شکاف
جمعه, ۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۴ ق.ظ
از ابتدای ماه رمضان حوریه میخواست بریم سینما. حوریه از آن دخترهایی است که همراهی من را در تفریحاتش نسبت به دوستانش کمی ترجیح دارد. بیرون رفتن در ماه رمضان برای من کمی سخت است. بنا بر این سینما رفتن به بعد از افطار موکول میشد. بعد از افطار هم که باید با بابا میرفتیم. بنده که سالها است پشت ماشین ننشستهام و گواهینامهام اصلا سه سال است باطل شده. خب توقعی جز هر از گاهی شنوای غرغرهایمامانوحوریهبودن به خاطر پشت ماشین ننشستن ازم نیست. از طرفی حوریه دلش میخواست فیلم بارکد را ببیند. بهش گفته بودم با بابا نمیشود این فیلم را ببینیم. اگر قرار است با بابا بریم سینما ایستاده در غبار مناسبترین فیلم است. اما خب میخواست بارکد را ببیند.
بالاخره امروز راضیم کرد. قبل از افطار رفتیم سینما و بارکد را دیدیم. خیلی خندیدیم، خیلی زیاد. فیلم خندههای لحظهای زیادی میتونه براتون داشته باشه البته به شرطی که با ادبیات فیلم آشنایی داشته باشید و به یک چیزهایی تن داده باشید. مثلا اینکه قرار نیست هی تو فکرتون نچ نچ کنید و بگید «چه بی تربیت!». یا قرار نیست خیلی برید تو فکر. یا قرار نیست بشینید به حال یک چیزهایی غصه بخورید. قراره برید تو سالن بخندید و بیایید بیرون. حتی با خندۀ دختر و پسرهای دورتون خیلی هم بیشتر بخندید. به هر حال فیلم را دیدیم و آمدیم بیرون و همچنان دختر و پسرهایی تا خیابان ولیعصر در حال خندیدن بودند(فیلم را در سینما فلسطین دیده بودیم). یک جوری میگم دختر و پسرها انگار نوههامن. والا!
وقتی فیلم تمام شد و آمدیم بیرون داشتم فکر میکردم اگر مامان و بابا هم این فیلم رو میدیدند، چقدر از فیلم رو میتونستند بفهمند؟ اصلا فیلم براشون خندهدار بود؟ اصلا میتونستن فیلم رو هضم کنن؟ اصلا ادبیات فیلم رو میفهمیدند که بخوان هضمش کنن؛ یا بهش بخندن؛ یا در نظرشون فیلمی بیادبانه و بیتربیتانهای بیاد؟ فکر کردم مامان و بابا اصلا ادبیات فیلم رو نمیتونستن خیلی خوب متوجه بشن. اگر هم ادبیات فیلم رو متوجه میشدن، فیلم براشون فقط یک فیلم بیادبی و بیتربیتی بود. و ترسیدم که نکنه یک روزی هم بچۀ من نگران فیلمی که قراره من ببینم بشه و با خودش بگه فلان فیلم مناسب مامانم نیست. ترسیدم نکنه یک روزی من هم یک قسمتی از ادبیات همسن و سالهای بچمو نفهمم.
چنین رخدادی را نمیخواهم ارزشگذاری کنم. فقط زمانی که خودم را در جایگاه یک مادر تصور میکنم چنین رخدادی برایم ترسناک است. این شکاف برایم ترسناک است حتی اگر در کنار فرزندم خیلی راحت به زندگی مشغول باشم. چه بسا این فرزندم باشد که شرایط را برای این راحتی فراهم کرده باشد. مثلا مادرش را از دیدن و شنیدن بعضی چیزها دور نگه دارد تا مبادا اذیت شود. اذیت شود و راحت زندگی کردن در کنار فرزندش از دست برود. این شکاف و این جابهجایی نقشهای والد و فرزند برای من ترسناک است...
