارینا:
اول از همه اینکه من اصلا مثل بعضی بچهها جمع نمیکردم و ایرانیبازی
درنمیآوردم. اینقدر بدم میاد از این کار. مثلا خانم رستورانم که میریم بعضیها
غذاشونو برمیدارن، میارن.
من: خب قضیه رستوران یک کم فرق داره. چه اشکالی داره این کار؟ تو غذات مونده و خب غذای خودته، میتونی بیاری مثلا شام بقیشو بخوری. اشکالش چیه؟
سارینا: خانم! آدم مثلا شبم همون غذایی که ظهر خورده رو بخوره؟
من:
اشکال داره؟ بچهها میدونم این بحث ربطی به بحث اصلیمون نداره. اما یک
کوچولو دربارش حرف بزنیم چون مهمه. بعد برمیگردیم به بحث اصلیمون. رها، تو
بگو.
رها: خانم، آدم پولی که داره رو که الکی بدست
نمیاره! براش زحمت میکشه. پولی رو هم که آدم براش زحمت کشیده و باهاش غذا
خریده، هدر نمیده. اگر غذامونو بریزیم دور انگار پولمونو ریختیم دور. بعدم، این کار اسرافم هست.
مانلی:
سارینا، تو اگر بدت میاد غذای تکراری بخوری
میتونی غذای رستورانت رو بیاری و شب باهاش یک چیز دیگه درست کنی. مثلا اگر
برنجه، شب کته ماستش کن و بخور. اگر هات داگه، شب سوسیس تخم مرغش کن!
باورم نمیشد این حرفها را رها و مانلی میزنند. رها و مانلی در کلاس من جزو بچههایی هستند که خانوادههاشون وضعیت مالی بسیار خوبی دارند. و داشتم حظ میبردم از نوع تربیتی که داشتند.
من:
خیلی حرفت جالبه مانلی! بعدم، سارینا من فکر نمیکنم این چیزی که میگی فقط
در ایران اتفاق بیفته که میگی «ایرانیبازی». فکر میکنم خارج از ایران هم
آدمها اینطور نیستند که به غذایی که میمونه اینجوری بیتوجهی کنن.
من: پس، خوب نیست درباره چیزی که نمیدونیم حکم صادر کنیم، نه؟ رها، نظر تو چیه؟
رها: خانم، همه نه! مثلا آلمانیها اصلا اینجوری نیستن. خیلی خیلی بد غذا میخورن.
کیمیا:
خانم، ما هلند که رفته بودیم، رستورانها یک جای مخصوص داشتن برای اینکه
غذاهای تمیزی که میمونه را درست بذاری اونجا برای دادن به نیازمندان. مثل
اینجا اصلا نمیریزن دور.
مانلی: خانم، تازه اگر غذای آدم بمونه معمولا بابا یا مامان آدم میخورن که دور ریخته نشه.
سارینا از موضعش برگشته بود.
رها:
برای چی غذای کامل بمونه؟ خب تو میدونی چقدر غذا میخوری. مامان و باباتم
میدونن. برای چی باید آدم زیادی سفارش بده که بمونه؟ مثلا من و مامان و
بابام همیشه یک پیتزا میخوریم. برای چی باید سه تا پیتزا سفارش بدیم؟
لیلی: اما خانم، بعضی وقتها نمیشه غذا رو برد. مثلا تو هتلها مجبوری بذاری رو میز که بریزن دور. غذاتو که نمیتونی ببری بالا.
ملیکا: هتلها سلف سرویس هستند معمولا. تو همیشه باید کم برداری که نمونه. اگر دوباره خواستی خب میری برمیداری.
فاطمه: اما من همیشه یک عالمه میریزم. بعدشم میمونه.
سارینا: این حرص زدن هست دیگه.
من: منم با ملیکا موافقم. تو کم برمیداری و اگر بعدش دوباره گشنت بود، میتونی بری بازم برداری.
فاطمه:
خانم تو هتلها هم میشه یک کاری کرد. غذایی که میمونه رو میشه برد برای
حیوونهای بیرون هتل. یا اگر غذا تمیز باشه برای آدمهای نیازمند بیرون
هتل.
کیمیا: خانم اگر حتی یک دونه برنج تو بشقاب یک نفر بمونه بعد همه این یک دونه برنجهای آدمهای دنیا رو جمع کنیم، یک عالمه برنج میشه. با این همه برنج میشه خیلیها سیر بشن. اگر اینجوری فکر کنیم فکر کنم دیگه به یک دونه برنجی هم که تو بشقابمون میمونه بی توجه نباشیم.
من: ممنون کیمیا. به هر حال سارینا، این که غذاتو بذاری و بری که
بیکلاس بازی هست و فلان به نظرم به دلایلی که بچهها گفتن درست نیست. میشه
از اون غذا استفاده کرد یا داد به کس دیگه. خب حالا برگردیم به بحث
خودمون. داشتی میگفتی سارینا تو اگر جای بچههای فیلم بودی چه کار میکردی؟
سارینا:
من خب جمع نمیکردم. یک عالمه میخوردم. اما با عذاب وجدان میخوردم، چون
مامانم میگه چاق میشم. عکس هم مینداختم. اما عکسمو مثل فاطمه به اشتراک
نمیذاشتم چون شاید صاحب اونجا راضیش نباشه.
درسا: من شکلات دوست ندارم. فقط نگاه میکردم اونجا رو.
رها: خب، من چند تا آبنبات و شکلات میخوردم فقط. با لذت هم میخوردم، بدون هیچ عذاب وجدانی. از همه چیز نمیخوردم. زیادم نمیخوردم.
پارمیدا:
خب خانم، من بابام خیلی شکلات دوست داره. یک کم خودم میخوردم اما بیشتر
برای بابام میاووردم. حتی ممکنه اصلا خودم هم نخورم و همش برای بابام بیارم.
آتنا: منم مثل رها.
مانلی: من خب آبنبات خیلی دوست دارم. اینقدر آبنبات میخوردم تا دلم درد بگیره.
یکتا: من همه چیز رو تست میکردم. اما فقط تست میکردم و زیاد نمیخوردم، چون منم زیاد شیرینیجات دوست ندارم.
و زنگ کلاس خورد...
پینوشت1: خیلی وقتها بحثها را باید اینجوری جلو برد که بچهها را در موقعیت بگذاریم. تصمیمگیری کنند. و بعد درباره تصمیمگیریهایشان حرف بزنیم. مثلا در این بحث باید درخصوص انواع لذتهایی که در موقعیت کسب میکردند، صحبت کنیم. آیا این لذتها خوب هستند یا بد؟ لذت بردن از دیدن خوشحالی یک نفر(نظر پارمیدا) با لذتی که از خوردن صرف بدست میآوریم چه تفاوتی دارد؟ همۀ این لذتهایی که گفتند چه تفاوتی با هم دارند؟ میشود آنها را دستهبندی کرد؟ ویژگی هر دسته چیست؟ به کدامشان باید توجه کرد؟ چرا؟... این سوالها و سوالهای دیگری که در بحث لذت انگاری مطرح میشود و مسائلی که الان به ذهن من نمیرسه و مطمئنا در کلاس خود بچهها خواهند پرسید، بحث فلسفی را تشکیل میدهد.
پینوشت2: خوشحالم که نقش «من» در بحثهای کلاسهایم هر روز و هر روزه کمرنگتر میشود. خودِ بچهها میتوانند بحثها را به خوبی کنترل کنند و برای هم دلیل بیاورند و صحبتهای هم را بدون عناد بپذیرند و در کل خیلی خوب گفت و گو کنند.
- ۹۵/۰۱/۱۸