پینوشت1: یک دوستی دارم که میگفت وقتی فرزندشان به دنیا آمد به همسرش گفت فقط یک دوست کوچولو به جمع من و تو اضافه شده. فقط همین! یک دوستِ کوچولو! شاید اگر حواسمون باشه بچههامون دوستهای کوچولومونن که کم کم میشن دوستهای بزرگمون این ترسها نا به جا باشه.
پینوشت2: خیلی وقت بود نمیتونستم خیلی چیزها رو اینجا بذارم چون نوشتههایم به دلم نمینشست. و شاید مدتی است که تعداد زیادی پست موقت از خودم به جا گذاشتم. این پست کمی به دلم نشست.
بالاخره امروز راضیم کرد. قبل از افطار رفتیم سینما و بارکد را دیدیم. خیلی خندیدیم، خیلی زیاد. فیلم خندههای لحظهای زیادی میتونه براتون داشته باشه البته به شرطی که با ادبیات فیلم آشنایی داشته باشید و به یک چیزهایی تن داده باشید. مثلا اینکه قرار نیست هی تو فکرتون نچ نچ کنید و بگید «چه بی تربیت!». یا قرار نیست خیلی برید تو فکر. یا قرار نیست بشینید به حال یک چیزهایی غصه بخورید. قراره برید تو سالن بخندید و بیایید بیرون. حتی با خندۀ دختر و پسرهای دورتون خیلی هم بیشتر بخندید. به هر حال فیلم را دیدیم و آمدیم بیرون و همچنان دختر و پسرهایی تا خیابان ولیعصر در حال خندیدن بودند(فیلم را در سینما فلسطین دیده بودیم). یک جوری میگم دختر و پسرها انگار نوههامن. والا!
وقتی فیلم تمام شد و آمدیم بیرون داشتم فکر میکردم اگر مامان و بابا هم این فیلم رو میدیدند، چقدر از فیلم رو میتونستند بفهمند؟ اصلا فیلم براشون خندهدار بود؟ اصلا میتونستن فیلم رو هضم کنن؟ اصلا ادبیات فیلم رو میفهمیدند که بخوان هضمش کنن؛ یا بهش بخندن؛ یا در نظرشون فیلمی بیادبانه و بیتربیتانهای بیاد؟ فکر کردم مامان و بابا اصلا ادبیات فیلم رو نمیتونستن خیلی خوب متوجه بشن. اگر هم ادبیات فیلم رو متوجه میشدن، فیلم براشون فقط یک فیلم بیادبی و بیتربیتی بود. و ترسیدم که نکنه یک روزی هم بچۀ من نگران فیلمی که قراره من ببینم بشه و با خودش بگه فلان فیلم مناسب مامانم نیست. ترسیدم نکنه یک روزی من هم یک قسمتی از ادبیات همسن و سالهای بچمو نفهمم.
چنین رخدادی را نمیخواهم ارزشگذاری کنم. فقط زمانی که خودم را در جایگاه یک مادر تصور میکنم چنین رخدادی برایم ترسناک است. این شکاف برایم ترسناک است حتی اگر در کنار فرزندم خیلی راحت به زندگی مشغول باشم. چه بسا این فرزندم باشد که شرایط را برای این راحتی فراهم کرده باشد. مثلا مادرش را از دیدن و شنیدن بعضی چیزها دور نگه دارد تا مبادا اذیت شود. اذیت شود و راحت زندگی کردن در کنار فرزندش از دست برود. این شکاف و این جابهجایی نقشهای والد و فرزند برای من ترسناک است...
پینوشت1: یک دوستی دارم که میگفت وقتی فرزندشان به دنیا آمد به همسرش گفت فقط یک دوست کوچولو به جمع من و تو اضافه شده. فقط همین! یک دوستِ کوچولو! شاید اگر حواسمون باشه بچههامون دوستهای کوچولومونن که کم کم میشن دوستهای بزرگمون این ترسها نا به جا باشه.
پینوشت2: خیلی وقت بود نمیتونستم خیلی چیزها رو اینجا بذارم چون نوشتههایم به دلم نمینشست. و شاید مدتی است که تعداد زیادی پست موقت از خودم به جا گذاشتم. این پست کمی به دلم نشست.